قسمت بيست و سوم - بازگشت طوفاني

2K 338 9
                                    

واقعا هیچی بکهیونو برای بیخوابی و یه عالمه گریه که نتیجه ی نگهداری از یه بچه ی جیغ جیغو بود، آماده نکرده بود. ناگت زودرس بود و خوب بودنش به نگهداریِ زیاد بستگی داشت و بکهیون فهمیده بود عادیه که با هر گریه یا ناله ش، از جا بپره و سریع سمت تختخوابش بره. مادرش کمک بزرگی براش بود، باهاش همکاری میکرد و بهترین راهو برای حل کردن نیازای پسر بچه ش، بهش میگفت ولی در آخر، بکهیون کسی بود که باید ازش نگهداری میکرد.
جهنم توی دو هفتگی ناگت اومد. هیچی از حالت عادی، خارج نبود. طبق معمول، بکهیون صبح برای تغذیه ی ناگت برای سومین بار، بیدار شده بود. بعد از اینکه مطمئن شد ناگت خوب خورده، بچه ی خوابالود رو توی تختخواب بچه گذاشت و درحالی که به آرومی براش لالایی میخوند، دستشو روی پوست نرم پیشونیش میکشید. داشت پتوی پسر بچه شو درست میکرد که متوجه چیزی شد که باعث شد قلبش روی زمین سرازیر بشه.
ناگت نفس نمیکشید.
قلب بکهیون سراسیمه به سینه ش میکوبید و تقلا کرد تا تکون نخوردنای سینه ی بچه شو ببینه. ولی وقتی چیزی ندید، معجون کثیفی از وحشت، نگرانی و ترس، در بر گرفتش. به طور غریزی، ناگتو بغل کرد و گوشیشو برداشت تا کمک بگیره.
-911، چه اتفاقی افتاده؟
بکهیون نمیتونست نفس بگیره تا جوابی بده:
-ب بچه م... نفس نمیکشه...
همه چی بعد از اون تماس، مه آلود بود. بکهیون حوری های مرگِ شب، سوالای بیشمار و پریشون مادرش و مسیر وحشتناک پشت آمبولانس رو به یاد میاورد. نبودِ اشک توی چشماش و همچنین کرختی عجیبی که توی این مصیبت داشت رو به یاد میاورد. اومدن کای و کیونگسو و کایی که داشت کیونگسوی آشفته رو آروم میکرد رو خیلی کوتاه یادش بود. ولی وقتی دکتر با خبری که ازش میترسید اومد...
-ریه ش از کار افتاده. تمام تلاشمونو میکنیم تا بهش کمک کنیم ولی خیلی خوب به نظر نمیاد.
...همونموقع بود که بکهیون حس کرد افساری که خیلی ضعیف نگهش داشته، داره راه رو برای اشکای شدید باز میکنه تا مثل دریچه ی سد، از چشماش بیرون بریزن.
👼
دستای کای روی شونه ی مرد کوچیکتر، محکم شد و با لحن محکمی گفت:
-بکهیون کافیه. باید آروم شی. نفس بکش بک.
بکهیون با گریه گفت:
-ن نمیتونم.
با اینکه سعی میکرد دهنشو بسته نگه داره، هق هقاش از بین لباش فرار میکردن.
کای در حالی که چیزی به ناامیدیش نمونده بود، سریع گفت:
-چرا، میتونی.
کیونگسو  بخاطر شکست همسرش توی آروم کردنِ مرد گریون، چشماشو چرخوند. نزدیکشون شد و یه سیلی به گونه ی بکهیون زد. آروم بود ولی انقدری بود که سوزش ایجاد کنه. خیلی زود، بکهیون شروع به فرو بردنِ زیاد هوا کرد.
کای با اینکه خیلی روشای خشن کیونگسو رو قبول نداشت، با تشکر گفت:
-مرسی سو.
بکهیون با اینکه هنوز داشت پشت سر هم گریه میکرد، ولی حداقل الان داشت نفس میکشید. صدای به شدت باز شدن دری که رو به اتاق انتظار بود رو شنیدن. احتمالا جونمیون بود. دوست قدیمی بکهیون با حالت نگران توی راهرو ایستاد.
