قسمت بيست و يكم - دوري

1.9K 340 11
                                    

بکهیون متنفر بود. از اینکه انقدر آسون ضربه خورده بود و از اینکه چندتا کلمه ی لعنتی روی صفحه باعث شده بود تا از لحاظ احساسی، بشکنه، متنفر بود. همین چند ماه پیش یه جوون بالغ مستقل بود که هر کیو که باهاش کمتر از لیاقتش رفتار میکرد، حساب نمیکرد. ولی توی چند هفته ی گذشته عملا ازش سواستفاده شده بود، مثل حیوون با متعلقاتش از خونه پرت شده بود بیرون و حالا با توجه به اینکه چانیول داشته ازش دوری میکرده و از قصد بهش نگفته بود که داره میره، مونده بود که این مدت داشته باهاش بازی میکرده یا نه.
بعد از اون ایمیل غیرمنتظره، بقیه ی ساعتای کارو با وجود اینکه نقاب بی حسی به صورتش زده بود، از درون آشفته بود. خوشبختانه، جونمیون بخاطر اینکه بکهیون چند روز گذشته بداخلاق بود، درمورد رفتار عجیبش چیزی نپرسید، به این حال دوستش عادت کرده بود. جونمیون به بکهیون تعارف کرد که برسونتش خونه. ولی بکهیون مودبانه رد کرد و تا زمانی که تقریبا همه رفتن خونه، اونجا موند. وقتی داشت میرفت بیرون، چانیولو دید که داشت از آسانسور بیرون میومد و احتمالا میخواست بره خونه. ولی قبل از اینکه چانیول بتونه ببینتش، با سرعت دیوونه وار از اونجا خارج شد و با وجود شکم باد کرده ش، تا وقتی که به مترو برسه، نایستاد. چون خیلی توی فکر بود، نفهمید کی ایستاد. ولی احساساتشو نریخت بیرون و به جاش همشو توی خودش ریخت. تا وقتی که بالاخره به آپارتمان راحتش رسید، کفشاشو در اورد، خودشو روی تخت انداخت و یه نفس بلند و از قبل حساب شده کشید. دستاشو روی دو طرف برآمدگی شکمش قالب کرد و اونموقع فهمید که چقدر بد داره میلرزه. هنوزم هیچ اشکی از چشماش فرار نکرده بود.
بیون بکهیون، برای اولین بار توی زندگیش، گم شده بود. نه گم شدنِ واقعی، بلکه توی دردسر افتاده بود و نمیدونست چیکار کنه.
اگه تمام این مدت چانیول داشت واقعا گولش میزد...
با این فکر، هق هق خفه ای کرد. دستشو بالا اورد تا ناله ای که از لبای جدا از همش، بیرون اومد رو خفه کنه. دهنشو محکم بست تا از ریزش اشکاش جلوگیری کنه. تظاهر چانیول توی چندماه گذشته که بهش حس داره، یه سناریوی قابل باور بود. به هر حال قبل از اینکه این اتفاقا بیوفته، اون مرد از بکهیون و تمام اعضای بدنش متنفر بود. اگه این یه نقشه ی از پیش تعیین شده بود تا برگرده پیشش یا شایدم برای باطل شدن ازدواج اجباریشون بود، بکهیون نباید سوپرایز میشد.
چقدر احمق بود که فکر میکرد احساسات چانیول بهش داره بیشتر میشه و دوست داشتنش کافی بود تا علیه پدر خودش بجنگه.
بکهیون فکر نمیکرد تا بحال به اندازه ی الان ویرون شده باشه. ایندفعه، فکر میکرد به آخر خط رسیده. باردار بود و احتمالا بدون پدر بچه که ممکنه فقط بخاطر شکستن قلبش اینکارو میکرد، رئیس شرکتی که توش کار میکنه که قطعا ازش متنفره. آقای پارک واضح گفته بود که بعد از تموم شدن این حماسه و به دنیا اوردن بچه، بیکار میشه و با ساپورت از بچه، به یه جای دیگه فرستاده میشه.
