53

7.2K 739 2K
                                    

🔴وت220

***

بیقرار روی تختش جابه جا شد
خسته از تکرارِ ذهنی شبی که پشت سر گذاشته لبه ی تخت نشست.

حالا که از موافقت لیام برای شروع یه رابطه باخبر شده بود بیشتر از هرزمان دیگه ای هیجان زده بنظر میرسید

شلوار راحتیش رو پوشید بدون اینکه مقاومتی نشون بده از اتاق لیام سر دراورد.

پایین تختش روی زمین نشست میدیدکه با زیر پوش زرد رنگش, چطور اروم و راحت به پهلو خوابیده بود.

کمی خودش و به جلو کشید درست نزدیک به صورت لیام ,دستش و زیرچونه اش گذاشت.

بدون هیچ فکر اشفته ای به جزییات صورتش خیره موند , اونقدر بیقرار که دلش بخواد تا همیشه خوابِ شبانه رو از زندگیشون حذف کنه.

ثانیه هارو میشمرد که با باز شدن چشمای گرم وانرژی بخش لیام ,حال خوبش چند برابر بشه.

مثل اینکه کلیدِ روشنایی و تاریکیِ زندگی زین بسته به همین چشم ها باشه

اروم پچ زد
ز-از خوشحالیِ زیاد خوابم نبرد.میترسم بخوابم یکی بی هوا بیدارم کنه.از اون خواب خوبا که تو حسرت ادامه اش دلت گریه بخواد

بوسه ی کوچیکی روی سر انگشت خمیده ی لیام نشوند.

شوقی که به سمتش سرازیر میشد بی اندازه بود وقتی همه ی خواستنی هاش تو وجود لیام خلاصه میشد

تا حدی که زین رو از خودش خالی کنه
پر میشد از لیام ,احوالاتش, لبخندها وگرمای اغوشش.

این مقدار از احساساتِ بینهایت حتی برای خودش هم غیر قابل باور بود

ز-هیچوقت جلو تر از این از ذهنم نگذشته نمیدونم قرار چی بشه اما ترسی ام ندارم هیچ ترسی

برای هزارمین دفعه به ساعت های قبل برگشت اونجا که متعجب کنار لیام نشسته بود

↩ز-این قرار یه بازی باشه؟

ز-احمق نباش برگرد به قبل ,همه ی کارایی که درقبالت انجام داد نمیتونه فقط بخاطر عذاب وجدان و جبران بوده باشه!

ز-اما من نمیتونم بفهمم از کجا به بعد دیگه عذاب وجدان نبود

کمی به طرفش متمایل شد لبریزاز تردید و دودلی برای پرسیدن سوالای زیادی که به سرش هجوم میاوردن

سکوت چند دقیقه ای اجازه داد تا سوالات ذهنیش رو مرتب کنار هم قرار بده میدونست رویا و دروغی در کار نیست شاید دلش میخواست از زبون لیام هم اطمینانی که میخواد رو بدست بیاره.

ل-جور عجیبی نگام نمیکنی؟!

کمی خودش رو جمع و جور کرد تا حالات ِ صورتش چیزی از فکرهاش بروز نده

HURRICANE  ZiamWhere stories live. Discover now