قسمت چهارم - سامگيوپسل

2.9K 492 13
                                    

چانیول عقب رفت، از هال خارج شد و به سمت اتاق مهمونش رفت. ساعت 9 شب بود و از وقتی از دکتر بیرون اومده بودن، بکهیون هیچ حرفی نزده بود. حتی یک کلمه.
پسر حامله بخاطر اینکه با پسری که میگفت با تمام وجود از بودنش متنفره، توی یه ماشین نشسته بود، نه غر زده بود و نه چیزی گفته بود. وقتی رسیدن، مستقیم رفته بود توی اتاق مهمون که واسه 6 ماه آینده اتاق خودش بود و درو قفل کرده بود. حالا سه ساعتی میشد که توی اتاقش بود. حتی واسه شام یا خوراکی هم پایین نیومده بود.
واسه همین، پسر بلندتر با نگرانی از اتاق بیرون اومده بود. به همون اندازه که دوست نداشت اطراف اون پسر بپلکه، نگران حالش بود.
قبل از اینکه چانیول بتونه تصمیم بگیره چیکار کنه، دری که بسته بود، باز شد و پسری با قیافه ی خسته و با دستِ روی دستگیره اونجا ایستاده بود و کمی گیج به پسر بلندتر که خشکش زده بود، نگاه میکرد.
-چیکار میکنی؟
تقریبا سریع، حالت گیجش عوض شد و اخمِ با احتیاطی رو صورتش نشست. به خاطر این بود که به پسری نگاه میکرد که واقعا ازش خوشش نمیومد. برای خودش دیوار دفاعی ساخت و حالتش حتی از قبل از هم عصبی تر شد. 
چانیول دنبال بهونه گشت:
-من... آ...
ولی دید نمیتونه بهونه ای جور کنه. پس تصمیم گرفت حقیقتو بگه که چرا نگران شده.
-میخواستم ببینم حالت خوبه یا نه. تمومِ راهو ساکت بودی و راستش این خیلی باهات متفاوته.
میخواست یه حرف کنایه دار هم اضافه کنه ولی زبونشو گاز گرفت تا از اینکار جلوگیری کنه. پسر کوچیک جثه جوری به نظر میرسید که انگار نمیخواست چندتا حرف بد بشنوه.
بکهیون بدنشو کش و قوسی داد، ریلکس شد و خمیازه کشید:
-خوبم. فقط خسته م.
وقتی رسیده بود خونه رفته بود چرت بزنه تا اون حسِ بدشو از بین ببره و تازه بخاطر گرسنگی بیدار شده بود.
-گشنه ای؟ کلِ روز چیزی نخوردی مگه نه؟
هیچ نشونه ای از مسخره بازی توی صداش نبود پس با اینکه ده قدم باهم فاصله داشتن، بکهیون خودشو به پسر کوچیکتر، نزدیکتر حس کرد.
با صدای ضعیفی جواب داد:
-نه.
وقتی غرغر آرومی از شکمش شنید، دستشو روی شکمش گذاشت.
-بیا. به آشپزم میگم یه چیز سبک واست درست کنه.
چندبار پلک زد و چانیولو نگاه کرد که رفت طبقه ی پایین. سریع رفت دنبال پسر بلندتر. آشپزِ چانیول یه ساندویچ مرغ درست کرد که به نظر میومد توی هتل پنج ستاره سِرو میشه. فقط 5 دقیقه طول کشید تا پسرِ گرسنه مثل گرگ غذا رو بخوره و دهن و گلوشو با یه لیوان پر از آب، بشوره.
چانیول نمیخواست اون پسرو توی خوردن همراهی کنه. ولی روی یکی از چهارپایه های جزیره ی آشپزخونه نشست و تقریبا ناخودآگاه تا وقتی بکهیون غذاشو تموم کرد، بهش نگاه میکرد. با اینکه 22 سالش بود، وقتی کارش تموم شد، مثل یه بچه ی بامزه، دهنشو با پشتِ دستش پاک کرد و باعث شد چانیول با کمرویی نیششو باز کنه.
-خوب بود؟
بکهیون سر تکون داد و یه لبخندِ کوچیک روی لبای باریک و رنگ پریده ش نشست. پسر قد بلند، دستاشو به هم گره زد و لبخندش گشادتر شد.
-خوبه. خب حالا میتونیم بریم به کارمون برسیم.
-کار؟
-دیدارِ اولمون با مشاورِ ازدواج، دو هفته دیگه ست. فکر میکنم باید واسش آماده بشیم.
بکهیون پرسید:
-واسش آماده بشیم؟
و لباشو جمع کرد. چانیول داشت عینکشو روی چشمش میذاشت ولی اون یکی پسر، اشتیاق رو توی چشمای بزرگش دید.
