قسمت سيزدهم - گِيم اُوِر

2K 399 5
                                    

-بکهیون.
-بکهیون.
-بکهیون.
این تمام چیزی بود که بکهیون توی 15 دقیقه ی گذشته شنیده بود. حتی دیگه مطمئن نبود کجاست یا اینکه اونجا داره چیکار میکنه. فقط میدونست که نمیتونه فکر کردن رو راجع به دوست پسر سابقش و تمام اون خاطرات تلخ و شیرینی که 3 سال پیش ساخته شده بودن، تموم کنه.
آره، کای کسی بود که الان باهاش بود.
کای، رستوران، صحبت درمورد گذشته.
بکهیون از حالت خلسه ش خارج شد و احمقانه به پسر موقهوه ای جلوش، پلک زد. حالت صورت زیبای کای به حداکثر نگرانیش رسیده بود. اونموقع بود که بکهیون فهمید از اتفاق سه سال پیش هنوز چقدر اذیت میشه.
بکهیون مطمئن بود که کای یهویی عصبانی و به هیولا تبدیل میشه، درحالی که با تردیدِ توی صداش و چشماش، به کای نگاه میکرد، با صدای لرزون درخواست کرد:
-میشه لطفا منو ببری خونه؟
کای بخاطر ترس بکهیون ازش، آب دهنشو با تلخی قورت داد ولی لباشو جمع کرد و به سختی سر تکون داد.
بکهیون دوباره داخل پوسته ی پوچ بودنش برگشت و همه چی مخصوصا صدای کای رو مسدود کرد.
کای بعد از پرداخت صورتحساب، بکهیون رو به بیرون از رستوران و توی ماشینش، راهنمایی کرد. بعد از اتمام اون شب زودگذر، به سمت مقصدشون رانندگی کرد. نمیتونست کاری کنه ولی هر از گاهی به بکهیون نگاه میکرد تا ببینه حالش خوبه ولی اون نگاهشو به بیرون نگه داشته بود.
رسیدن و با ییشینگی رو به رو شدن که وقتی متوجه شد یه چیزی درمورد بکهیون درست نیست، هم سعی میکرد به چانیول زنگ بزنه و هم با لکنت با اونا سلام کنه.
-آقای بکهیون! نمیدونستم انقدر زود برمیگردین.
بکهیون جوابشو با چند بار پلک زدن، داد. ذهنش خیلی از واقعیت دور شده بود. کای برای یه ثانیه به اون پسر زل زد و بعدش، نگاهشو به چشمای گیج ییشینگ برگردوند.
-حالش خوب نیست واسه همین فکر کردم زود بیارمش خونه.
-آقای چانی... اوه.
ییشینگ یه دکمه رو روی گوشیش که دستش گرفته بود، زد و وقتی کای سرشو به حالت سوالی کج کرد، شونه بالا انداخت.
-داشتم پیام صوتی میذاشتم.
ییشینگ بخاطر اینکه بکهیون زودتر از انتظارش، اومده بود خونه، یکم نگران بود. از همون شروع موندن بکهیون پیش پارک ها، به طور خاصی بهش دستور داده شده بود که اگه بکهیون مشکلی داشت، سریع به چانیول خبر بده. هرچند که ییشینگ به سوال کای که چرا سریع به چانیول زنگ زده، جواب درست نداده بود، کای شونه بالا انداخت و دستشو توی موهاش برد. واقعا دلش میخواست راجع به همه چی با بکهیون حرف بزنه ولی میدونست که اون پسر اصلا هیچی نمیگه. حداقل امشب که نه. به جاش، گذاشت ییشینگ ببرتش داخل.
-هر وقت آماده بودی بهم زنگ بزن. باشه بک؟
بکهیون دوباره با سکوت جواب داد و ییشینگ نگاهی به معنی عذرخواهی به مهمون موقهوه ای انداخت. آروم ساعد بکهیونو گرفت تا ببرتش توی اتاقش.
