قسمت دهم - دوست پسر سابق از جهنم

2.3K 439 6
                                    

چانیول همونجور که چشمای نگرانشو به بدنی که آروم روی تخت زیر لحاف خوابیده بود، دوخته بود، زیر لب گفت:
-همش تقصیر توئه.
-چطور تقصیر منه وقتی که قبل از اینکه من بیام اونی که بهش استرس میداد تو بودی؟
وقتی چانیول عقب رفت و اتاقو ترک کرد، اون غریبه چشماشو چرخوند. چانیول چشماشو تیز کرد و نگاش کرد. انگار میخواست از پشت به اون غریبه خنجر بزنه. اگه درست فکر کرده بود، اون هیچوقت به اون پسر مو قهوه ای اجازه ی ورود به خونه ش و تنها موندن توی اتاق بکهیون رو نمیداد. ولی وقتی همسر حامله ش توی دستاش از حال رفته بود نمیتونست درست فکر کنه و اولین چیزی که بهش فکرکرده بود این بود که اونو بیاره خونه و تبشو پایین بیاره.
چانیول دستشو برای درست کردن حوله ی نمدار خنک روی پیشونی بکهیون، جلو اورد و آروم با دوتا انگشتای بلندش، چند تار موی تیره ی اونو عقب زد.
چانیول بخاطر صدای بمش، بلندتر از اون چیزی که فکرشو کرده بود، سرفه کرد:
-خب تو اونی بودی که خشن دستشو میکشیدی.
غریبه با سمجی گفت:
-قبل از اینکه غش کنه اسم منو گفت!
-خو که چی؟
-لــعــنــت بــهــتــون، جــفــتــتــون خــفــه شــیــن! اول که سعی کردین بدنمو پاره کنین و حالا هم دارین با زر زرای تموم نشدنیتون بهم سردرد میدین!
پسر مو قهوه ای دهنشو بست و به سمت منبع اون فریاد چرخید. چانیول فقط احمقانه به پسری که روی تخت دراز کشیده بود و حالا صورتش داشت دلخوری رو نشون میداد، زل زد.
چانیول بعد از عکس العمل متعجبش، جلو اومد و بکهیون رو محکم توی بغلش کشید:
-بک! بیداری!
بکهیون با دودلی به طور ناشیانه ای کمر چانیول رو نوازش کرد.
پسر مو قهوه ای با عجله به طرف تخت اومد و با باسنش به چانیول ضربه زد و اونو کنار زد. دست بکهیونو گرفت:
-سلام بکهیون.
بکهیون به چشمای مشتاقی که به چشماش نگاه میکردن، زل زد و با گیجی اخم کرد.
چانیول دست به سینه شد. مشخص بود از اینکه اون غریبه جوری رفتار میکرد که با بکهیون صمیمیه، داره اذیت میشه:
-اگه زل زدنت با اون چشمای عجیب غریبت تموم شد، میشه لطفا اون پسر بدبختو تنها بذاری تا استراحت کنه؟
اون پسر دیگه از مراقبتای بیش از حد چانیول از بکهیون خسته شده بود:
-تو چیکارشی؟
قبل از اینکه چانیول بتونه حتی دهنشو باز کنه، بکهیون با دست پاچگی جواب داد:
-ا اون برادرمه! کای این چانیوله.
بکهیون رو به غول قد بلندِ گیج که کنار تختش بود، سر تکون داد. تند تند پلک زد تا به چانیول سیگنال برسونه تا با دروغش پیش بره.
-چانیول، این کایه. دوست پسر سابقم.
👼
به محض اینکه کای از خونه بیرون رفت، چانیول از روی تعجب داد زد:
-خیلی خب بهم توضیح بده اون دیگه چه کوفتی بود؟
خب، اون عملا با هول دادن مهمون ناخونده ش، از شونه هاش، اونو از خونه بیرون کرده بود. ولی فقط بخاطر اطاعت از دستور بکهیون که کای از خونه بره.
بکهیون سعی کرد با اینکه حالش خوب نبود، حرفشو بزنه. ولی خیلی بیحال بود و کلماتی که از دهنش بیرون اومدن در حد زمزمه های آروم بودن:
-اون دوست پسر سابقمه. بهم صدمه زد و به هم زدیم. چیو توضیح بدم؟ انتظار نداری که گذشته ای نداشته باشم نه؟ مطمئنم قبل از این ازدواج اجباری، دوست دخترا و دوست پسرای زیادی داشتی.
چانیول با وجود اینکه بکهیون رنگ پریده و خسته بود و توی حس و حال حرف زدن نبود، پافشاری کرد:
-چرا اینجا بود؟
-وای چانیول من از کجا بدونم؟ آخرین باری که دیدمش سه سال پیش موقعی که به هم زدیم بود. از اونموقع ندیده بودمش.
