قسمت اول - حامله

8.5K 858 24
                                    

بکهیون با قیافه ی خشک و بی روح به پسر دراز رو به روش که میخواست بشینه، گفت:
-من حامله م.
حتی بهش وقت نداد که اول کامل بشینه. اطرافشون همه چیز شلوغی و خوشبختی بود. ولی اونا توی این نقطه بودن. مشغول صحبت درمورد موضوعی که جدی به نظر میرسید.
-چی؟!
با خفگی آب دهنشو قورت داد. توی صندلیش فرو رفت و به این فکر کرد چیزی که اون پسر گفته رو درست شنیده یا نه. بکهیون چشماشو چرخوند و به این فکر کرد که چجوری آخرش از این پسر احمق حامله شده. تمام هیکلش داشت داد میزد من هیچی بارم نیست. اگه هنوز توی دبیرستان بودن، بکهیون دانش آموزِ باهوشی میشد که با اشتباه احمقانه ی خوابیدن با چانیول، خوره ی ورزش بی مسئولیتی که هیچ نوع آرزویی نداشت، خراب میکرد.
-کر شدی؟ گفتم حامله م. با نی نی. با بچه. یه کلوچه ی لعنتی اندازه ی بادوم زمینی توی فِر گازمه.
یکم زمان برد تا چانیول بتونه دوباره صداشو پیدا کنه. و وقتی پیدا کرد، اولین چیزی که از دهنش در اومد، فحش بود.
-فاک. از منه؟
-من تا حالا فقط با یه نفر خوابیدم چانیول.
لحن بکهیون بی علاقه موند، انگار که هیچی واسش جدید نبود. توی شرکت، پسر رئیسو به اسم پارک چانیول شی آدرس میدادن و دوستای نزدیکشم اونو یول صدا میزدن. ولی هیچکس تا حالا بهش چانیول نگفته بود. فقط چانیول. هیچکس به جز بکهیون. همین.
-یعنی از منه؟
-جدی جدی داری میری رو اعصابم. فکر نمیکنی که من خودمو حامله کرده باشم نه؟
سکوت.
-چیکار کنیم؟
درحالی که چانیول با ناراحتی توی صندلی وول خورد، بکهیون چشماشو بالا اورد تا چشمای چانیولو ببینه.
-نمیدونم...
یه چیزی توی بکهیون یهویی تغییر کرد، حالتش عصبانی شد و با چشمای باریک شده ای که ازش لیزر کشنده در میومد، صاف نشست.
-یعنی چی نمیدونی؟ اگه توی اون مهمونی، مست منو نبوسیده بودی، مجبور نمیشدم دنبالت بیام توی اتاق و روی تخت جونمیون باهمدیگه نمیخوابیدیم و منم الان حامله جلوت ننشسته بودم و نق نق نمیکردم و حس خیلی بدی دارم و مـ من...
وقتی چانیول با گیجی به پسر رو به روش زل زده بود، چرت و پرت گفتنای عصبانیش تبدیل به هق هق های ریز شد.
وقتی هق هقاش آروم شد، چانیول جلو اومد تا با تردید دست پسر بزرگتر رو با دست خودش بپوشونه. حتی با وجود اینکه واقعا حس مزخرفی داشت. برای یه لحظه، بکهیون به چانیولی که مثل خودش حس گم شدگی داشت، نگاه کرد. و حتی برای یه لحظه ی متحیر کننده، بکهیون فکر کرد که اون پسر به طور معجزه آسایی به یه مرد بالغِ مسئولیت پذیر تبدیل شده. ولی بعدش دهنشو باز کرد و یه چیز احمقانه گفت که باعث شد پسر بزرگتر از اینکه قرار بود بچه ی پسری رو داشته باشه که خنگ بود، دوباره بزنه زیر گریه.
-واسه چی انقدر گریه میکنی؟ من مطمئنم که تغییر مودِ هورمونی به این زودیا شروع نمیشه.
👼
بعد از یک ساعتِ خسته کننده ای که سعی میکرد بکهیون رو آروم کنه، چانیول باید خودش رو هم بخاطر "فاک یو" و "همش تقصیر توئه"های اون و اشکهایی که اونو مقصر میدونست، کنترل میکرد. پسر بزرگتر بالاخره به پشتی صندلیش تکیه داد و به وضوح مشخص بود که از داد و بیداد و گریه هایی که کرده، خسته شده. چانیول متوجه شد که صورتش کمی پیر شده و چروکهای کوچیکی پایین چشمهاش به وجود اومده. اونا تازه توی مرحله های اول حاملگی بودن ولی تا اونموقع، کارِ به درد بخوری واسه کنار اومدن باهاش، نکرده بودن.
-گوش کن، بک...
-...اوه، خفه شو چانیول!
بکهیون حرف پسر کوچیکتر رو که بلافاصله جوابشو داد، قطع کرد.
-نه، بکهیون، تو خفه شو و خوب گوش کن. میخوام همینجا این موضوعو حل کنم.