چیزی که هیچکدومشون مخصوصا بکهیون، واسش آماده نبودن، این بود که یه صورت خائن رو پشت سر اون ببینن. جونمیون با عذرخواهی نگاهی به بکهیون انداخت ولی خیلی طول نکشید که بفهمن اون بوده که با وجود دفعاتی که با عصبانیت به بکهیون گفته بود پسر پارک چقدر عوضیه یا اینکه بکهیون هیچوقت نباید برگرده پیشش، به چانیول گفته بیاد اینجا. به جای چشم غره ای که بکهیون میخواست به پسر بلندتر بره، وقتی چانیول با چند قدم بلند به بکهیون رسید و با دستای بلند و باریکش اونو محکم توی بغل کشید، حالت دردش بهش غلبه کرد.
باعث ترس بکهیون بود که متوجه شد داره به گرمایی که دلش واسش تنگ شده بود، خوش آمد میگه.(این چیزی نبود که بخواد با افتخار قبولش کنه.) بکهیون توی شبای بیخوابیش به خودش دروغ گفته بود که اگه سرنوشت بیرحم باشه و یه بار دیگه راهشون به هم بخوره، تمام حرفای بدو به چانیول میزنه. ولی حالا که واقعا اینجا بود، بکهیون فهمید که توی همچین زمان بدی گیر افتاده، زمان آشفتگی از بلاتکلیفیِ ناراحت کننده ی آینده ی ناگت. و بکهیون کاری جز طلب آرامش توی بغل اون نمیتونست بکنه. دستاش جوری به کمر پهنش قفل شده بود انگار این تنها کاری بود که میتونست باهاش خودشو جمع و جور کنه. هر چیزی تا بتونه از اینکه ناگت خوب میشه، مطمئن شه.
👼
چند دقیقه طول کشید تا چانیول بتونه بکهیونو آروم کنه، اونم فقط با بغل کردنش، نه گفتن کلمه هایی به جز ششش و اشکال نداره. کای و کیونگسو گوشه ی اتاق ایستاده بودن و با اخم و محتاطانه اون دوتا رو نگاه میکردن. اونا بیشترین تلاششونو کرده بودن تا بکهیون نفس بکشه ولی هیچی تاثیر نداشت. ولی تنها کاری که چانیول باید میکرد این بود که خودشو نشون بده و خداروشکر، بکهیون دیگه حتی گریه هم نمیکرد.
وقتی بکهیون از چانیول فاصله گرفت، تظاهر کرد اصلا همچین لحظه ای باهم نداشتن. در حقیقت، وقتی اتاق وارد سکوت ترسناکی شد و منتظر خبر حال خوب نوزاد بودن، بکهیون به طور واضحی، وجود اونو نادیده گرفت.
از طرف دیگه، جونمیون باید برمیگشت شرکت پس با اینکه واقعا میخواست برای بکهیون و ناگت اونجا باشه، مجبور شد وسط صبر کردن، بره. قبل از اینکه بره، بکهیون با چشماش به طرفش خنجر پرت کرده بود و عملا کشته بودش ولی جونمیون قبل از اینکه از در بره بیرون، سریع زیر لب گفت:
-چانیول همه چیو بهت توضیح میده.
وقتی سویانگ با سه بطری آب توی دستش، برگشت توی اتاق انتظار، از اینکه بینشون یه صورت ناآشنا رو دید، تعجب کرد. ولی فقط با یه نگاه به پسرش که توی دورترین گوشه ی اتاق نسبت به مرد جوون قد بلند، مخفی شده بود، فهمید که این غریبه، غریبه نیست. قطعا کسی بود که قلب بچه شو شکسته.
-نمیدونم اینجا چیکار میکنی ولی...
بکهیون از روی صندلی پلاستیکی، با صدای شیرینش، محکم گفت:
-مامان اشکال نداره.
سویانگ میتونست خواهش رو توی چشماش حس کنه برای همین دیگه قضیه رو پیش نبرد. با اینحال به مرد قد بلند چشم غره رفت که برای تعظیم کردن از روی ادب و احترام، تردید نکرده بود.
