قسمت چهاردهم - تلاش براي فراموش كردن پايان ها

2K 386 7
                                    

توی راه دومین ملاقاتشون با مشاور ازدواجشون بودن و بکهیون متوجه شده بود که چانیول تمام صبح ناراحت بود. خب اون غول همیشه این مشکلو داشت ولی امروز استثنائا مشکلش، بد و مشخص بود.
همچنین، اون دوتا، قبل از اتفاق کای، باهم درگیر یه جنگ سرد بودن. ولی بعد از درد و دلِ(یه جورایی) دیشب، حس کرد شوهر قرار دادیش داره باهاش مثل یه پرنس رفتار میکنه. چانیول زودتر از اون بیدار شده بود و حموم و لباساشو واسش آماده کرده بود، واسش صبحونه سرو کرده بود و حتی در ماشینو واسش باز کرده بود. اینکاراشو به این حقیقت که پسر رئیس حس بدی بهش میداد، نسبت داد. بکهیون هنوزم با فهمیدن اینکه اینا همش از روی ترحم بود(نه چیز دیگه ای) حس ناامیدی داشت.
-زوج مورد علاقه ی دوست داشتنیم، صبح بخیر!
کریس با لبخند کور کننده ای با اون زوج سلام کرد و جوابی گرفت که دقیقا برخلاف مال خودش –افسرده کننده و بی روح- بود چون بکهیون چشماشو باریک کرد و خودشو روی کاناپه ی چرمی انداخت و چانیولم نزدیکش نشست. مشاور یکی از ابروهاشو به حالت سوالی به چانیولی که در جوابش، بی روح شونه بالا انداخت، بالا برد. چون توی ماه دوم ازدواجشون یه عالمه اتفاق افتاده بود که فکر کردن بهش، خسته ش میکرد.
-خیلی خب. بیاین با پیشرفتتون توی اون تکلیف کوچیکی که بهتون دادم، شروع کنیم. باشه؟
چانیول گفتگو رو شروع کرد و به کریس گفت با اینکه شروعش چالش برانگیز ولی آخرش موفقیت آمیز بود. گفت وقتی توی شرایط صحبت کردن نبودن، چطور پیش رفتن و رابطه شون تحت فشار بود. وقتی به موضوع دوست پسر سابق بکهیون نزدیک شد، به پسری که کل این مدت ساکت نشسته بود، نگاه کرد که ببینه مشکلی نیست اگه اتفاقایی که افتاده رو به مشاورشون بگه.
بکهیون سرشو تکون داد تا چانیولو تشویق کنه که اینکارو بکنه. چانیول به طور خلاصه واسه کریس درمورد حضور ناگهانی کای و تاثیرش روشون، گفت. ولی به نشونه ی احترام واسه بکهیون، از گذشته ش چیزی نگفت.
-انگار این دوست پسر سابق داره یه مشکلی بین شما به وجود میاره.
وقتی چانیول به پسر کنارش نگاه کرد، بکهیون نگاهشو بالا اورد تا کریسو ببینه.
-بهتون پیشنهاد میدم یه کاری درمورد این دوست پسر سابق بکنین. من اینجا نیستم که بهتون بگم چیکار کنین ولی واسه این اینجام که بهتون پیشنهاد بدم که چطوری این ازدواجو کارساز کنین. و میبینم که این موضوع چجوری داره شمارو از هم جدا میکنه، فکر کنم بهترین کار اینه که باهاش خدافظی کنی بکهیون.
👼
-بکهیون رسیدیم خونه. یا اینکه میخوای بلندت کنم؟
بکهیون وقتی از افکارش در اومد، نخودی خندید و باعث شد گونه های چانیول سرخ شن. اولین بار بود که داشت همچین چیزیو میشنید و نفهمیده بود که داشت از دستش میداد. وقتی قبلا اینجوری بکهیونو دوست نداشت، خیلی آسونتر بود؛ وقتی که توی راه باهم دوست شدن و لذت بردن از حاملگی، همونجوری که هست، بودن.
-چرا میخندی؟
-نمیدونم...
چانیول بکهیونو قبل از اینکه بتونه چیز دیگه ای بگه، روی دستاش بلند کرد و به پسر حامله که توی بغلش، بازیگوشانه میزدش، خندید. به اینکه چقدر دلش واسه این صدا تنگ شده بود.
اونو تا توی اتاقش برد و روی تخت نشوندش و چرخید تا بره.
-واقعا قراره کل روز منو توی این اتاق ول کنی؟
-آره... حامله ای، نیستی؟ نمیتونی اینور اونور بدویی.
بکهیون لب و لوچه شو آویزون کرد و دستاشو روی تخت کوبید:
-ولی حوصله م سر رفته! حامله م. مریض که نیستم.