-به حرفای قاضی گوش نمیدادی؟ ماهی یه بار وقتی واسه ملاقات میریم، مشاورِ ازدواج مارو چک میکنه. پس بخوای نخوای باید بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
درحالی که بکهیون یکم عقب رفت، صدای چانیول توی جمله ی آخرش، آرومتر شد.
-خیلی خب. میدونستم داشتی باهام لاس میزدی.
چانیول یکم شوکه شد و لب پایینشو گاز گرفت:
-نخیرم.
چشمای بکهیون خندون شد و چانیول تعجب کرد. هیچوقت زیباییِ لبهای پسر بزرگترو ندیده بود. اینو به نشونه ی خوب گرفت. از این رفتار جالب اون پسر استقبال کرد. چون نسبت به اون رفتار سردی که یکم پیش توی دکتر داشت، با این رفتارش میشد راحت تر کنار اومد.
کم کم شروع کردن و اطلاعات پایه رو مثل خانواده، بچگی و چیزایی که دوست دارن و دوست ندارن، باهم رد و بدل کردن.
بعد از یه ساعت صحبت کردن، که اولش خیلی رسمی شروع شده بود و بعدش یکم راحت تر تموم شد، به هم شب بخیر گفتن و به اتاقاشون رفتن که اندازه ی یه راهرو باهم فاصله داشت.
اون شب، چانیول روی تختش دراز کشید و دستاشو ضربدری زیر سرش گذاشت و به سقف نگاه کرد و سعی کرد تمام اطلاعاتی رو که بکهیون درمورد خودش گفت، به یاد بیاره. فهمید اصلا واسش سخت نیست که تک تکشونو به یاد بیاره.
از چیزای جدی تر مثل سابقه ی آسم و آلرژیش به بادوم زمینی(که ده دقیقه سرش وقت گذاشت تا اهمیت دور بودن ازشون رو توضیح بده) گرفته تا جزئیات خلاصه که زود گفت، مثل اینکه چقدر از سامگیوپسَل بدش میاد. چانیول توجه کرد که چقدر از اون نظر باهم تفاوت دارن. چون خودش واقعا عاشق سامگیوپسَل بود. یکی از غذاهای مورد علاقه ش بود.
بکهیون اینم گفت از سبزیجات متنفره. تنها سبزی که تا حالا خورده و خواهد خورد، اسفناجه.
بعد از اون، ربع ساعت باهم سر و کله زدن؛ چانیول سر پسر بزرگتر غر زده بود که برای بارداریِ بهتر، خوردن سبزیجاتو شروع کنه و بکهیون خودشو راضی کرد که حداقل با خوردنِ اسفناج بچه ش مثل پاپای بزرگ و قوی میشه.
چانیول از یه دنده بودن پسر ریزه میزه، آروم خندید. حداقل الان داشتن باهم راحت میشدن.
خب شاید به اون بدی که فکر میکرد، نبود.
👼
خب چانیول فکر میکرد هیچی اونقدرام بد نمیشه. ولی صبح روز بعد، لحظه ای که تن خستشو از تخت بیرون کشید و در اتاقشو باز کرد، ذهنیتش 360 درجه تغییر کرد. به جای یه جَوِ خوب بین اون دوتا، مثل چیزی که واسش امیدوار بود، همه چیز حتی از قبل هم بدتر شده بود.
بکهیون زمان زیادی رو بیرون از اتاق پسر جوونتر منتظر مونده بود و هیچ حرکتی نکرده بود. وقتی چانیول بالاخره بیدار شد و درو باز کرد، پسر کوچیکتر یه سطل آب روی پسر بلندتر که تازه بیدار شده بود، ریخت. وقتی داشت اون سطل آبو هضم میکرد، از اونجایی که کافیش نبود، یه سیلی هم روی صورتش کاشت.
پلک میزد تا از ورود آب به چشمش جلوگیری کنه و دستاشو جلوش گرفته بود تا خودشو از هر حمله ی دیگه ای محافظت کنه. دادی از عصبانیت و گیج بودنِ زیاد کشید:
-وات د فاک بکهیون؟! این واسه چی بود؟!
بکهیون با چشمای پرخون به پسر بلندتر زل زد و داد زد:
-واســه چــی بــود؟ داری ازم مــیــپــرســی چــرا ایــنــکــارو کــردم؟
به عنوان یه آدم ریزه میزه که هنوز لباس خواب تنش بود وموهاش به هم ریخته بود، به شدت ترسناک بود. چانیول یه قدم عقب رفت تا از اون پسر دور بشه. بکهیون فقط چند قدم جلو رفت. انقدر که پاهاش با پاهای اون تماس پیدا کرد. سرشو بالا اورده بود و به پسر قد بلند چشم غره رفت.
چانیول با لکنت جواب داد:
-آ آره...