سویانگ با لحنی که سعی میکرد آروم نگهش داره، پرسید:
-اینجا چیکار میکنی؟ مشخص نیست که کسی اینجا نمیخوادت؟
ولی لحنش یکم کینه ای شد. قبل از اینکه چانیول بتونه حتی شروع به توضیح کنه، دکتر ناگت از اتاق اورژانس بیرون اومد.
-آقای بیون بکهیون؟
همه یه دفعه روی پاهاشون ایستادن و با دلواپسی به دکتر نگاه میکردن.
-شرایط پسرتون ثابت شده. توی دستگاه با فرکانس بالا گذاشته شده و تا یه مدت آروم میمونه پس باهاش مخالفت نمیکنه. ولی ما هنوز باید پیشرفتشو ببینیم. هر خبری شد بهتون میگم ولی برای امروز، باید پیش ما بمونه. فقط دو نفر میتونن برای چند دقیقه توی بخش بچه ها، ببیننش. بعدش باید ازتون بخوام که برید. استراحت کنین و فردا برگردین.
بکهیون ازش تشکر کرد و اون رفت تا به یه اورژانسی دیگه رسیدگی کنه.
کیونگسو شونه شو گرفت:
-بک، بهتره با مامانت بری.
سویانگ سرشو تکون داد:
-نه فکر کنم بهتره تو همراهیش کنی کیونگسو.
این واسه هیچی، نبود. سویانگ میتونست ببینه که کیونگسو چقدر احساساتی شده و چقدر نگران کوچولوئه.
کیونگسو مودبانه رد کرد:
-نه خانوم بیون بهتره شما برین.
سویانگ توضیح داد:
-اشکال نداره کیونگسو. من میتونم فردا ببینمش. و اینکه باید برای شیفت شبم برم.
-فقط یکم طول میکشه خانوم بیون...
-میخوام چانیول همراهم بیاد.
حرف یهویی بکهیون باعث شد سرا سمتش بچرخه. همه، همچنین چانیول، مبهوت بهش زل زده بودن.
کیونگسو که چشماش به طور اتوماتیک واسه چانیولی باریک شده بود که با دهن باز، مادرِ جدید(بکهیون) رو نگاه میکرد، پرسید:
-مطمئنی بک؟
بکهیون در حالی که مادرشو سریع بغل میکرد، سر تکون داد.
-بعدا میبینمت باشه عزیزم؟
بکهیون در جواب مادرش، لبخند کوچیکی زد و براش دست تکون داد.
کای درحالی که کیونگسوی بی میل رو به سمت خروجی میبرد، گفت:
-بک، پس ماهم میریم.
بکهیون از هردوتاشون برای اومدنشون تشکر کرد و بازوی چانیولو گرفت تا به داخل راهنماییش کنه. برای چانیول اینکه بعد از ماه های بدون ارتباط با بکهیون، توسطش کشیده میشه و انقدر بهش نزدیکه، مثل این میموند که هیچ هوایی واسه نفس کشیدن نیست. متوجه شد که داره سخت تلاش میکنه تا این لحظه رو خراب نکنه. اگه یه حرکت اشتباه میزد، همه چی به هم میریخت. ولی بکهیون توی یه ماموریت بود. داشت سعی میکرد فراموش کنه که بازوی چانیولو گرفته و تمام تمرکزشو روی فکر به ناگت گذاشت.
وقتی بالاخره به بخش بچه ها رسیدن، بهشون گفتن چون باید توی محیط استریلیزه نگهداری شه، نمیتونن برن داخل یا بچه رو بغل کنن و میتونن از بیرون ببیننش. بکهیون تصمیم گرفت که این بهترین چیزه. به هر حال نمیخواست پارک چانیول هیچ جایی نزدیک بچه ی معصومش بشه. یه دفعه، بکهیون دست چانیولو ول کرد و چانیول تقریبا دستشو دراز کرد تا دوباره دستشو بگیره ولی میدونست نباید پاشو از گلیمش درازتر کنه. نقاب بی توجهی که بکهیون به صورتش زده بود، با دیدن ناگت که بین اونهمه دستگاه ترسناک گیر افتاده و اون لوله های زننده به بینی کوچولو موچولوش رسیده بودن، از بین رفت. ولی بدترین قسمت، دستگاهی بود که به شدت تکون میخورد انگار قراره منفجر شه. بکهیونو ترسوند، واقعا ترسوند. بعد از چند ساعت خشک بودن چشمش، با دیدن نوزادش تنها توی اون اتاق و فکر اینکه نمیتونه ناگتو بغل کنه و بهش بگه همه چی خوب میشه، چشماش دوباره شروع به خیس شدن کرد.