  👼 
همون لحظه، غول احمق از خونه بیرون پریده بود تا معشوق حامله شو از دوست پسر سابقِ شیطانیش نجات بده. وقتی تقریبا رسیده بود اونجا، فهمید که اصلا نمیدونه"اونجا" کجاست. فقط میدونست اونا واسه شام رفتن. ولی فقط توی همون نزدیکی هزاران رستوران بود. اگه به جاش رفته بودن یه ناحیه ی دیگه چی؟
چانیول بلند فحش داد و کنار زد. گوشیشو برداشت و دید که چندتا میس کال از خدمتکارش داره. به ییشینگ زنگ زد و امیدوار بود که بدونه کجا میتونن باشن.
ییشینگ همون ثانیه جواب داد. یکم از نفس افتاده بود:
-آقای چانیول! آقای بکهیون خونه ست!
-ها؟
-اون خونه ست و من فکر کردم شاید باید بهتون بگم بخاطر اینکه...
بخاطر تردید خدمتکارش، با دقت گوش داد و پرسید:
-بخاطر اینکه چی ییشینگ؟
-بخاطر اینکه کای شی زودتر اوردش خونه چون حالش خوب نبود.
چانیول سریع غر غر کرد:
-دارم برمیگردم.
و بعد از اینکه دور زد، به سرعت وارد مسیر خونه شد.
نگرانی چانیول یکم بیشتر از این بود که بشه دست کمش گرفت. وقتی پسر قد بلند به درهای جلویی رسید و از روی پله ها پرواز کرد، بخاطر اینکه ذهنش توی اون مدت کم توی پردازش احساسات مختلف به مشکل برخورده بود، قلبش با عصبانیت توی سینه ش میکوبید. بالاخره جلوی در اتاق بکهیون ایستاد و یه نفس عمیق کشید. دستگیره رو چرخوند و داخل رفت.
چراغای اصلی خاموش بودن ولی اتاق با نور طلایییِ چراغ شب کوچیکِ کنار تخت، روشن بود. چانیول آروم به سمت آدم توی تخت رفت. مواظب بود که هیچ صدایی نده تا اون آدمو نترسونه.
نصف راهو رفته بود و وسط اتاق بود که صدای هق هق آرومی که از زیر پتو میومدو شنید. ابروهاشو توی هم کشید. مونده بود درست شنیده یا نه.
و دوباره، یه هق هق آرومِ دیگه.
بکهیون داشت گریه میکرد.
بیون بکهیون، کارآموز شوخ و گستاخش داشت گریه میکرد. و ایندفعه چانیول میدونست که بخاطر هورمونا نیست چون هق هقش جوری بود که انگار میخواست ناراحتیشو مخفی کنه. اخمش از فهمیدنش، عمیق شد. چون خیلی دیر کرده بود. میخواست پرنسسشو نجات بده ولی خیلی دیر کرده بود. آسیب زده شده بود.
جرعتشو جمع کرد و گفت:
-بکهیون؟
محتاطانه چند قدم دیگه به تخت نزدیک شد تا اینکه زانوش به کنار تخت برخورد کرد.
هق هق ادامه پیدا کرد و چانیول فهمید که بکهیون صداشو نشنیده. بدون فکر کردن توی تخت خزید و باعث شد تخت از وزنش، داخل بره. بکهیون چرخید و با دیدن غولی که نه چندان ظریف(بیشتر مثل خزیدن) چهار دست و پا بهش نزدیک میشد، از تعجب هین کوچیکی کشید:
-چ چیکار میکنی چانیول؟
پسر ریزه میزه خودشو از توی پتو بالا کشید. نشست و به تاج تخت تکیه داد. سریع اشکاشو پاک کرد که البته کمکی به پوشوندن این حقیقت که داشته گریه میکرده، نکرد. چون چشماش قرمز و گونه هاش بخاطر اشکای خشک شده، چسبناک شده بودن.
-من باید اینو ازت بپرسم بک. چرا گریه میکنی؟ کای... کای باهات کاری کرده؟
وقتی دید بکهیون بخاطر اشاره به دوست پسر سابقش جدی شد، دستشو مشت کرد. درسته. خیلی دیر کرده بود.