مسئله ی ناراحت کننده این بود که اون هیچکسو نداشت که همچین مواقعی بهش تکیه کنه. تا همین الانشم با مشکلات مربوط به چانیول، جونمیونو اذیت کرده بود. کای هم برای کلاس رقص رفته بود آمریکا. بکهیون با یه نفس عمیق برای آروم کردن خودش، با کمک آرنجاش خودشو بالا کشید و گوشیشو از توی جیب شلوارش در اورد. شماره هاشو بالا پایین میکرد و روی یه اسم متوقف شد و دکمه ی تماس رو زد. چندبار بوق خورد و بعد صدای کلیک اومد که تماس وصل شده.
-بکهیون؟
بکهیون با صدای آروم گفت:
-مامان، آره منم، بکهیون. اشکال نداره برگردم خونه؟
👼
همیشه فرار کردن، آسونترین راه حل برای یه مشکل به نظر میاد. بکهیون قبلا نمیتونست همچین بی ملاحظگی و بی فکریی رو ببخشه. ولی حالا میفهمید چرا مردم اینکارو میکنن. دیگه هیچ دلیلی واسه موندن نداشت. فقط قبل از اینکه به خونه ی والدینش بره، میخواست همه چیز بگذره و گرد و خاکا بشینه. بکهیون با استرس روی صندلی عقب تاکسی نشست و اهل محلی که توش بزرگ شده بود رو دید. بعد از موافقت مادرش، سریع دست و صورتشو شسته بود و با قول دادن فردای بهتر توی ذهنش، زیر لحافش خزیده بود. بیشتر چیزا رو جمع و هرچیزی که توی ذهنش میومدو توی چمدونش انداخت و یه تاکسی گرفت تا به گانگوون دو ببرتش. کل راهو خوابیده بود. چون با فکرای چانیول بمبارون شده بود، نمیخواست بیدار باشه. ولی این باعث نشد که خوابای کوتاه و بی قراری از مخمصه ی الانش نبینه.
بکهیون جلوی خونه ای که یکم بیشتر از یه سال، توش نرفته بود، ایستاد. یهویی موجی از دلتنگی بهش حمله کرد. بعد از اینکه زنگ درو زد، یکم منتظر موند. چند ثانیه بعد در باز شد و صورتی که براش اشتیاق داشت، نمایان شد. بکهیون نمیدونست وقتی با زنی که زندگیی که توی این 21 سال داشته رو بهش داده، رو به رو شد، چه انتظاری داشته باشه. ولی مطمئنا انتظار هجوم ناگهانی احساسات غیر قابل کنترل رو نداشت.
بکهیون در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود، با صدای گرفته گفت:
-مامان...
چمدونشو با افسردگی انداخت کنار و باعث شد صحنه ی ناراحت کننده ای به وجود بیاد. بیون سویانگ نگاه کوتاهی به پسر دلشکسته ش کرد و بعد توی بغلش کشیدش. توی موهاش نفس کشید و تمام اون ماه هایی که توی سکوت سرد زندگی کرده بودن رو بیرون داد.
بکهیون با یادآوری دعواش با مادرش، با گریه گفت:
-معذرت میخوام مامان. باید به حرفت گوش میکردم.
همه ش تقصیر خودش و نتیجه ی لجبازیاش بود.
-نه بکهیون. حق با تو بود. تو دیگه بچه نیستی و من باید میذاشتم آزادی داشته باشی. من فقط میترسیدم بذارم بچه م بره.
بکهیون کج و معوج و بی مزاح، خندید:
-خنده داره. چون کار احمقانه ای کردم و حامله شدم.
و الان بود که همه چی یادش اومد. اینکه چانیول داشت ولش میکرد و حالا به نقطه ی اولش برگشته بود حتی شاید چند قدم عقب تر. اشکای شور از چشماش رد کرد و ایندفعه نمیتونست جلوشونو بگیره و شروع به هق هق توی بغل آرامش بخش مادرش کرد.
سویانگ بهش دلگرمی داد:
-اشکال نداره عزیزم. همه چی درست میشه.