چانیول تمام وقت داشت بکهیونو نگاه میکرد ولی وقتی موجود کوچیک توی دستگاهو دید، نمیتونست چیزی جز اون پسرو ببینه. پسر خودش.
چشمای چانیول گشاد شد و بخاطر قصد عجولانه ش که دید بهتری از پسرش داشته باشه، بینیش به شیشه فشرده شد. چانیول سعی کرده بود تصور کنه وقتی پسرشو میبینه چه حسی پیدا میکنه ولی واقعا هیچی با اینکه اونو با چشمای خودش ببینه، قابل مقایسه نبود. نیاز سختی برای بغل کردنش داشت. قلبش از غرور و عشق، باد کرد. میدونست همچین حسی پیدا میکنه ولی نمیدونست انقدر زیاد.
چانیول نفس کشید و با اینکه میخواست کلماتو توی خودش نگه داره، ولی از دهنش در رفتن:
-اون خیلی با ارزشه.
فین فینی شد و بکهیون با لحن خشنی گفت:
-نگو. جرعت نکن به پسرم صفت بدی.
چانیول با این خصومت، از خیالش بیرون کشیده شد، چرخید و به بکهیونی که داشت بهش چشم غره میرفت، نگاه کرد. دستشو با خواهش دراز کرد:
-بک...
بکهیون حرفشو قطع کرد:
-اینجوری صدام نکن. هیچ حقی نداری.
دستای چانیول با نرمی دو طرفش افتاد و با آرامش گفت:
-میتونم توضیح بدم.
پریشونی و ناراحتی صورت بکهیون چیزی بود که قلبشو خراش داد.
-نمیخوام.
چانیول درحالی که گیجی توی چشماش معلوم بود، گفت:
-خب چرا...
بکهیون نفس عمیقی کشید و خودشو برای درخواستی که میخواست بکنه، آماده کرد.
مطمئن شد توی چشمای چانیول زل بزنه و درحالی که حرف میزنه، نگاهش کنه:
-اینو یادت باشه پارک چانیول. واسم مهم نیست چجوری، ولی میخوام اینو به ذهنت بسپاری. چون اولین و آخرین باریه که پسرمو میبینی.
👼
بکهیون با اینکه ناگت تحت مراقبتِ خوبِ دکترا بود، نمیتونست جلوی نگرانیشو بگیره و اصرار کرده بود تا شب توی اتاق انتظار بمونه. یه کلمه هم به چانیول نگفته بود، ولی این جلوی اینو که چانیول توضیح بده که بعد از رسیدن پروازش به اینچئون، مستقیم به بیمارستان اومده، نگرفت. بکهیون تظاهر کرده بود که با گوشیش مشغوله ولی قبول نمیکرد که داشته به تلاشای سخت چانیول برای اینکه بهش توجه کنه، گوش میداده.
خیلی زود، بکهیون روی صندلیا خواب رفته بود. چیز بعدی که متوجه شد، این بود که وقتی بیدار شد بین یه جفت بازو بود که حس کاملا راحتی داشت. به اندازه ی کافی مزخرف بود که اولین چیزی که دیده، اونجای چانیول بود.
البته که اولین کاری که بکهیون میخواست از روی غریزه انجام بده، عقب کشیدن بود ولی دستایی که نگهش داشته بودن، محکمتر شد، انگار میترسید که بره. بکهیون یکم تقلا کرد ولی بالاخره ناامید شد و خودشو شُل کرد.
صدای چانیول که بخاطر خواب گرفته بود، توی اتاق پیچید و سوزش به تنش انداخت:
-ببخشید بکهیونی. من فقط... نیاز دارم بغلت کنم.
بکهیون هوفِ عصبانیی کشید ولی به هر حال موافقت کرد. چند دقیقه بعد بود که چانیول بالاخره بکهیونو رها کرد. بکهیون بدون لحظه ای تردید، از روی صندلی پرید، از مجرمِ قلبش دور شد و محتاطانه نگاهش کرد.
