قسمت بيست و ششم - يك ماه و دو هفته

2.1K 310 15
                                    

بکهیون وقتی پسر کوچولوش حرفای بی معنی زد، توی بغلش تکونش داد. یکم حس مسخره ای داشت که واسه موجودی که به ندرت از اطرافش چیزی میفهمه، اداهای خیلی احمقانه ای در بیاره. با وجود واکنشای کم پسرش – به جز خیره نگاه کردنای بی حس و بعضی مواقع پلک زدن با اون چشمای گرد درشت – به تلاشاش برای بامزه بودن، بکهیون هنوز سرگرم شدنو توی واکنشاش میدید. روش تمرکز کرده بود. میخواست هر جوری شده کاری کنه پسرش واسه اولین بار لبخند بزنه.

توی کتابا خونده بود که بچه ها بین هفته ی 6ام تا 8ام، فقط واسه مادرشون لبخند میزنن. توی هفته ی هشتم بودن و هنوز مونده بود تا بکهیون شاهد اون لحظه ی واقعا شیرین که منتظرش بود، باشه.

لباشو بدجور آویزون کرد، خیلی خوب میدونست که شبیه یه ورژن عجیب اردک شده ولی واقعا خیلی اهمیت نمیداد. ناامید بود دیگه. تمام چیزی که میخواست این بود که پسرش واسش گوشه های دهنشو بالا ببره. اگه همچین اتفاقی میوفتاد، شادترین آدم میشد.

خوشحال بود که مادرش امروز مرخصی نگرفته تا بیاد خونه ی جدیدشون چون مطمئنا نمیخواست مادرش قیافه ی احمقانه شو وقتی صورتشو زشت میکنه تا بچه ش بخنده، ببینه.

درحالی که با دست آزادش بچه رو قلقلک میداد تا یه واکنشی ازش بگیره، غر غر کرد:

-گو گو گا؟ ایو ایو ایو ایو؟

با وجود تلاشاش، پسرش جدی موند.

یه صدای بم که سالها بود نشنیده بودش(همچین فکری میکرد) یهویی گلوشو صاف کرد، آرامش بعد از ظهرشو به هم زد و از جا پروندش. از غافلگیری جیغ کوچیکی زد و بعد از اینکه تقریبا روی زمین لیز خورد، برای محافظت، پسرشو به خودش نزدیک کرد.

اونجا، توی شیش فوت قد و کت شلوار با شکوهِ کاری، کسی ایستاده بود که بکهیون انتظار نداشت ببینتش. چشماش کاملا صحنه ی رو به روشو دید، لبخند پهنی روی صورتش داشت، یه دستش توی جیب شلوارش بود و اون یکی دستش به طور زیبایی کیف دستیشو گرفته بود.

حالا لبخندش به نیشخند بدجنسی تبدیل شد و گفت:

-نمیدونستم میتونی اونقدر زشت شی.

بکهیون میتونست گرما رو توی گونه هاش و پشت گوشاش حس کنه ولی نگاهشو ازش نگرفت. نمیخواست بهش لذت دستپاچه کردنشو بده.

بکهیون ایستادگی کرد:

-اینجا چیکار میکنی؟

هیچی رو بیشتر از این نمیخواست که تظاهر کنه اتفاقی نیوفتاده. که موقع حرف زدن و ادا در اوردن مثل احمقا، گیر نیوفتاده.

ازش انتظار یه جواب خود بینانه داشت ولی صورت مهمون ناخونده یهویی متعجب شد، دهنش باز موند و به پسرشون اشاره کرد.

-یادش دادی لبخند بزنه!

بکهیون از جا پرید و توجهشو به بچه ی توی بغلش داد که بامزه ترین و زیباترین لبخند روی لبش بود. هیچ شکی توش نبود. گوشه ی لبای سرخ و کوچیکش بالا رفته بود، چشماشم مثل وقتی که بکهیون میخندید، چین خورده بود.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now