-مــن گــشــنــمــه. مــنِ لــعــنــتــی گــشــنــمــه و بــایــد یــه چــیــزی بــخــورم. تــوی شــکــمِ خــالــیــم غــذا نــیــاز دارم.
چانیول شروع به دلیل اوردن کرد:
-مسخره م کردی بک؟ چرا فقط به...
ولی حرفش با یکی دیگه از فریادای دیوونه وار پسر حامله، قطع شد:
-به قیافم میاد شوخی کنم چانیول؟ فکر میکنی حامله بودن یه جوکِ کوفتیه؟
صدای چانیول بخاطر خواب، گرفته ولی ترسو بود. حتی بیشتر از وقتی که پدرش سرش داد زده بود:
-نـ نه، ب ببخشید... چی میخوای بخوری؟
آخر هفته بود و چانیول از اینکه پدرش خونه نبود، خوشحال بود. شاید رفته بود توی باشگاه ورزشی گلف بازی کنه. میدونست که اگه پدرش خونه بود، حتما بخاطر فریادای بکهیون از اون عصبانی میشد و فکر نمیکرد بتونه با دوتا مرد که الکی سر صبح عصبانی شدن، کنار بیاد. فقط یه پسر حامله ی عصبانی کافی بود تا از ترس دولا بشه.
بکهیون درحالی که هنوز توی چشمای چانیول زل زده بود، جواب داد:
-سامگیوپسَل.
پسر بلندتر، اصلا جوابِ بکهیونو باور نکرده بود. ولی میدونست باور نکردنش بهتر از اینه که به بکهیون نشونش بده. به جاش، با خواسته ی همسرِ حامله ش موافقت کرد و این کاراشو به عنوان یکی از اون ویارای هورمونیش گذاشت. توی ذهنش واسه خودش یادداشت گذاشت که درمورد حاملگی و اثراتش روی افراد مطالعه کنه. چون هر چی که بود، براش آماده میشد بهتر از این بود که با یه سطل آب و یه سیلی محکم از خواب بیدار شه.
👼
تقریبا سه دقیقه بعدش، با اینکه هوا یکم سرد بود، چانیول با پیژامه و یه جفت دمپایی توی خیابون راه میرفت. هنوز از اون بیدار شدنِ بد، خیس بود و مردم داشتن نگاهش میکردن. ولی چیکار میکرد؟
وقتی که سعی کرده بود به اتاقش نزدیک بشه، دوش بگیره، آماده بشه و دستورشو انجام بده، بکهیون عملا اونو تا جلوی در کشیده بود و درو از روش قفل کرده بود. پسر حامله اینو واضح نشون داده بود که حق نداره تا وقتی که یه ظرف سامگیوپسَل توی دستاش نیست، بیاد خونه. حداقل انقدر باملاحظه بود که کیف پولشو هم با خودش از خونه پرت کنه بیرون.
چانیول مونده بود قراره چجوری توی این دنیا، این وقت صبح، این نزدیکیا سامگیوپسَل پیدا کنه. یه رستورانیو میشناخت که غذاش خوشمزه بود. ولی معمولا با ماشین میرفت اونجا که نیم ساعت طول میکشید. و اگه میخواست پیاده بره، حداقل دوبرابرش طول میکشید. همچنین نمیتونست از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنه چون نمیدونست کدوم میتونه اونو به مقصدش برسونه. مطمئنا نمیخواست توی یه محله ی دیگه پیاده شه.
به جاش، اجازه داد غریزه ش اونو هدایت کنه. پاهای بلندش اونو به گوشه کنارا میکشیدن و جابه جاش میکردن تا اینکه به یه جواهر فروشی رسید. تقریبا 45 دقیقه راه رفته بود و لحظه ای که چشماش به جواهرات توی ویترین خورد، ذهنش از هرچی سامگیوپسَل بود، پاک شد و با حلقه های خیره کننده ای که درخشش طلایی رنگ داشتن، پُر شد.
مرد قد کوتاهی که هم سن و سال خودش بود، با لبخندی پر انرژی از پشت پیشخوان شیشه ای بالا پرید:
-سلام آقا. میتونم کمکتون کنم؟
چانیول لبخند مودبی از مهربونی زد و سعی کرد خودشو نگه داره که نخنده چون فروشنده به طرز مضحکی خنده دار به نظر میومد. اون از خنده نترکید. چون میدونست وقتی دیگران به خاطر ظاهرت بهت بخندن چه حسی داره. گوشای خنده داری داشت که به طرز عجیبی، رو به بیرون بودن، سوراخش کرده بود و وقتی جوونتر بود خیلی گوشواره توشون مینداخت.
-من این اواخر ازدواج کردم ولی من و همسرم حلقه نگرفتیم. واسه همین فکر میکردم امروز حلقه بخرم.