بکهیون قرار نبود دروغ بگه. از کاری که چانیول توی گذشته باهاش کرده بود، متنفر بود. چیزی بود که نمیتونست به راحتی فراموشش کنه ولی حقیقت این بود که دوباره انقدر نزدیک بودن به چانیول، باعث میشد همه جور پروانه ای رو توی دلش حس کنه. مطمئن نبود پروانه های خوبین یا بد. ولی با قضاوت کردن خجالتی که وقتی حس کرد که چانیول ماهرانه دستشو جلو اورد و گوشه ی گرمکنشو درست کرد که بالا رفته بود و نافش مشخص بود، بکهیون یه حس نق زدن داشت که این حس مثل گذشته ست.
به محض اینکه اون دست عقب رفت، بکهیون گفت:
-اینو دوست ندارم. مجبور نیستی بیای اینجا و جوری رفتار کنی که انگار اینجایی تا کمکمون کنی. تو یه شوالیه با زره درخشان نیستی و منم به همچین کسی نیاز ندارم.
به نظر میومد چانیول عصبانی شده، ابروهاش توی هم رفته و چشماش از شب قبل، خشنتر شده بود:
-من فقط بخاطر این اینجا نیستم که شما یهویی عاشقم شین، بکهیون. بخاطر این اینجام که اون پسر منه که اونجاست و بهم نیاز داره.
داشت بهش اتهام میزد و بکهیون میترسید که تقصیرا رو بندازه گردنش.
بکهیون قدم ترسناکی به جلو برداشت و حالا عصبانیت داشت درونش میجوشید:
-چطور جرعت میکنی. چطور جرعت میکنی بیای اینجا و ادعا کنی پدرِ پسر منی درحالی که اونو، مارو ترک کردی. اونم وقتی که بیشتر از همیشه بهت نیاز داشتیم.
انگشتی که داشت توی سینه ی چانیول فرو میرفت، سوزش عمیقی روی قلب زخم خورده ی چانیول، ایجاد کرد. ولی هیچی بیشتر از حقیقتِ کلماتی که توسط بکهیون گفته شده بود، درد نداشت.
-تو رفتی چانیول. یه تصمیمی گرفتی و حالا نمیتونی عوضش کنی.
اختلافی که توی جَو بود، با صدای تیز زنگ گوشی، شکسته شد. بکهیون همون لحظه که اسم کسی که تماس گرفته بود رو دید، جواب داد.
-آقای بکهیون، یه سری مسائل هستن که میخوام درمورد هزینه های درمان پسرتون بهتون بگم. من به مدارک نگاه کردم و به نظر میاد حساب پزشکیتون برای پرداختشون کافی نیست. ولی متوجه شدم مقداری که توی حساب پدرش، پارک چانیول هست، بیش از حده. اگه مشکلی ندارین، ممنون میشم ایشونو بیارین دفتر من تا همه چیز تسویه بشه.
-آه حتما دکتر هوانگ. ممنونم که بهم اطلاع دادین.
-خواهش میکنم آقای بکهیون. پسرتون میتونه فردا مرخص شه. قبل از اون بیاین دفترم.
به محض اینکه تماس قطع شد، بکهیون نفس عمیقی داخل داد و آه طولانیی کشید. مثل دژا وو میموند، اینکه دوباره توی دوره ی سختی از زندگیش به چانیول نیاز پیدا میکنه.
حتما سرنوشت به بازی گرفته بودش.
👼
چانیول در حالی که به بکهیونی که داشت توی کشوها دنبال وسایل ناگت میگشت تا به بیمارستان بیاره، نگاه میکرد، با بی حوصلگی گفت:
-بکهیون، واقعا باید درمورد اتفاقی که افتاد صحبت کنیم.
واقعا هیچ جایی برای رفتن نداشت برای همین برگشته بود خونه ی بیون. واقعا به هیچ وجه نمیخواست بکهیون از محدوده ی دیدش خارج شه. ولی بکهیون پاشو کرده بود توی یه کفش و بیشترین تلاششو میکرد تا وجود چانیولو نادیده بگیره.(با اینحال چانیولو مجبور کرده بود کرایه ی تاکسی رو بده.)
