قسمت هفدهم - غير منتظره

2.2K 374 3
                                    

بعد از اولین قرارشون، به قرار بعدی و بعدی و یه عالمه قرار دیگه توی دوماه بعدش، رفتن. حتی زمان ناهارشونم که قبلا یه غذای دوستانه بود، به قرار ناهار تبدیل شده بود. واقعا تفاوت زیادی بین قبلا و الان نبود، ولی چانیول و بکهیون مطمئنا یه جور دیگه فکر میکردن. توی ذهنشون حتی یه لحظه هم بدون همدیگه نبودن. از هر فرصتی استفاده میکردن. بوسیدن توی آسانسورِ محل کار، دفتر چانیول و حتی اتاقک کار بکهیون، جز کارای روزانه شون شده بود. جونمیون بدبخت که شاهد تمام لاو ترکوندناشون بود، دائما به ابراز احساساتشون، شکایت میکرد.
ولی مطمئنا راحت و خوشحال بود که اون دوتا بالاخره به هم رسیدن. رسما نبود ولی قطعا پیشرفت خوبی بود. شاهد بودنِ روزایی که اون زوج کاری جز دعوا نمیکردن تا امروز که همه ش توی صورت هم بودن، باید قبول میکرد که راه درازیو اومدن. اونا حتی داشتن خودشو به خوبی واسه اومدن بچه آماده میکردن، که چیز خوبی بود.
👼
دوباره آخر هفته شروع شده بود و بکهیون نمیدونست که چانیول میخواد تدارک دیدنو واسه اومدن کوچولوشون شروع کنه.
بکهیون یهویی با صدای بلند و ناهنجار چانیول که توی تُن خوشحالِ ترسناکی بود، از خواب پرید. اولین چیزی که توی دستش اومده بودو پرت کرده بود. بدبختانه(برای پسر قد بلند)، چیزی که پرت کرده بود، ساعت کوکی بود.
نیازی به گفتن نیست که بکهیون بعد از اون تمام صبح رو از چانیول عذرخواهی و از بازوی ورم کرده ش پرستاری کرده بود.
بکهیون در حالی که پارچه ی مرطوب رو روی کبودی ارغوانی کشید، برای بار هزارم ناله کرد:
-خیلی معذرت میخوام!
وقتی بکهیون یکم پارچه رو فشار داد، چانیول همونجور که لبخندشو نگه داشته بود، خودشو عقب کشید.
شوخی کرد:
-بکهیون، توروخدا، اشکال نداره. میتونست بدتر شه. میتونستی به جاش بزنی توی سرم ولی خداروشکر نشونه گیریت افتضاحه.
-چطور میتونی توی همچین موقعیتی شوخی کنی؟ دستتو ببین... الهی، دست عضلانیت کاملا ورم کرده.
دید که بکهیون بهش گوش نمیده و درمورد دستش، دهنشو نمیبنده. پس یه کاری کرد که میدونست جواب میده. لباشو با یه بوسه ی نرم، اسیر کرد.
حقه جواب داد. حواس بکهیون خیلی پرت بوسه شده بود و چیزی جز اینکه بذاره لباش روی لبای گوشتیِ عالیِ چانیول، تکون بخورن، نمیخواست. بکهیون روی پای پسر کوچیکتر رفت و پاهاشو دور کمرش انداخت.
وقتی چانیول بالاخره(ولی مردد) مسابقه ی بوسه شون رو شکست، یه دستش برای حمایت، پشت کمر کوچیک بکهیون موند و دست دیگه ش به طرف گونه ش رفت تا با شستش نوازشش کنه.
-برو لباستو عوض کن. میریم بیرون.
بکهیون ناله کرد:
-ولی من نمیخوام برم بیرون. میخوام توی تخت بمونم و فیلم ببینم و کل روز توی بغل هم باشیم.
وقتی نگاه مخالفتو توی چهره ی چانیول دید، اضافه کرد:
-میتونیم توی تخت تو همدیگه رو بغل کنیم.
به همون اندازه که این حرفات وسوه کننده ست، باید بگم نه. چون امروز واسه خودمون یه برنامه ی باحال ریختم.
-چی باحالتر از بوسیدن توی تخته؟
چانیول در حالی که موهای به هم ریخته ی بکهیونو، به هم ریخته تر کرد، خندید و با عشق بهش زل زد.
-خرید واسه بچه توی کتابای تو باحاله؟
عکس العمل بکهیون دقیقا همونجوری بود که چانیول انتظار داشت: از بغل چانیول بیرون رفت و شروع به بالا و پایین پریدن از هیجان کرد.
بکهیون در حالی که چشماش از خوشحالی میرقصید، پرسید:
-چی قراره بخریم؟
-میریم بازار. میتونیم بچرخیم و ببینیم چی دارن.