ازدواج. چه کلمه ی ناآشنایی بود.
-بودجه تون چقدره آقا؟
-مهم نیست چون پول بابامه. فقط خوشگلترین حلقه ای که دارینو بهم بدین.
خیلی طول نکشید که فروشنده یه ست حلقه اورد که به زیبایی روی پارچه گذاشته شده بودن. چانیول از ظاهر زیباش نفس عمیقی کشید. یه طلای سفید ساده با یه الماس وسطش بود که باشکوه نشونش میداد.
فروشنده توضیح داد:
-طلای سفید 950% کارتیره که الماسش2 قیراطه.
ولی حتی قبل از اینکه بخواد سعی کنه مشتریشو متقاعد کنه که بخرتش، چانیول از لحظه ای که چشمش به حلقه خورده بود، توی کمتر از یه ثانیه تصمیمشو گرفته بود.
-میخرمشون.
از کارتش(که پدرش به عنوان هدیه ی 18 سالگیش بهش داده بود) برای پرداخت استفاده کرد. بعد از اینکه فروشنده بهش گفت که اگه حلقه ها اندازه نشد میتونه دوباره برگرده، با خوشنودی کامل، از اونجا رفت.
وقتی یه ساعت بعد رسید خونه، پیشخدمتش ییشینگ درو براش باز کرد و گفت بکهیون توی اتاقشه. طبق معمول.
چانیول با خودش فکر کرد: ای تنبل.
پسر قد بلند در زد، داخل رفت و پسر حامله رو دید که روی تختش نشسته و هنوز اون پیژامه ی لعنتیش تنشه، با یه کتاب توی دستش و عینک بزرگ مشکی که روی بینیش نشسته بود.
-اگه قراره مشاورو درمورد ازدواج الکیمون متقاعد کنیم، فهمیدم که باید مثل زوجها باشیم. واسه همین یه چیزی واسه خودمون گرفتم.
چانیول به سمت تخت رفت و توی کیسه ی خریدش دنبال یکی از جعبه های مخملی که حلقه ی کوچیکترو توی خودش جا داده بود، گشت و اون یکی پسر با چشمای باریک شده نگاش کرد. با دستای بزرگ و زمختش، حلقه رو در اورد، دست چپ بکهیونو گرفت و حلقه رو روی انگشتش سر داد. بکهیون کلماتشو گم کرده بود و بدون توجه به اینکه چقدر گرونه، با شگفتی به زیبایی حلقه نگاه میکرد.
وقتی چانیول دستشو عقب کشید، بکهیون گذاشت دستش توی هوا بمونه. هنوز مبهوت بود. وقتی پسر نگاهشو از حلقه ی توی انگشتش گرفت و به چشمای درشت و قهوه ای چانیول که با هیجان میرقصید، نگاه کرد، چانیول احمقانه نیششو باز کرد.
-سامگیوپسَلم کجاست؟
چانیول زیر لب من من کرد:
-فاک.
و یکم روی تخت عقب نشینی کرد. نگاه بکهیون توی نگاهش قفل شده بود.
-تو...
قیافه ی سوپرایز شده بکهیون به یه قیافه ی ترسناک خشن تبدیل شد:
-...واسمون حلقه خریدی ولی سامگیوپسَل منو یادت رفت؟
چانیول آب دهنشو قورت داد و سیب آدمیش به طور مشخصی از این حرکت تکون خورد. دستاش با پریشونی توی هم پیچ و تاب میخورد و خودشو واسه انفجار خشم آماده میکرد. شاید حتی بدتر از امروز صبح. چشمای پسر کوچیکتر قرمز و خشن شده بود.
بکهیون سوالشو دوباره تکرار کرد و روی هر کلمه تاکید کرد به طوری که انگار نفسش اسیدی شده بود:
-تو. سامگیوپسَل. منو. فراموش. کردی. ولی. واسمون. حلقه ی. ازدواج. کوفتی. خریدی؟ چه غلطی میتونم با حلقه ی ازدواج کنم چانیول؟! من نمیتونم حلقه بخورم. میتونم؟!
حالا بکهیون دوباره داشت از توی ریه ش جیغ میکشید.
چانیول همین الانشم جلوی در ایستاده بود. نفس عمیق کشید و آخرین تلاششو کرد تا هیولا رو آروم کنه. قبل از اینکه حتی بتونه پلک بزنه، کتاب کلفتی با دقت وحشتناکی پرت شد و توی پیشونیش خورد و وقتی چانیول پا به فرار گذاشت، یه غرش بلند، عمارت بزرگ رو سوراخ کرد:
-پــارک فــاکــیــنــگ چــانــیــول! جــفــت چــشــمــای کــوفــتــیــتــو مــیــکــشــم بــیــرون و مــیــخــورم!

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now