وقتی داشت بین فین فیناش برای مادرش تعریف میکرد که توی چند ماه گذشته چه اتفاقی افتاده، وقتی برای یه لحظه گریه ش بند اومد، مادرش یه جوری اوردش توی خونه. خانوم بیون با توجه جدی به حرفاش گوش میکرد و بعضی مواقع دستشو فشار میداد. بکهیون وقتی داشت اوضاع رو برای مادرش تعریف میکرد، تونست اشکاشو نگه داره. ولی وقتی به گفتن اینکه چانیول قلبشو شکسته و داره خودش و بچه شونو ول میکنه، رسید، دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره.
فین فین کرد:
-من فقط... نمیدونم چیکار کنم.
حتی شدیدتر هق هق کرد:
-واقعا نمیدونم.
خانوم بیون دوباره پسرشو توی بغلش کشید و قبل از اینکه با آرامش کمرشو نوازش کنه، دستاشو توی موهاش برد:
-اوه عزیزم. خودتو جمع و جور میکنی و بخاطر بچه ت، قوی میشی. این کاریه که میکنی.
بکهیون روی لباس مادرش اشک ریخت:
-نمیدونم چجوری.
نمیتونست جلوی سیل اشکاشو که آزادانه از چشماش میریختن، بگیره.
خانوم بیون برآمدگی شکمشو نوازش کرد:
-تو تنها نیستی بکهیون. پسر کوچولوتو اینجا داری. منو داری. همیشه داری.
چشماش برق میزد ولی خوشحال بود که پسرش متوجه نمیشه چون با اشکای خودش درگیر بود. هیچ کلمه ای برای توصیف حس وحشتناک و ناراحت کننده ای که وقتی بچه تو ناراحت میبینی و حس میکنه هیچ کاری نمیتونه بکنه تا از بدبختیش در بیاد، وجود نداشت. واقعا تجربه ی بدی بود.
وقتی هق هقاش جاشو به سکسکه داد و صداش از گریه گرفته بود، روی شونه ی مادرش زمزمه کرد:
-ممنونم مامان.
بعد از گریه کردنش حس خیلی بهتری داشت. ولی با اینحال ضربه ای که از خیانت چانیول بهش خورده بود، هنوز توی دلش بود. از یه درد کند بیشتر بود و شبیه شکنجه و تیر کشیدن بود. خانوم بیون باقی مونده ی اشکای پسرشو با انگشت شستش پاک کرد و کمکش کرد آروم شه.
بکهیون چرت طولانیی زد تا خستگیش در بره و غروب، وقتی بیدار شد، بوی سوپ مرغ که از آشپزخونه ی طبقه ی پایین میومد رو حس کرد. خوابو از چشماش بیرون کرد و رفت طبقه ی پایین و مادرشو دید که داره آشپزی میکنه.
خانوم بیون ملاقه رو کنار گذاشت و با مهربونی پرسید:
-خوب خوابیدی عزیزم؟
بکهیون توی بغل مادرش رفت که دستاشو باز کرده بود و دستای خودشو دور بدن کوچیکش برد و سرشو روی سینه ی مادرش گذاشت. در جواب هوم گفت و یکم سرشو تکون داد و از جای امنش لذت برد. اینکه توی بغل مادرش بود واقعا باعث شده بود حس کنه دوباره بچه ست. انگار هیچی توی دنیا وجود نداره که بهش صدمه بزنه. مسئولیتی که حالا دو برابر روی شونه هاش سنگینی میکرد، به نظر ترسناک میومد ولی با اطمینان دادنای مادرش، حس میکرد میتونه همه شو به دوش بکشه.
توی سکوت آرامش بخشی، شامشونو خوردن و مادرش مطمئن شد که از شر چانیول یا کارش خلاص بشه و به جاش، درمورد فامیلاشون و مهمونی جالب کریسمس پارسال که بکهیون نبود، صحبت کردن.
بکهیون درحالی که توی شستن ظرفا کمک میکرد، یه بار دیگه عذرخواهی کرد:
-واقعا واسه همه چی معذرت میخوام مامان.