-ن نه.
جواب بکهیون فقط چانیولو عصبانی کرد چون به این معنی بود که اون پسر داشت بهش دروغ میگفت.
-کای حتما یه کاری کرده. واسه همینه که داری گریه میکنی مگه نه؟ چون دوباره مجبورت کرده! اون حرومزاده ی لعنتی دوباره خودشو به تو مجبور کرده!
چشمای بکهیون با شنیدن حرفای چانیول گشاد شد. سعی کرد همه چی رو کنار هم بذاره ولی هیچی معنی نمیداد. چطوری چانیول از گذشته ش میدونست؟ اتفاقی که نمیتونست باشه مگه نه؟
-ک کای بهت گفته؟ ج جونمیون ه هیونگ؟
اون دو نفر تنها کسایی بودن که ازش خبر داشتن. بکهیون هیچوقت کسی نبود که درمورد خودش به کسی بگه.
-جونمیون هیونگ، فکر کنم؟ ولی مهم نیست. خیلی دیر کردم. معذرت میخوام بکهیون. خیلی معذرت میخوام. فکر میکردم ایندفعه میتونم کمکت کنم. فکر میکردم میتونم نجاتت بدم ولی... ولی فکر کنم خیلی دیر کردم.
آخر جمله ش مکث کرد و صورتشو با شکست روی دستاش گذاشت.
بکهیون نگاه باور نکردنیی به چانیول کرد:
-تو... سعی کردی نجاتم بدی؟
چانیول سرشو تکون داد. هنوزم نگاهش نمیکرد.
-چانیول.
چون چانیول قصد نداشت سرشو بالا بیاره، بکهیون شونه هاشو گرفت و با یکم زور مجبورش کرد که صاف بشه تا بتونه صورتشو ببینه.
بکهیون محکم گفت:
-چانیول.
دیگه هق هق نمیکرد و توی اون حالِ شکسته ی یه ساعت پیش سر قرار شام، نبود. به جاش، تمام تمرکزش رو داد به همسرش که بخاطر اینکه فکر کرده بود نتونسته بود اونو از گذشته ش "نجات" بده، ویرون شده بود.
-مجبور نیستی متاسف باشی. تقصیر تو نیست.
-هست! من قرار بود شوالیه ت با زره درخشان باشم. من قرار بود بپرم داخل و تورو از اون هیولا دور کنم! چطور جرعت میکنه؟ چطور جرعت میکنه اینکارو باهات کنه؟
بکهیون با اینکه میدونست چانیول حسابی جدیه، نمیتونست کاری جز خنده به حرکتای نمایشیش بکنه.
-و واسه چی میخوای شوالیه با زره درخشان من باشی؟
-من...
چشمای چانیول روی دستای مچاله شده ش که روی ملافه ی بنفش بود، لرزید. امیدوار بود ملافه همین الان کامل ببلعتش چون انتظار نداشت همچین لحظه ای انقدر زود برسه. قرار بود فقط بکهیونو نجات بده. همین. برنامه نداشت که فعلا به پسر حامله احساساتشو بگه.
-فقط نمیخواستم صدمه ببینی باشه؟
بکهیون صورتش آویزون شد. نمیتونست کاری کنه ولی از جوابی که گرفته بود، ناامید شده بود. لب پایینیشو گاز گرفت و اونم نگاهشو به ملافه دوخت. حالا که چانیول درمورد گذشته ش میدونست، قایم کردنش ازش هیچ فایده ای نداشت.
-همه چیو بهت میگم.
نفس چانیول با اون کلمات بند اومد و به بکهیون نگاه کرد. چشمای پسر حامله هنوز روی دستاش که روی پاش بود، فیکس شده بود. رو به چانیول، چهارزانو نشسته بود.