چانیول با تردید پرسید:
-نکنه میخوای به کای زنگ بزنم واست؟
ولی وقتی تعجبو توی قیافه ی بکهیون دید، سریع اضافه کرد:
-منظورم اینه که چون حوصلت سر رفته فکر کردم میخوای باهاش وقت بگذرونی. آه، چون داری باهاش قرار میذاری و همه...
با وجود اینکه از اشاره ی چانیول به کای غافلگیر شده بود، فهمید که داره مانع لبخندش به دست پاچگی پسر قدبلند میشه. همونجور که با اضطراب توی چشماش نگاه میکرد، دستاشو به هم گره میزد و باز میکرد.
-اشکال نداره. خودم بهش زنگ میزنم.
👼
کای همونجور که به پسر کنارش نگاه میکرد، کمرشو صاف کرد:
-فکر نمیکردم بعد از دیشب بخوای منو ببینی...
مونده بود چرا پسر کوچیکتر یه قرار ملاقات ترتیب داده تا فقط داداششو بکشه وسط ولی میدونست بکهیون زود همه ی اینارو توضیح میده. بکهیون با پریشونی یکم شونه بالا انداخت، هنوزم غرق افکارش بود. به نظر حواسش پرت میومد ولی ذهنش دقیقا مخالف بود؛ درحالی که سعی میکرد افکارشو توی جملات بگنجونه تا همه چیو به کای توضیح بده، گیج شده بود.
از طرف دیگه، چانیول به فاصله ی چند متری ازشون، با پریشونی، ایستاده بود. یه ساعت و نیم پیش، بکهیون بهش گفته بود بعد از اینکه به دوست پسر سابقش زنگ زد، قراره اونو توی پارک نزدیک خونه ببینه تا باهاش صحبت کنه. بعد از اونهمه هیاهوی شب قبل، مخالف این نبود که به بکهیون اجازه بده بره ولی به هر حال زورکی لبخند زده بود و گفته بود باشه. چیزی که انتظار نداشت پسر حامله به هر دلیلی که نمیدونست، ازش بخواد این بود که دنبالش بیاد. ولی مشتاقانه قبول کرده بود.
پس اونجا تنها ایستاده بود و درحالی که تظاهر میکرد از منظره ی نیلوفرای آبیِ جلوش لذت میبره، دزدکی به اون کاپل به ظاهر صمیمی که روی نیمکت نشسته بودن، نگاه میکرد و دستای بزرگشو توی جیبای کتش کرده بود.(نمیدونست باهاشون چیکار کنه.)
وقتی بکهیون پیش قدم شد و دستای برنزه ی کایو توی دستای خودش گرفت، با خشم نگاهشون کرد. تمام چیزی که میتونست بهش فکر کنه این بود که "باید من میبودم!"
-واقعا نمیدونم چجوری بگم ولی با گفتن اینکه ازت متنفر نیستم شروع میکنم.
کای با انتظار به پسر کوچیکتر نگاه کرد:
-حتی بعد از کاری که کردم...؟
گوشه های لب پسر کوچیکتر، بالا اومد و لبخند آروم و کوچیکی زد و سرشو تکون داد.
-من واقعا عاشقت بودم. فکر نمیکنم هیچوقت ازت متنفر شم. البته صدمه دیده بودم ولی فکر کنم تونستم بهش غلبه کنم. میخوام واسه دیشب عذرخواهی کنم. بخاطر اینکه اونجوری ترسوندمت. راستش انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم کاری کنم یا چیزی بگم.
بکهیون آروم دست کایو ول کرد و کای فهمید همون ثانیه که دستشو ول کرده، همه چی تموم شده. باید از همون اول میدونست. چطور توی شروع، از دستش داده بود؟
آب دهنشو به سختی قورت داد:
-یه چیز دیگه م هست مگه نه؟
بکهیون نگاهشو بالا اورد و به چشمای کای نگاه کرد. متوجه شد چشماش ازش میخوان که بگن.
البته که بکهیون دقیقا برعکسشو انجام داد. این هدف کل این قرار ملاقات بود. که همه چیو روشن و واضح کنه.
-دیگه نمیتونم باهات باشم. تو عشق اولم بودی کای. ولی الان... من یکی دیگه رو دارم. چانیولو اونجا میبینی؟
بکهیون با سر به پسر مات و مبهوتی که کنار درخت ایستاده بود و به حالت سوالی نگاهش میکرد، اشاره کرد.
-خدا... نه... بکهیون اون از محارمته!
بکهیون نمیتونست کاری بکنه ولی از حالت وحشت زده ی کای، زد زیر خنده. واسه کای جالب نبود. اصلا. به دوست پسر سابقش نگاه کرد. انزجار روی کل صورتش نوشته شده بود.
بکهیون سعی کرد بین خنده ش که کم کم داشت تموم میشد، بگه:
-ن نه! اون برادرم نیست کای. اون همسرمه...