بکهیون احمقانه به پسر کوچیکتر پلک زد چون هیچکس تا حالا جرعت نکرده بود اینجوری باهاش حرف بزنه. ولی الان وضع این بود، از حرفای خودش بر علیه خودش استفاده شده بود. الان حتی مهم نبود که اون بزرگتره چون چانیول عصبانی به نظر میرسید که واسه صورتی که معمولا حسِ پوچی داشت، یه تغییر بود.
-ما باید درموردش صحبت کنیم. نمیتونیم مثل همیشه که سرکار درمورد پروژه ها جر و بحث میکنیم، الانم بزنیم تو سر و کله ی همدیگه.
بکهیون احساس رو توی حرفای چانیول پیدا کرد. هردوتاشون باید توی 22 سالگی مثل آدمای بالغ رفتار میکردن و با اینکه چانیول چند ماه ازش کوچیکتر بود ولی اکثر مواقع مثل بچه های 10 ساله رفتار میکرد.
با اینکه توی شرکت همیشه روی اعصاب همدیگه رژه میرفتن، ولی حالا باید تفاوت هاشونو کنار میذاشتن و چندتا تصمیم منطقی میگرفتن.
-اول باید ببینیم میخوایم نگهش داریم یا نه.
این حرف با سکوتی همراه شد که هردوتاشون به همدیگه نگاه میکردن. بکهیون لب پایینیشو گاز میگرفت و چانیول هم زخمِ روی انگشتشو میکَند. با اینکه هیچی نمیگفتن ولی هردوتاشون میدونستن اون یکی داره درمورد چی فکر میکنه. امکان نداشت حتی توی جهنمم باهم بچه بزرگ کنن. حتی نمیخواستن باهم قرار بذارن، چه برسه به اینکه زندگی جدیدی رو به این دنیا بیارن. و یه دلیل ساده واسش وجود داره. حتی موقع کار کردن روی یه پروژه هم نمیتونن باهم به توافق برسن. وای خدایا، اشتباهی پیش اومده بود که بخاطر کشش فیزیکی بود و همه چی به اینجا کشیده شده بود. فقط از اونجا نشئت میگرفت.
کشش فیزیکی واسه نگهداری بچه، کافی نیست.
چیزی که بعدش بکهیون گفت، چانیولو شوکه کرد.
-من بچه رو نگه میدارم.
چانیول به پسر بزرگتر که اخم کرده بود، اخم کرد:
-ولی... چرا؟
-من به سقط جنین اعتقاد ندارم. به همین سادگی.
-ولی به آینده ی بچه فکر کن. و تو قراره تنهایی تقلا کنی.
بکهیون چشماشو چرخوند:
-چی میگی مگه قرن 19 اُمه؟ همه جا به آدم کمک میکنن و علاوه بر اون، دردِ به دنیا اوردنش مثل دردِ سقطشه.
چانیول گفت:
-دردِ به دنیا اوردنش 10 برابر بیشتره.
و بکهیون شونه بالا انداخت.
-من این دخترو نگهش میدارم.
چانیول از اینکه بکهیون جنسیت بچه رو هم مشخص کرده، خندید. ولی چیزی نگفت.
-نمیتونی.
بکهیون یکی از نگاهای نفرت انگیزشو به پسر کوچیکتر انداخت.
-منظورت چیه نمیتونم؟ این بچه ی منه. بهم نگو چیکار کنم چیکار نکنم.
بکهیون فهمید که چانیول میخواد بالاخره متقاعدش کنه.
-زندگیمو خراب میکنه. بخوای نخوای باید از شرش خلاص شی.
-نه!
-آره! باید!
-گفتم نه!
ایندفعه چانیول بلند شد و صندلیش که به عقب هُلش داد، صدای ناهنجاری تولید کرد. بکهیون هم بلند شد، روی پنجه هاش ایستاد و به موهای اون چنگ زد.
-یا چیکار میکنی؟
حالا  بکهیون روی میز خم شده بود و بازوهاش برای چنگ زدن به موهای پسر کوچیکتر، توی هوا تکون میخورد. بعد از چند تلاش مداوم، بکهیون بالاخره تونست انگشتاشو به دسته های موهاش قفل کنه و محکم بهشون چنگ بزنه.
-من این دخترو نگه میدارم و تو نمیتونی مجبورم کنی کار دیگه ای بکنم!
کسایی که داشتن رد میشدن، دورشون جمع شده بودن و این هیاهو رو نگاه میکردن. چانیول مطمئن بود که این رفتارا بخاطر تغییرای هورمونی بکهیونه ولی اینکه چجوری توی هفته های اول انقدر بد شده رو نمیدونست. ولی خب بیون بکهیون یه کارآموز با اخلاق بچگونه بود که همیشه همه چی رو کش میده و طولانی میکنه تا بتونه به روش خودش انجامش بده.
چانیول با دوتا دستش، مچِ بکهیونو گرفته بود که داشت موهاشو میکشید و دادهای ناهماهنگ میزد. یه مرد با لباسِ پلیس از جمعیت اومد تا مداخله کنه، به زور انگشتای پسر کوتاهتر رو از موهای اون یکی خارج کرد و روی صندلی نشوندش. چانیول همونجا که بود ایستاد و همونجور که دستشو روی پوست سرش که بکهیون انگشتاشو فرو کرده بود میکشید، میلرزید.