-اشکال نداره بکهیون. اگه این حرف حالتو بهتر میکنه، تو اینکارو واسه من کردی که توی چهل سالگیم بهم نوه بدی.
خانوم بیون بعد از شوخیش، شکم بکهیونو نوازش کرد. بکهیون درحالی که عمیقا توی فکر بود، به شکمش نگاه کرد.
خانوم بیون مکث رو شکست و درحالی که آخرین فنجونارو میشست، گفت:
-نمیخوام فکر کنی اون یه اشتباهه.
بکهیون به کانتر تکیه داد و با دلگرمی گفت:
-نمیکنم.
یه شک موقتی درمورد نعمتی که با بچه بهش هدیه داده بودن، توی ذهنش بود که چانیول این نعمتو ول کرده بود. ظاهرا مادرش اینو حس کرده بود ولی سریعا فکرشو کنار زد.
خانوم بیون گفت:
-خوبه چون هیچ بچه ای اشتباه نیست. از پسش برمیای بکهیون. میدونم. جوری بزرگت نکردم که وقتی قلبت شکست، اخم کنی. خیلی بهتر از اینچیزایی و اینو به همه مخصوصا اون پسره چانیول، ثابت میکنی که تو بدون اون بهتری. با اینکه خودت تنهایی بزرگش میکنی ولی اینکارو خوب انجام میدی.
👼
وقتی بکهیون برای خواب لباسشو عوض کرد، با تردید گوشیشو از توی کیفش در اورد و روشنش کرد و سیل پیاما و میس کالای جونمیونو دید. نمیخواست از این حقیقت که پیام و میس کالی از چانیول نبود، ناامید بشه. حتی یکی. به جاش، تمام پیامای دوستشو خوند که پرسیده بود کجاست و آخریش هم پرسیده بود که حالش خوبه یا نه. گوشیشو توی دستش چرخوند و مونده بود باید جواب بده یا نه. در آخر تصمیم گرفت که جواب بده. میدونست جونمیون فقط منظور خوبی داره.
به : جونمیون هیونگ
سلام هیونگ. من خوبم. ببخشید که زودتر نتونستم جواب بدم، گوشیم خاموش بود. اومدم خونه ی مامانم و تا آخر هفته اینجا میمونم. شاید هفته ی دیگه برگردم شرکت ولی اگه برنگشتم، بهت خبر میدم.
بکهیون درمورد اینکه شاید استعفا بده و زندگیشو دور از جایی که فقط خاطره های تلخ توش مونده بود، شروع کنه، چیزی نگفت. هرموقع که وقتش شد، به جونمیون میگفت. فعلا باید همه چیزو تنهایی درست میکرد. کمتر از یه دقیقه ی بعد، گوشیش توی دستاش لرزید و دید جونمیون داره زنگ میزنه.
به محض اینکه جواب داد، اولین چیزی که جونمیون گفت این بود:
-چرا بهم نگفتی داری میری پیش مامانت؟
توی صداش اتهام ولی نگرانی بود.
با وجود اینکه جونمیون نمیتونست ببینتش، شونه بالا انداخت و گفت:
-یهویی شد.
و خودشو بالا کشید تا روی تخت راحت تر باشه.
جونمیون بعد از یه لحظه، با سخت گیری گفت:
-این اتفاقا به چانیول ربطی داره؟
همه چیش به چانیول ربط داره. ولی به جاش پرسید:
-میتینگ برگذار شد؟
سکوت ناخوشایندی شد و بکهیون تونست خمیازه ی جونمیونو بشنوه.
-آره. شد.
-خب، کِی داره میره؟
-این دوشنبه مگه نه؟
نمیدونم. تمام چیزی که بکهیون گفت:
-هممم.
آره نبود. نه نبود.
جونمیون سوالاییو پرسید که بکهیون هیچ جوابی براش نداشت:
-قبلش به تو گفته بود؟ حالا چه اتفاقی قرار بیوفته؟
بکهیون با صدای آروم گفت:
-نه. نگفته بود.
و صدای نفس بریده ای رو از اونور خط شنید.
جونمیون گفت:
-پس الان فهمیدی؟ بکهیون، خیلی متاسفم!