-چرا نمیخوای بدونه ما "ازدواج" کردیم؟
بکهیون از روی شکست آه کشید:
-20 سوالیه؟ من فقط نمیخوام چیزی پیچیده شه. باشه؟
چانیول به وضوح ریلکس شد و فشار از روی شونه هاش تخلیه شد. میخواست از توی اتاق عبور کنه و کنار پسری که به تاج تخت لم داده بود، بشینه. ولی وقتی یادش اومد که اون پسر کسی بود که چند روز گذشته بهش بی توجهی میکرده، تصمیم متفاوتی گرفت. بکهیون کسی بود که به دوستش درمورد اینکه از چانیول خوشش نمیاد، گفته بود.
با به یاد اوردن این حقیقت تلخ، هنوزم نگرانیش برای حال بکهیون کم نشده بود. مخصوصا اینکه یکم پیشش از حال رفته بود.
چانیول یهویی جدی شد و با قیافه ی خشک و بی روح گفت:
-فردا میریم دکتر. ازش میخوام تو و بچه رو معاینه کنه.
از اتاق اومد بیرون. به نظر میرسید نمیتونست بیشتر از اون چیزی که باید، توی حضور بکهیون باشه. درو پشت سرش بست. بکهیون آهی از ناامیدی کشید.
دوباره به نادیده گرفتن برگشت.
ولی این همونچیزی که میخواست نبود؟ آره. این دقیقا همونچیزی بود که بکهیون امیدوار بود اتفاق بیوفته. ولی بازم ناراحت بود که چرا پسر بلندتر سعی نکرده ازش بپرسه مشکلش چیه. ولی هدف همین بود مگه نه؟ هیچی اشتباه پیش نمیرفت. بکهیون فقط میخواست چانیول ازش دور شه.
آره همین بود. اون توی محبتای پسر بلندتر گیر نیوفتاده بود.
اوه، کیو داشت مسخره میکرد؟ دلش واسه اینکه چانیول پشتش باشه و صداش بزنه، تنگ شده بود. دلش تنگ شده بود که به جوکاش بخنده. دلش برای رفتارای اون غول دراز باهاش، جوری که انگار اون مهمترین آدمِ زمینه، تنگ شده بود.
👼
دکتر دستاشو روی پهلوهاش گذاشت و بکهیونو سرزنش کرد:
-بکهیون چرا از زیر غذا خوردن در میرفتی؟ همسرت بهت غذا نمیده؟
-اون سرش با کارش شلوغ شده. خب منم همینجور. تقصیر اون نیست. تازگیا اشتها نداشتم.
حقیقت بود. اون همش کسل بود و فهمیده بود بهترین کار برای آروم کردن حالت تهوعش اینه که از غذا دوری کنه. ولی باید قبول میکرد که خیلیم تاثیرگذار نبود. هنوز استفراغ میکرد و تنها چیزی که بالا می اورد اسید معده و صفرا بود.
-عجیبه. اشتهات باید خیلی بیشتر بشه تا بتونی خودتو با رشد بچه تطبیق بدی...
دکتر برای بکهیونی که از این بررسی موشکافانه بی قراری میکرد، چشماشو ریز کرد:
-نکنه استرس داشتی؟ این نیست مگه نه؟
چشماشو به چانیولی که اون گوشه ی اتاق، تا جایی که میشد دور از بکهیون، مات و مبهوت ایستاده بود. یه حس مزخرفی توی جَو بود و کاملا مشخص بود که اون دوتا احمق توی شرایط حرف زدن باهم نیستن. از وقتی توی اتاق اومده بودن، یه کلمه هم باهم حرف نزده بودن.
-میدونم که دارین باهم بحث و دعوا میکنین. هر چی که هست، بهتره باهم خوب باشین چون با اینکاراتون دارین زندگی بچه رو توی خطر میندازین. بخاطر کمبود مواد مغذی دستگاه ایمنیت ضعیفتر شده و باعث شده که گرفتار باکتریا بشی، یعنی تب کنی. این خوب نیست بکهیون. باید بیشتر از خودت مواظبت کنی. تو بخاطر زندگی بچه مسئولی. زندگی بچه ی خودتون.
وقتی به بچه اشاره شد، بکهیون از خجالت سرشو پایین انداخت. خجالت بخاطر کارای احمقانه ش که بین خودش و چانیول فاصله انداخته بود و باعث شده بود توی هفته ی گذشته پریشون بشه. از طرف دیگه، چانیول از فکراش بیرون اومد و از گوشه ی چشم به بکهیون زل زد و یه اخم کوچیک روی پیشونیش نشست. سعی کرده بود. واقعا سعی کرده بود. ولی تا بحال هیچکس رو به دشواری بکهیون ندیده بود.
اینکه بکهیون با اون تنفر احمقانه ش نسبت بهش، همه چیزو پیچیده کرده بود، ناامیدش میکرد. مگه توافق نکرده بودن که توی این 6 ماه زندگی متاهلی به هم کمک کنن تا بگذره؟
بعد از اینکه دکتر چانیولو مجبور کرد تا قول بده حواسش هست که بکهیون از زیر هیچکدوم از وعده های غذاییش در نره، خونه رفتن. انتظار نداشتن توی نشیمن یه پسر مو قهوه ای رو ببینن که منتظرشون بوده تا برسن خونه.