کای در حالی که دستشو جلوی صورت اون پسر بالا میورد، چشماشو بست و سعی کرد کلماتو هضم کنه. اخم روی صورتش نشست و با همون دستی که بالا برده بود، شقیقه شو مالید:
-نمیتونم باور کنم. تو گذاشتی من بهت ابراز احساسات کنم! با اینکه ازدواج کرده بودی، رفتیم سر یه قرار لعنتی. از قصد اینکارو کردی مگه نه؟ تا منو ترغیب کنی و هروقت که فرصتشو پیدا کردی، منو بشکنی؟
به ندرت پیش اومده بود که بکهیون دوست پسر سابقشو، آسیب پذیر ببینه. حتی قبلا که باهم قرار میذاشتن. ولی کای به شدت ناراحت و ضربه دیده به نظر میرسید که واسش احساس تاسف کرد.
-نمیخواستم همچین احساسی کنی کای. قبول میکنم که تقصیر خودم بود. همه چی خیلی... پیچیده شده.
بکهیون یه نفس عمیق کشید و منتظر موند که کای آروم شه. اون پسر سرشو روی دستاش گذاشته بود، پس بکهیون برای اینکه آرومش کنه دستشو روی کمرش گذاشت.
بکهیون درحالی که به غولی که حالا روی سبزه ها نشسته بود و به تنه ی درخت بزرگ بلوط تکیه داده بود نگاه میکرد، گفت:
-میدونی... این ازدواج واسه ما اجباری بوده. واسه هیچکدوم از اینا برنامه ریزی نکرده بودیم. در کل بگم، برخلاف خواسته مون توی این وضع افتادیم. ولی توی این دوره ی چند ماهه، حس میکنم...
چانیول هم بهش نگاه کرد و پسر حامله بهش یه لبخند کوچولو زد.
کای بالاخره سرشو بالا اورد تا به بکهیون نگاه کنه. پرسید:
-عاشقش شدی مگه نه؟
وقتی بکهیونو دید که درحالی که سرشو تکون میداد، چشماش برق زد، ناراحتی رو حس کرد. کای قبلا این نگاهو دیده بود. سه سال پیش وقتی بکهیون اول بهش گفته بود که عاشقشه.
بکهیون زمزمه کرد:
-آره. ولی خودش نمیدونه.
وقتی هردوتاشون توی افکارشون غرق شدن، سکوت سنگینی برقرار شد. کای توی فکر این خبرا و بکهیون توی فکر یه غول جدی و اینکه چطوری جرعتشو جمع کنه تا بهش اعتراف کنه.
-باید بهش بگی.
-اینجوری فکر میکنی؟
صورت بکهیون یه بار دیگه روشن شد ولی این بار، کای به جای حس درد، خوشحال شد.
-میدونی بکهیون... من هنوز عاشقتم. ولی فکر میکنم قسمت نبود که بشه، مگه نه؟ واقعا امیدوارم بتونه اونقدری که لیاقت داری، خوشحالت کنه. ولی وقتی قضاوت میکنم که فکر کردن بهش باعث میشه به این قشنگی لبخند بزنی، فکر میکنم... ازت محافظت میکنه.
لبخند بکهیون با گشاد شدن چشماش روی دوست پسر سابقش، محو شد.
وقتی کای لبخند زد، بکهیون گفت:
-هنوزم میتونیم دوست باشیم، میدونی.
-قبل از اینکه جدا بشیم میتونم یه چیزی ازت بخوام؟
بکهیون سر تکون داد و کای با دستش یکی از گونه های بکهیونو نوازش کرد. بکهیون عقب نکشید و کای اینو به نشونه ی اینکه اجازه داده، گرفت. نزدیکتر رفت، انقدر که لباشون تقریبا داشت به هم میخورد و از روی غریزه، چشماشونو بسته بودن.
-بذار واسه آخرین بار حسش کنم.
وقتی لبای کای روی لبای خودش فشرده شد، ذهنش من من کنان، سریع از چانیول عذرخواهی کرد. لبای کای به شدت ولی با زیبایی روی لبای خودش حرکت میکرد. ولی خودشو نگه داشت و به کای اجازه داد این یه بار اینکارو بکنه. سریع بود و بیشتر از چند ثانیه طول نکشید و بعد پسر مو قهوه ای با خنده عقب رفت:
-ممنونم بکهیون. واقعا خاصی. چانیول خوش شانسه که تو عاشقش شدی.
بکهیون برای آخرین بار بهش لبخند زد و اجازه داد چشماش به دریاچه ی جلوش بیوفتن.
حس میکرد وزن دنیا بالاخره از روی شونه هاش برداشته شده.
بالاخره از گذشته ش، خلاص شده بود.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now