من از طریق کلماتِ روی مانیتور فهمیدم. با خستگی گفت:
-هیونگ. من و چانیول... رابطه مون تموم شده. لطفا نپرس چیشده. خودمم نمیدونم. تنها چیزی که میدونم اینه که دیگه نمیخوام کاری باهاش داشته باشم.
بکهیون با آخرین جمله ش، لرزید. این کار ممکن نبود چون چانیول همیشه بخشی ازش میموند بخاطر اینکه داشت بچه ی پسرِ رئیس رو حمل میکرد. ولی این تنها چیزی بود که بکهیون بهش اجازه میداد تا به اون، وصلش کنه. باید همه چیزو تعیین میکرد.
جونمیون درحالی که صداش داشت ملایم میشد، خالصانه گفت:
-بکهیون، متاسفم.
بکهیون سرشو روی بالش گذاشت، به پهلو چرخید و پتو رو روی خودش کشید:
-نباش هیونگ. من خوبم. واقعا خوبم.
جونمیون گفت:
-باشه حرفتو قبول میکنم.
و بکهیون با سکوت ازش قدردانی کرد.
-ولی اگه چیزی لازم داشتی، فقط بهم زنگ بزن.
-میدونم.
-زود برمیگردی؟
بکهیون لبخند زد و امیدوار بود جونمیون بتونه لبخندشو حس کنه:
-آره. خیلی نگرانم نباش هیونگ.
👼
چانیول درحالی که به اسم روی صفحه ی گوشیش زل زده بود، نمیتونست جلوی حالت عصبی و وحشت زده ی سر انگشتاشو بگیره. چند دقیقه ی خوب رو پشت میز با گوشی ساکت توی دستش گذرونده بود و فکر میکرد بهش زنگ بزنه یا نه. کل روز بکهیونو ندیده بود. توی میتینگی که برای اطلاع دادن به کارمندا درمورد انتقالش بود، نبودن بکهیون به طور چشمگیری مشخص بود. و حالا که بهش فکر کرده بود، فهمید که اون پسر نیومده سرکار و فقط بخاطر میتینگ نبوده. با یه آه طولانی و قلب سنگین، انگشت چانیول دکمه ی حذف رو لمس و شماره ی توی لیستش که به اسم بک بود رو حذف کرد. به طور مجازی، هر خاطره ای که با اون پسر ساخته بود، محو شد. تصمیم آسونی نبود. ولی اگه به جاش دکمه ی تماسو لمس میکرد، خیلی چیزا واسه از دست دادن داشت. نمیخواست روی چیز دیگه ای ریسک کنه.
قرار بود عجیب شه، اینکه قبل از اینکه بره لس آنجلس، اون پسرو نبینه و باهاش خدافظی نکنه. ولی فهمید که بهترین کار همینه.
-بعد از اونهمه کمکی که کردم تا اعتماد بکهیونو بدست بیاری، تصمیم گرفتی گند بزنی.
چانیول سرشو بالا اورد و جونمیونو دید که با چشمای خشن و صورت قرمز، توی درگاه ایستاده بود. ولی یه سوال هم توی نگاهش بود که چانیول مطمئن بود نمیتونه بهش جواب بده. چانیول برای جواب دادن بهش هیچ حرکتی نکرد و فقط شروع به مرتب کردن توده ی پرونده ها روی میز به هم ریخته ش کرد. باید تا آخر هفته درستشون میکرد و فهمید باید یه نگاهی روشون بندازه.
جونمیون چند قدم جلو رفت و توی فاصله ی کوتاهی از میز ایستاد و پافشاری کرد:
-واقعا نمیخوای خودتو توجیه کنی؟ واقعا هیچی نداری درمورد رفتارای حال به هم زنت بگی؟
چانیول با سهل انگاری شونه بالا انداخت و از نگاه کردن به چشمای اون پسر دوری کرد:
-چیزی ندارم بگم. بکهیون از پسش برمیاد.
جونمیون با مشت کردن دستاش دو طرفش، خودشو واسه انجام هر کار احمقانه ای، محدود کرد:
-اون عاشقت بود کثافت.