از وقتی چانیول چشمش به اون پسر افتاده بود، بهش زل زده بود. ولی بکهیون از حالت دفاعی چانیول چشماشو چرخوند و به طرف پسری که با نیش باز به پسر حامله سلام کرده بود، رفت.
بکهیون با حالت متعجب گفت:
-اینجا چیکار میکنی کای؟
-واسه یه چیزی اومدم.
چانیول در حالی که هنوز به اون پسر زل زده بود، با طعنه زمزمه کرد:
-مشخصه...
-میخوام برگردی بکهیون. نمیخوام از موضوع اصلی طفره برم. من یه سال با یه نفر رابطه داشتم و تازه رابطه مو باهاش تموم کردم چون فهمیدم یه چیزیو توی زندگیم گم کردم. و اون تویی. تو از زندگی من گم شدی.
چانیول ایندفعه با ناراحتی زمزمه کرد:
-چرنده.
ظاهرا ایندفعه زمزمه ش بلند تر بود و بکهیون و کای که سرشونو طرفش چرخونده بودن، اونو شنیده بودن.
کای نگاه کثیفی به چانیول انداخت:
-چی گفتی؟
و چونه شو از تهدید پسر بلندتر، کج کرد. ولی بکهیون سریع بازوشو گرفت و مجبورش کرد بشینه.
بکهیون دستپاچه گفت:
-ولش کن. ولی کای... ما نمیتونیم به راهی که قبلا توش بودیم، برگردیم. اون سه سال پیش بود. ما جوون و نابالغ بودیم.
کای جفت دستای بکهیونو توی دستای خودش گرفت و از پسری که به نظر میرسید نمیتونست تصمیم بگیره، خواهش کرد:
-و عاشق بودیم. میشه یه شانس دیگه بهم بدی؟ بیا از اول شروع کنیم! نظرت چیه؟ یه شروع تازه. لطفا بکهیون؟ میتونیم آروم پیش بریم.
بکهیون مکث کرد. یه دقیقه بهش فکر کرد. چانیول چند قدم عقبتر ایستاده بود و به پشت سر پسر حامله زل زده بود و توی سکوت به اون سیگنال میفرستاد که پیشنهاد کای رو رد کنه تا بتونه کای رو از خونه پرت کنه بیرون. کدوم آدم کوفتی توی خونه ی نفر میرفت و پیشنهاد دوستی میداد؟ واقعا که.
-خیلی خب.
چانیول با شنیدن اون کلمه، حس کرد قلبش شکست و چند تیکه ی کوچیک شد. از احمق بودن بکهیون، عصبانیت کل وجودشو فرا گرفت. اون پسر چطور میتونست به این راحتی کسی رو که توی گذشته بهش آسیب زده، قبول کنه؟
-ولی با قهوه شروع میکنیم. باشه؟
-عالیه! فردا صبح ساعت 10 بیام دنبالت؟ شنبه که کار نمیکنی مگه نه؟
-نه نمیکنم. میبینمت.
وقتی کای دستشو گرفت تا یه بوس کوچیک پشت دستش بزنه، یکم خجالت کشید. این کار شیرین و تهوع آور باعث شد که چانیول از درون گنگ بشه و مشتاشو دو طرف بدنش فشار بده. حالا با عصبانیت داشت به کای و موهای قهوه ای مسخره ش و چشمای جذابش نگاه میکرد.
کای از خونه بیرون رفت و خروجش، سکوت بدی رو بین اون زوجی که ازدواج کرده بودن و ایستاده بودن، ایجاد کرده بود. همونجور که انتظار میرفت بکهیون به همسرش که به هوا زل زده بود و نفساش بلند و ناهموار بود و چشم راستش با عصبانیت تکون میخورد، زل زد.
بکهیون به پسری که توجهش به مردِ کوچیکتر برگشته بود، گفت:
-چته؟
چانیول یکم خشنتر از اونچیزی که میخواست، گفت:
-هیچی.
و با خشم از اونجا رفت و بکهیونو با تعجب از رفتار بد بی دلیل چانیول، تنها گذاشت.
چانیول میدونست که مشکلش "هیچی" نبود. مشکلش یه پسر مو قهوه ای کله خراب بود که به راحتی توی زندگی متاهلی آرومشون نفوذ کرده بود تا همسرشو ازش بگیره.
چانیول وقتی با صورت توی تختش افتاد، آهی از ناامیدی کشید و دستشو توی موهاش برد.
فقط یه کار بود که میتونست انجام بده. این بود که اونم بجنگه.
توی جهنمم اجازه نمیداد اون دوست پسر سابقِ حقه بازِ دو روی بکهیون، برنده بشه.
و این یعنی جــنــگ.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationDove le storie prendono vita. Scoprilo ora