-هورا! نمیتونم صبر کنم! همین الان میرم لباس عوض کنم.
قبل از اینکه بکهیون بتونه در بره، پاهاش از روی زمین بلند شده و روی بازوهای چانیول بود. پسر حامله هم شکایتی نکرد. فقط خندید و دستاشو دور گردن پسر بلندتر حلقه کرد و پاهاشو که از روی دستای چانیول آویزون بودن، تکون داد.
چانیول همونجور که خودش و همسرشو از پله ها بالا میبرد، گفت:
-بعضی موقع ها باور کردن اینکه تو بزرگِ این رابطه ای، سخته. جدیدا خیلی بهم چسبیدی ولی من دوست دارم.
بکهیون نیششو باز کرد و انگشتشو به گونه ی چانیول زد:
-من فقط چند ماه بزرگترم، مهم نیست. بعدشم، باید فقط خودتو سرزنش کنی. خیلی منو لوس میکنی.
پسر کوچیکتر نمیتونست چیزی بگه چون راست میگفت.
👼
یه ساعت بعد، جلوی یه ردیف کالسکه ی بچه با کاراییای مختلف ایستاده بودن و درمورد اینکه کدوم یکی از اون دوتا کالسکه ای که انتخاب کرده بودن، واسه بچه "مناسبه".
بکهیون با انتظار به چانیول نگاه کرد:
-چانیول، دارم میگم بالشتک این آبیه راحته ولی قرمزه نه. قرمزه تا میشه که یه امتیازه مگه نه؟
چانیول چشماشو واسه پسر بزرگتر باریک کرد:
-مطمئنی قرمزه رو فقط بخاطر این نمیخوای که گرون تره؟
بکهیون مسخره کرد:
-معلومه که نه! اگه اونی که بهتره و کارایی بیشتری داره رو بخری، با عقل جور در میاد.
بکهیون شروع به غر غر درمورد کالسکه ی قرمز کرد و خم شد که پایینشو چک کنه. چهار ماهه حامله بودن به اون اندازه ای که بکهیون فکر میکرد، راحت نبود. برآمدگی شکمش داشت کم کم مشخص میشد و حتی کار راحتی مثل خم شدن داشت سخت میشد. وقتی داشت سعی میکرد بلند شه، گیر افتاد.
چانیول همونجور که دستشو گرفت تا کمکش کنه، گفت:
-بذار کمکت کنم.
ولی بکهیون دستشو کنار زد.
همونجور که با گرفتن کالسکه، خودشو بلند میکرد، گفت:
-نمیخوام رئیس بازی در بیارم ولی میخوام تا وقتی که میتونم، کارامو خودم بکنم. حامله م، فلج که نیستم. چیزیم نمیشه.
وقتی یه بار دیگه صاف ایستاد، از راحتی آه کشید و درد کنار شکمشو نادیده گرفت. چانیول میدونست که بهتره با بکهیون درمورد این موضوع صحبت کنه چون بکهیون فقط به خودش طعنه میزد.
-خب پس این کالسکه ی قرمزو واسم میخری؟
همونجور که چانیول دست به سینه میشد، یه لبخند کوچیک توی صورتش پخش شد:
-باهات یه معامله میکنم.
بکهیون چشماشو باریک کرد:
-چه معامله ای؟
-اگه دوست پسرم بشی، واست میخرمش.
پسر حامله با دهن باز نگاهش کرد و سعی کرد کلماتشو هضم کنه. یه نیشخند روی صورتش نشست.
-این حتما غیر رمانتیک ترین راه برای درخواسته که کسی دوست پسرت بشه. تا ابد.
با توجه به پوزخند شیطنت آمیز روی صورت بکهیون، چانیول هیچ شکی نداشت که درخواستشو رد میکنه. خب بالاخره اونا دوماه عملا یه جوری رفتار میکردن که انگار توی رابطه ی واقعین. این فقط واسه این بود که این رابطه رو بین خودشون رسمی کنن.
با توجه به اینکه از آخرین باری که کسی از بکهیون خواسته بود دوست پسرش شه، چند سال سال میگذشت، کاملا با موقعیت ناآشنا بود. پس بهترینشو انجام داد. با بی علاقگی جواب داد. شونه بالا انداخت:
-خیلی خب. هر چی که خوشحالت میکنه. فقط بخاطر اینکه بهترینو واسه بچه مون میخوام.
چانیول نمیتونست جلوی نیشش که داشت باز میشد رو بگیره. دستاشو از هم باز کرد و پسر حامله رو با کشیدن بازوش، نزدیک خودش کرد:
-آره تو راست میگی. میدونم منتظر بودی ازت بخوام مال من شی.