بکهیون درحالی که چندتا از نیم بوتای بچگونه ی ناگتو توی کیف میذاشت، با کسلی پرسید:
-درمورد چی میخوای حرف بزنی چانیول؟ درمورد اینکه چطور تمام مدت داشتی بازیم میدادی؟ متوجه شدم و باهاش کنار اومدم.
چه دروغی.
-حالا میشه کنار وایسی، چون پسرم بهم نیاز داره.
چانیول درحالی که چشماش از درد میدرخشید، خواهش کرد:
-انقدر نگو پسر خودت. مال منم هست.
بکهیون نیشدار گفت:
-اوه، نمیدونستم هنوزم میخوای پدرش باشی... میدونی چون رفتی و اینچیزا. اگه این یه نشونه ی واضح از اینکه نمیخوای مسئولیت بپذیری، نیست، پس نمیدونم چیه.
طعنه ش مثل سوزن کوچیک تیزی بود که وجدان چانیولو زخمی کرد.
صدای چانیول، بلند و با سختگیری توی اتاق پخش شد:
-بیون بکهیون.
تغییر یهویی رفتارش، بکهیونو غافلگیر کرد و خوشبختانه توجهشو جلب کرد:
-میشه لطفا کونتو بذاری زمین و گوش بدی چی میخوام بگم؟
بکهیون با آزردگی چشماشو چرخوند:
-کونمو نمیذارم زمین. من سگ لعنتیت نیستم چانیول.
چانیول یهو میخواست به حرفش بخنده. چون به بیون بکهیون اعتماد کنین تا حتی وقتی عصبانیه یه بی ادب کوچولو بشه. ولی جلوی خندیدنشو گرفت.
-میخوای حرف بزنی؟ باشه. پس من یه سوال میپرسم. چرا اینجایی؟ چرا کون کوچولوی اغفال کننده ت برگشته سئول درحالی که باید توی لس آنجلس پاهای باباتو ببوسی و قلبارو بشکنی؟
صورت چانیول بخاطر درد کج و کوله شد:
-بکهیون، من نمیخواستم قلبتو بشکنم. من خیلی...
بکهیون به جمع کردن وسایل ادامه داد:
-نه! عذرخواهیاتو واسه خودت نگه دار پارک چانیول. عذرخواهی بخاطر دلسوزی نمیخوام.
جلوی نگاه خیره ی چانیول که روش بود، آخرین حوله هارو داخل گذاشت و آروم زیپ کیفو بست.
-بکهیون من برگشتم چون اهمیت میدم. میدونی چقدر نگران شدم وقتی جونمیون هیونگ بهم گفت درحالی که داریم حرف میزنیم، پسرم که بهم نگفته بودن به دنیا اومده، داره واسه زندگیش میجنگه؟ میدونی از فکر اینکه از دستش بدم چقدر ترسیده بودم؟ ولی بیشتر از هر چیزی، جونمیون هیونگ بهم گفت چقدر داغون شدی و من میدونستم باید با پرواز بعدی برگردم خونه.
چانیول بخاطر خاطره ی تلخ حرفای پشت تلفن، آب دهنشو به سختی قورت داد. بکهیون ساکت موند و درحالی که خودشو روی تخت مینداخت، از نگاه کردن به چانیول، دوری کرد.
چانیول خواهش کرد:
-بک لطفا یه چیزی بگو. سکوتت داره منو میکشه.
به نظر میومد این کاریه که قراره خیلی توی روزها و حتی هفته های آینده، انجام بده.
بکهیون درحالی که به انگشتاش که روی پاهاش باهاشون بازی میکرد، زل زده بود، زیر لب گفت:
-اون عوضی دو رو.
چانیول خنده ی کوچیکی کرد. فقط یه کوچولو از اینکه بکهیون کمتر از قبل عصبانی به نظر میومد، خیالش راحت شد.
بکهیون بالاخره نگاهشو بالا اورد تا چانیولو ببینه و پرسید:
-ولی چانیول، واقعا اهمیت میدی؟
وقتی چشماشون به هم افتاد، قلب چانیول پرش کوچیکی کرد. حس خوبی داشت که بالاخره توجه بکهیونو جلب کرده.