-هردوتاتون. باهام بیاین.
اوه اوه.
👼
چانیول تا اونموقع هیچوقت پاشو توی ایستگاه پلیس نذاشته بود. برخلاف فیلما، ایستگاه پلیس، پر از پلیسایی که با دستِ پر از برگه با عجله اینور اونور میرفتن، نبود. صدای آزار دهنده ی تلفن فضا رو پر نکرده بود و هیچ معتادی با دستای دستبند زده شده به دیوار یا میز، تهدیدش نمیکرد.
در حقیقت، کاملا برخلافش بود. همه چیز آروم و مرتب بود.
افرادی که اونجا بودن توی اتاقای کولر دار، بی صدا، صحبت میکردن.
چانیول نگاه خشونت آمیزی به پسر کنارش انداخت که کمرشو به پشتی صندلی و سرشو به دیوار پشتش تکیه داده بود و دست به سینه با پاهای باز، چشماشو بسته بود.
چند دقیقه بعد همون پلیس که "دستگیرشون" کرده بود، اومد تا اونارو به یکی از اون یه عالمه اتاق راهنمایی کنه. چانیول قبل از اینکه وارد اتاق بشه، نوشته ی روی درو خوند. "دادگاه"
قبل از اینکه حتی فکر کنه یعنی چی، دید توی اتاقی که به طرز غیر ممکنی کوچیک بود، ایستاده و یه خانوم تقریبا 50 ساله، گوشه ی اتاق پشت میز نشسته و صورتش طرف اوناست. جلوی اون خانوم، دوتا صندلی جدا از هم توی دو طرف مخالفِ اتاق قرار داشت.
نگاه بی غرضی به اون دوتا انداخت و اشاره کرد هر کس روی یه صندلی بشینه. وقتی بکهیون به سمت راست رفت، چانیول خودشو به سمت چپ مایل کرد.
درحالی که برگه هارو ورق میزد و چشماشو توی برگه ها میچرخوند، گفت:
-خب، دعوا توی عموم، ها؟
بکهیون در حالی که هنوز محکم دست به سینه نشسته بود به حالت اعتراضی گفت:
-دعوا نبود.
-هممم بذار ببینم... کشیدن موها. فریاد های بی وقفه با فحش. کدوم یکیتون اینکارو کرده؟
درحالی که چانیول منظور دار به بکهیون خیره شده بود، پسر کوتاهتر با ملایمت دستشو بالا اورد.
وقتی قاضی نگاهشو بالا اورد تا بکهیونو ببینه، بکهیون یهو گفت:
-من حامله م.
انگار فکر میکرد همون یه دلیل به اندازه ی کافی قویه و دیگه هیچ مشکلی واسش پیش نمیاد. چشمای قاضی روی دوتا پسر لرزید و حالا به نظر میومد که بیشتر از قبل، علاقه مند شده. با یه دست عینکشو از روی چشمش برداشت و دستاشو جلوش توی هم گره زد.
وقتی یه بار دیگه برگه های جلوشو مرور کرد، گفت:
-و ازدواج نکردین...
احتمالا این اطلاعات رو از برگه ای که اون دوتا وقتی رسیدن، پُر کردن، به دست اورده بود. چانیول و بکهیون در جوابش، سرشونو تکون دادن.
-توی رابطه این؟
هردوتاشون دوباره سرشونو تکون دادن.
-پس چه نسبتی باهم دارین؟
-همکاریم. همین.
بکهیون بخاطر اینکه چانیول از اینکه بگه به هم مربوطن، امتناع کرده، چشماشو چرخوند:
-اون پدر بچه ست.
قاضی بعد از یه دقیقه سکوت برای تفکر، به هردوتاشون لبخندِ روشنی زد:
-خیلی خب. من تصمیم گرفتم. چون شما توی عموم...
سرفه زد:
-باهمدیگه بد و ناجور برخورد کردین و نمایش راه انداختین، متوجه شدم شما دوتا یه جور تنبیه لازم دارین که شاید کمکتون کنه معنی مسئولیت پذیریو یاد بگیرین.
بکهیون از اینکه داشت اینجوری پیش میرفت خوشش نمیومد. نگاهِ زیرکانه ی توی چشماشو دوست نداشت. میتونست الانشم حس ترس رو پشتِ ذهنش احساس کنه.
-میخوام شما 6 ماه متاهلی زندگی کنین.
قاضی بخاطر اینکه بین اون جفت، از اعتراض سر و صدا بود، بهشون خندید و بعد چانیول ناله کرد:
-باهمدیگه؟!
بکهیون:
-معلومه که باهمدیگه. یا اینکه اونو ترجیح میدی؟
و با سرش به پلیسی که کنار در ایستاده بود اشاره کرد.
وقتی که قاضی چکشش رو بالا برد و به نشونه ی اتمامِ جلسه، کوبید، چانیول ناله کرد.
6 ماه زندگی متاهلی با یه بچه حامله ی نق نقو. هیچی بدتر از این نمیشد.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now