گونه های بکهیون صورتی شد:
-خفه شو.
چانیول خندید. نمیخواست بیشتر اذیتش کنه. فهمیده بود که هرموقع بکهیون دست پاچه میشد یا نمیتونست به یه جواب خوب فکر کنه، از عبارت خفه شو یا یه چیز ناجور استفاده میکنه تا بحثو تموم کنه.
-یه نکته ی دیگه. نباید دیگه به بچه مون بگیم "بچه مون" یا "بچه". فکر کنم دیگه وقتشه واسش اسم بذاریم. و نه نمیتونیم به اون پسر بگیم زیگوت چون عجیبه.
وقتی قبلا توی بغل هم بودن، درمورد لقبای بچه صحبت کردن و بکهیونِ عجیب و غریب، زیگوت(تخم بارور) رو پیشنهاد داده بود.
هیچ چیز قابل توجه ای از اون صحبت به دست نیومده بود. با اینکه چانیول به شدت با زیگوت مخالفت کرده بود، باعث نشد بکهیون بعضی موقع ها نگه "زیگوت گرسنه ست" یا "زیگوت فکر میکنه داری بداخلاق میشی".
-وایسا وایسا. کی گفته پسره؟ مگه من جدی بهت نگفتم دختره؟ چرا انقدر کله شقی؟
-چ... نخیر من کله شق نیستم. تو کله شقی که گیر دادی دختره.
چانیول آه کشید:
-خیلی خب، نباید درموردش بحث کنیم. اگه تو فکر میکنی دختره، پس حتما هست. به هر حال توی شکم توئه.
بکهیون دستشو با راحتی بالا برد:
-مرسی. ولی باید بهش یه اسم دوجنسی بدیم. یه چیزی مثل ایمان یا معجزه.
چانیول شوخی کرد:
-به جای این باید بهش بگیم "اسپرم سریع".
چشم غره ای که بکهیون بهش رفت، ارزششو نداشت. سریع عذرخواهی کرد و یه بوسه ی سریع روی گونه ی بکهیون گذاشت.
جعبه ی کالسکه ی قرمز تاشوی گرون رو برداشت و به سمت صندوق رفتن. هرکدومشون توی فکر خودشون بودن که بچه شون رو چی صدا بزنن.
تا اینکه...
-ناگت.
بکهیون توجهشو به چانیول که کارتشو در اورده بود و به صندوقدار داد، برگردوند:
-چی؟
چانیول نیششو باز کرد:
-ناگت. باید بهش بگیم "ناگت". ناگت کوچولومون. بامزه ست مگه نه؟
بکهیون بارها و بارها توی ذهنش تکرارش کرد و تصمیم گرفت که ازش خوشش اومده.
بکهیون به چانیول لبخند زد که باعث شد قلبش بال بال بزنه:
-باشه. ناگته.
و با کنجکاوی پرسید:
-حالا از کجا به ذهنت رسید؟
-خب، پدر مادرم گفتن وقتی بچه بودم، واسه یه مدت بهم میگفتن ناگت. گفتن بدنم مثل ناگت بود، یه چیز کوچولو. ولی وقتی 14 ماهم شد، فهمیدن هر چیزی هستم جز کوچیک.
بکهیون خندید:
-داستان جالبیه.
با اینکه فقط یه وسیله خریده بودن، وقتی رفتن خونه، حس کاملی داشتن چون بالاخره رابطه شونو رسمی کرده بودن و واسه زیگوتشون لقب گذاشته بودن.
👼
اون شب، قبل از خواب، بکهیون گوشه ی تختش نشست و به کنار شکمش چنگ میزد. تمام روز حالش خوب بود. ولی یهویی بعد از پوشیدن پیژامه ش، شروع به حس دردای عجیبی کرده بود.
نمیخواست قبول کنه ولی حسش میگفت بخاطر اینه که توی سیسمونی خم شده بود تا کالسکه هارو ببینه. بدون اینکه متوجه بشه، بخاطر پیشگویی اینکه اتفاق بدی قراره بیوفته، چشماش شروع به اشک دادن کرد.
معمولا چانیول قبل از اینکه بره توی تخت، بکهیونو چک میکرد و ایندفعه هم استثنا نبود.
پسر قد بلند توی اتاقو دید زد و دید که دوست پسرش روی تخت نشسته.
-هی بک. واسه خواب آماده ای؟
بکهیون در جواب ناله کرد:
-چانیول.
نگرانی به سرعت توی شاهرگ چانیول حرکت کرد و با عجله به سمت پسر حامله رفت و جلوش زانو زد. قبلش نمیتونست چیز زیادی ببینه. ولی الان که جلوش بود میتونست ببینه که صورتش از درد مچاله شده و شکمشو نگه داشته.
