32

4.3K 635 480
                                    

با ورود جنی به اتاق کمی روی تختش جابه جاشد.شاید فکر میکرد با دراز کشیدنش   جلوی این زن ضعیف نشون داده میشه..

سعی میکرد خودش و بی توجه نشون بده اما حضور جنی حسابی کلافه اش میکرد

ج-عزیزدلم بهتری؟

لیام جوابی بهش نداد مثل اینکه اصلا حرفش و نشنیده باشه

ج-خیلی شانس اوردی با چندتا بخیه کوچک خوب میشی

ل-مالیک تماسی نگرفت؟

دلخور و بیمیل باهاش حرف میزد

ج-بینوا فکر میکرد تورو کشته..جایی وداره که بره؟

ل-جز خونه اجاره ایش فکر نمیکنم

ج-این سه روز که نیمه بیهوش بودی هیچ خبری ازش نشده احتمالا ازترس زیاد جایی قایم شده

لیام کلافه نفس عمیقی کشید...

ج-کجا بریم دنبالش؟

ل-بریم ؟؟ لازم بدونم خودم میرم...تو میتونی بری!

ج-لیام ما میتونیم هنوز باهم دوست باشیم اتفاقی نیوفتاده

نگاه خشنی به سمتش داد تا کمی ترسیده سعی کنه حرفش و تصحیح کنه

ج-منظورم این که میشه جور دیگه بود

ل-جور دیگه نمیخوام باشی..فقط برو
اوکی؟

ل-خوب میدونی باهام چیکار کردی ..دست از سر مالیک بردار وگرنه کلامون بدجور توهم میره

جنی عصبانی  کیفش و از روی صندلی برداشت

ج-امیدوارم زود بهترشی...ولی اگه من جات بودم حالا که رفته دیگه سراغش و نمیگرفتم

ل-میشناسم تورو! موفق باشی!

دلزده لیام و تنها گذاشت.تصور میکرد با کمکی که بهش کرده رفتار متفاوت تری ازش ببینه اما لیام خلاف شو نشون داده بود. تصمیمی برای ادامه با لیام نداشت احتمالا اگه بیماری سختش نبود میتونست حالا حالاها از بودن کنارش لذت ببره..!

**

شایدبرای زین  تاریخ داشت به نقطه ی قبلش برمیگشت. ب نقطه ای ک ازش فرارکرده بود.سومین روز از اوارگی و خیابون گردی زین میگذشت.

بی هدف و بی پول میچرخید گاهی خسته و درمونده گوشه ای از خیابون کز میکرد

ادم های مختلف با پاکت های خریدشون ,,با مشغله های تلفنی ,,
عبوس یاخوشحال از جلوش میگذشتن بدون استثنا به هرکس که از مقابلش میگذشت با دیده ی  حسرت نگاه میکرد

و از ته قلب ارزو داشت جای هرکدوم ازونا باشه..

.گرسنگی زیاد درد طاقت فرسایی به معده اش میداد با این حال نمیتونست خودش و به اشغال گردی راضی کنه.

HURRICANE  ZiamWhere stories live. Discover now