چانیول درحالی که یه بارم ارتباط چشمیشونو قطع نمیکرد، صمیمانه گفت:
-میدم. بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی و قطعا بیشتر از چیزی که میدونی.
بکهیون سریع ارتباط چشمیشونو قطع کرد. از خودش ناراحت بود که گذاشته بود امید خودشو توی چشماش نشون بده. با لحن تلخی گفت:
-اهمیت دادن به قیمت ترک کردنم تا از خودم و بچه ی متولد نشده ت، دفاع کنم؟ اهمیت دادن به قیمت حس اینکه بدون خبر دادن، قرار بود بری اونور دنیا؟ اهمیت دادن چون من یه زندگی خراب کنم که شرم حالیش نیست؟ من رقت انگیزم مگه نه چانیول؟ همیشه توی چشمت اینجوری بودم.
حس کرد اشکای داغی که توی چشماش جمع شده، آماده ی ریختنه. با عجله، خیانتکاری که از چشماش فرار کرده بودنو پاک کرد و سریع روی پاش ایستاد و کیفشو انداخت روی شونه ش جا به جا کرد. میخواست از کنار چانیول رد شه ولی قبل از اینکه بتونه، یه دست بازوشو گرفت.
-اگه فقط گوش میدادی...
-بــس کــن بــاشــه! بــس کــن!
گریه ی بلند بکهیون، چانیولو متعجب کرد ولی حلقه ی دستش دور بازوش، تنگتر شد. بکهیون سعی کرد دستشو کنار بزنه ولی فهمید به جاش، چرخیده و داره به چانیول نگاه میکنه.
-دیگه چی ازم میخوای چانیول؟ به اندازه ی کافی، سیر نشدی؟ شکستن قلبم سرگرمیتو ارضا نکرد؟ اگه هدفت داغون کردنمه چون حامله شدم و زندگیتو خراب کردم، پس باید بگم موفق شدی. خب تبریک میگم. اگه تا الان متوجه نشدی، من یه پدر افتضاحم. من حتی یه سقف کوفتی ندارم بالا سرش بذارم چه برسه به اینکه هزینه ی درمانشو بدم. نمیدونم چجوری قراره صورتحساب بیمارستانو که داره بیشتر میشه، پرداخت کنم. و اگه خدایی نکرده اتفاقی واسش بیوفته و من... من پسرمو از دست بدم...
بکهیون بخاطر هق هق شدیدش که بدنشو تکون داد، نتونست حرفشو ادامه بده و دستاشو بالا اورد و صورتشو پوشوند. چانیول برای کشیدن بکهیون توی بغلش، تردید نکرد. دومین بغل بعد از دیدار غیرمنتظره ش. چانیول کلمه هارو گم کرده بود. نمیدونست رفتنش همچین شکاف عمیقی روی بکهیون گذاشته. بدتر از همه، هیچ شکی نبود که بکهیون ناامید شده. به بکهیون نگاه کرد و میدونست یه چیزی درموردش تغییر کرده.
درحالی که به چانیول مشت میزد، از بین اشکاش زیر لب با عصبانیت گفت:
-به زحمت دوهفته ش میشه و من دارم ناامیدش میکنم. کیونگسو درست میگه... نمیتونم تنهایی انجامش بدم. ن نمیتونم و این ناراحت کننده ست چون اون به من بستگی داره ولی من گند زدم. حق با توئه. من خیلی رقت انگیزم و...
چانیول درحالی که کمرشو میمالید، حرفشو قطع کرد:
-بکهیون آروم باش. نیستی.
-نه! هستم! خودت گفتی...
چانیول ایندفعه آروم ولی یکم محکمتر گفت:
-بکهیون بس کن. داری دوباره عصبی میشی. حرف نزن. فکر نکن. الان من اینجام. همه چی درست میشه. بهم اعتماد کن.
هیچ صدایی جز فین فینای متوالی بکهیون، سکوتو نمیشکست. حرف آروم بکهیون باعث شد چانیول با حس گناهکاری و بد بودن، سر و کله بزنه.
-چجوری قراره دوباره بهت اعتماد کنم؟

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now