بکهیون سوال بی صدای چانیولو جواب داد:
-یه مشکلی هست.
چانیول بدون یه لحظه تردید، آروم بلندش کرد و به سمت اتاق خودش رفت. بکهیون با یه دستش جلوی لباس چانیولو چنگ زد و دست دیگه ش محکم دور شکمش بود تا سعی کنه دردو آروم کنه.
پسر کوچیکتر آروم گذاشتش روی تخت و میخواست سمت تلفن روی میز بره ولی بکهیون نگهش داشت. بیخیال شد و تصمیم گرفت پیشش بمونه و روی تخت رفت تا پیشش دراز بکشه. بکهیون به پسر کوچیکتر نزدیکتر شد و صورتشو توی سینه ش برد و ناله های کوچیک میکرد.
چانیول سعی کرد آرومش کنه:
-خوب میشی بک. حتما روز خسته کننده ای بوده.
و یه دستشو پشت گردنش برد و با دست دیگه ش بازوی بکهیونو ماساژ میداد.
بکهیون توی لباس چانیول من من کرد:
-امشب اینجا پیش من بخواب. باشه؟
-باشه حتما. هر چی تو بخوای.
خیلی طول نکشید که درد تموم شد و بکهیون خواب رفت. چانیول فهمید و دستشو دراز کرد تا چراغو خاموش کنه و بعد پیشونی بکهیونو بوسید و سعی کرد بخوابه. توی وضعیت نیمه نشسته - نیمه خوابیده ی بدی بود. ولی جرعت نداشت خودشو درست کنه چون بکهیون توی بغلش خواب رفته بود.
👼
بکهیون با حس عرق سردی که روی پیشونیش نشسته بود، بیدار شد. توی تاریکی سرشو چرخوند تا صورت غرق در آرامش و خواب چانیولو ببینه. آرزو کرد که بتونه دوباره بخوابه ولی درد با انتقام برگشته بود. چون اتفاقی یه جیغ کوچیکی زد که ممکن بود چانیولو از خواب بیدار کنه، لب پایینیشو گاز گرفت. به توجه به اینکه شب قبل اونو توی دردسر انداخته بود، بیدار کردنش آخرین کاری بود که میخواست انجام بده.
تا جایی که میتونست ساکت و با احتیاط، خودشو از بازوهای چانیول خلاص کرد و با نوک پنجه سمت دستشویی رفت. توی تاریکی دنبال کلید چراغ گشت و وقتی که چراغا روشن شدن، چشماش از روشنایی یهویی، مچاله شدن.
نمیخواست توی دستشویی بره ولی فهمید که باید چک کنه تا ببینه میتونه دلیل دردشو بفهمه و تنها راه این بود که توی یه فضای روشن، اینکارو کنه. یه بار دیگه پهلوش تیر کشید و باعث شد یهویی روی توالت در بسته بیوفته.
چیزی که بعدش دید باعث شد قلبش بریزه. کاشیای سفید با لکه های خونی که مال خودش بود، رنگ شده بود.
یه هق هق خفه از لباش خارج شد و وقتی که بدترین فکر از اینکه چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه، از ذهنش عبور کرد، دستشو بالا اورد و روی دهنش گذاشت.
بکهیون سعی کرد چانیولو صدا کنه:
-چانیول!
ولی چانیول هنوز خواب بود. یه نفس عمیق کشید و یه بار دیگه سعی کرد. یکم بلندتر از دفعه ی قبل. با گریه گفت:
-چانیول! لطفا کمکم کن.
کلمه ی بعد رو با هق هق گفت:
-لطفا.
پسر کوچیکتر با جیغای پریشون بکهیون بیدار شد و ثانیه ای که چشماشو باز کرد، نوری که از دستشویی میومدو دید. از تخت پرید پایین و مستقیم سمت دستشویی رفت.
درو با شدت باز کرد و اولین چیزی که دید بکهیون بود که روی توالت داشت گریه میکرد. وقتی اثرای خون رو روی زمین دید، نمیتونست نفس بکشه.
چانیول خودشو جمع و جور کرد و به سمت خون رفت. با یه قدم بلند به بکهیون رسید. خم شد تا پسری که گریه میکردو روی دستاش بلند کنه و از دستشویی خارج شدن.
سوالای زیادی از ذهنش رد میشدن: چرا اینجوری شد؟ چطوری این اتفاق افتاد؟ چه اتفاقی افتاده؟
ولی مهمتر از همه، ناگت خوب میشه؟
هیچ جوابی برای هیچکدوم از سوالا نداشت ولی وقتی دید بکهیون چقدر دل شکسته توی بغلش گریه میکنه، بالای سرشو بوسید و زیر لب گفت:
-هیچی نیست. همه چی خوب میشه.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now