-بار اولی که کایو دیدم، واقعا توی نگاه اول عاشقش شدم. شاید بخاطر قیافه ش بود. واقعا خوشتیپه مگه نه؟ بخاطر جذابیتشم بود. توی راهرو به هم خوردیم و اون همیشه به من لبخند میزد. بعدش یه روز قدم اولو برداشت و شروع به صحبت باهام کرد. نمیدونم چجوری این اتفاق افتاد ولی خیلی زود ما داشتیم باهم قرار میذاشتیم و بعدش ازم خواست که مال اون بشم. معلومه که گفتم آره. من همیشه خودمو خوش شانس فرض میکردم که تونستم توجه پسری مثل کای رو جلب کنم. اون معروف بود و من... نبودم. آدم معمولی و بی دست و پایی بودم. با هم خوب پیش رفتیم. همه کارارو باهم میکردیم و من زود عاشقش شدم.
چانیول میخواست حرفشو تکذیب کنه؛ بکهیون واقعا همه چی بود جز یه آدم معمولی. ولی تصمیم گرفت این فکرشو پیش خودش نگه داره. بکهیون یه نفس عمیق کشید و خودشو واسه چیزای سنگین تری از حرفایی که الان زده بود، آماده کرد.
-وقتی رفتیم کالج، خیلی وقتا میومد خونه م و بعضی موقعا حتی شبو روی مبل میگذروند. یه شب داشتیم باهم تلویزیون میدیدیم و دستش دور شونه م بود. هیچوقت بیشتر بوسیدن پیش نرفتیم چون میدونست من هنوز با بیشتر از بوسه راحت نبودم. وقتی گفتم من آماده نیستم، فکر کردم متوجه حرفم شد. ولی بعدش یه بغل معصومانه تبدیل به چیز بیشتری شد و چیز بعدی که فهمیدم این بود که منو روی مبل خوابوند.
چانیول نفسشو توی سینه ش حبس کرد و حالا با دقت به بکهیون که به نظر میرسید توی دنیای خودش گم شده، زل زده بود.
-هی بهش میگفتم نه ولی اونم به اصرار کردن ادامه داد. داشتم ادای اینا که "سخت به دست میان" رو در میوردم. شروع به حمله کردن بهم کرد و من التماسش کردم که بس کنه ولی گوش نداد. نفهمیدم چطوری این اتفاق افتاد ولی خوشبختانه بالاخره از روی خودم بلندش کردم و از خونه م انداختمش بیرون. بعد از اون اتفاق رفتم خونه ی خاله/عمه م. به هر قیمتی ازش دوری میکردم و دیگه هیچوقت خبری ازش نشنیدم. حدس میزنم میگی همه چیو خراب شده ول کردیم. واسه همینه که برگشتن یهوییش توی زندگیم، شوکه م کرد. به هر حال اون عشق اولم بود و من هیچوقت نتونستم درست فراموشش کنم. نمیدونستم چیکار کنم و گذاشتم احساساتم وجهه ی بهتری از من بسازن چون اون پسر دانشگاهی بیچاره ی احمق اونموقع شده بودم.
وقتی حرفای بکهیون تموم شد، چانیول نمیدونست چی بگه. به هر حالم بکهیون انتظار نداشت چیزی بگه. ترحمشو نمیخواست. حالا که همه چیو بهش گفته بود، حس بهتری داشت؛ خب بالاخره همسرش بود. حس میکرد باری از روی شونه هاش بلند شده. ولی بعد دوباره، میتونست بخاطر این باشه که اون چانیول بود و یکم بعد، بکهیون کنار پسر قد بلند احساس راحتی کرد. حس اینکه اگه پیشش باشه هیچوقت هیچ اتفاق بدی نمیوفته.
بکهیون لبخند زد که باعث شد چانیول از درون تلنگری بخوره:
-ممنونم که گوش دادی. اگه اشکالی نداره، میخوام الان بخوابم. امروز واسم از لحاظ احساسی، بارونی بوده.
آروم چانیولو از تختش هُل داد و دوباره خودشو زیر پتو دفن کرد.
یه جمله هی توی ذهن چانیول تکرار میشد:
-اون عشق اولم بود و من هیچوقت نتونستم درست فراموشش کنم.
بکهیون هنوز عاشق کای بود.
این واسش حکم گِیم اور داشت.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now