واقعا میخواست توی اون نگاه بی احساسی که چانیول داشت، مشت بزنه.
-تو احمقی. به شدت بیشترین تلاشتو کردی تا عاشقت بشه و وقتی عاشقت شد، جوری انداختیش دور که انگار اون هیچی نیست. انگار بچه تو حمل نمیکنه. این کار پَستیه. حتی واسه یه پارک.
چانیول نفس تیزی کشید و نفسش نیمه راه قطع شد. گذاشت برگه ها از دستش بیوفتن و آروم چشماشو بالا اورد تا توی چشمای سرد جونمیون نگاه کنه.
یه پوزخند آروم، وحشی و در عین حال رنجور روی صورتش نشست:
-خب، نباید عاشقم میشد. نمیدونست که ما پارک ها هیچوقت خودمونو وابسته ی آدمای رقت انگیز و زندگی خراب کنی مثل اون نمیکنیم؟
دهن جونمیون با ناباوری باز شد. چانیول باید یه بازیگر خوب لعنتی میبود تا خودشو از زیر چیزایی که چند ماه پیش داشته، بکشه بیرون. ولی به هر حال پدرش پارک مینهوئه. مرد بی رحمی که خیلیا ازش میترسیدن و انقدر قدرت داشت که میتونست یه نفرو با یه بشکن به فنا بده.
جونمیون سرشو تکون داد و چند قدم عقب رفت تا به درِ باز برسه:
-خوشحالم که بکهیون تمام روابطشو باهات قطع کرده. امیدوارم هیچوقت بچه تو نبینی پارک چانیول.
وقتی بالاخره به در رسید، ایستاد:
-ولی تو همینو میخوای مگه نه؟ تا از اشتباه گذشته ت خلاص شی. خب خوش به حالت چون بکهیون هیچوقت قرار نیست برگرده. مطمئن میشه که دیگه هیچوقت توی زندگی خودش یا پسرتون نباشی.
👼
روزی که چانیول میخواست بره، بکهیون اتاق اضافه ی مادرشو تمیز کرد تا به اتاق پسرش تبدیلش کنه. سه روز از تماسش با جونمیون گذشته بود و هیچوقت فکرشو نمیکرد که توی این مدت کوتاه، انقدر راضی بشه. باهاش کنار نیومده بود و فکرم نمیکرد که هیچوقت کنار بیاد. ولی فهمید حداقل شروع خوبیه.
بکهیون شروع به مرتب کردن جعبه های وسایلی که باهاشون بزرگ شده بود، کرد. بیشتر وسیله هارو وقتی هنوز بچه بود، استفاده کرده بود. مادرش همه شونو نگه داشته بود و بخاطر خاطره هایی که با خودشون داشتن، نتونسته بود بندازتشون دور. حالا بکهیون خوشحال بود که مادرش اونارو نگه داشته چون با توجه به اینکه بیشتر وسایل ناگتو توی خونه ی پارک جا گذاشته بود، وسایل زیادی براش نداشت. میتونست از وسایل قدیمیش به خوبی استفاده کنه. یه جایی توی لباسای بچگونه، بکهیون یه آلبوم عکس پیدا کرد که پر از عکسای بچگیش با مامانش بود. قبل از اینکه خودش متوجه بشه، داشت داستان پشت عکسارو که مادرش قبلا بهش میگفت رو برای ناگت تعریف میکرد. زمان گذشت و فهمید که داره با ناگت به اون خاطره ها میخنده و لگدای محکمی رو اونجایی که دستاشو گذاشته، حس میکرد.
کف دستشو روی برآمدگی شکمش کشید و حس کرد هیجان درونش، داره تحلیل میره:
-تو بچه ی خوبی میشی مگه نه ناگت اه؟
تکون خوردن آرومی رو توی شکمش حس کرد که خیلی شبیه موافقت بود و باعث شد لبای بکهیون واسه لبخند بالا بیان.
-ما به هیچکس دیگه ای نیاز نداریم.
ناگت دوباره تکون خورد.
-ما به اون نیاز نداریم.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now