-ببخشید که اونجا زدمت.
بکهیون لب و لوچه شو آویزون کرد و دستشو بالا اورد تا چشم راست چانیولو که داشت کبود میشد، لمس کنه.
از حالت عادی هم جمع تر شده بود و بکهیون مقصرش بود.
وقتی بکهیون لحظاتی که توی دفتر مشاور ازدواج سپری شده بودن رو به یاد اورد، چانیول سعی کرده بود اونو روی صندلی بنشونه و چند لحظه آرومش کنه. حالا، چانیول روی صندلیِ راننده ی ماشین خودش نشسته بود و وقتی انگشتشو روی آسیب دیدگیش گذاشت، دردش غیرقابل تحمل بود.
بکهیون "متاسفم"ای گفت ولی چانیول انگار کر شده بود. سرش داشت از درد دور میخورد و نمیتونست واقعا روی چیزایی که اطرافش بودن تمرکز کنه.
بکهیون دست چانیولو به آرومی از روی چشمش برداشت و انگشتای باریک خودشو به سبکی پر، روی پلک بسته ش گذاشت. چانیول از تماس سردش یکم لرزید ولی وقتی بکهیون دایره های آرومی روی پلکش کشید تا درد رو کم کنه، کم کم آروم شد.
وقتی دست بکهیون که داشت نوازشش میکرد، پایین اومد و فک چانیولو گرفت، چشم متورم چانیول یکم باز شد تا به بکهیون که چشماش صمیمیت و نگرانی رو نشون میداد، نگاه کنه.
-میتونم...؟
چانیول نمیفهمید منظور بکهیون چیه ولی سر تکون داد.
بکهیون یکم خودشو بالا کشید تا صورتش جلوی صورت چانیول قرار گرفت. جلو رفت و بوسه ی آرومی روی چشمِ کبودش گذاشت. وقتی بکهیون عقب رفت و روی صندلی خودش فرو رفت، لبخند گوشه ی لب چانیولو دید.
بالاخره بالاخره همسر حامله ش، دو هفته بعد از ازدواج داشت اهمیت دادن بهش رو شروع میکرد. اینکه کسی ازش قدردانی کنه حس خوبی بود.
وقتی صورت چانیول از خجالت قرمز شد، بکهیون اذیتش کرد:
-این یعنی بخشیدیم؟
توی راه خونه، برای شام به یه رستوران رفتن و درمورد ملاقاتشون با مشاور ازدواجشون حرف زدن. قبلا بکهیون تمام تلاششو میکرد تا چانیول و حرفایی که از دهنش در میاد رو نادیده بگیره. ولی جدیدا، پسر کوچیک جثه فهمید از حرفای پسر بلندتر لذت میبره. حرفاشون هیچوقت اونقدر جدی نبود و صمیمی حرف نمیزدن. اونا اغلب بازیگوشانه همدیگه رو دست مینداختن تا بیشتر شبیه جریان آرومِ یه رود باشه و بکهیون آهنگین بودن حرفاشونو دوست داشت.
وقتی کاراشون تموم شد، به خونه برگشتن. چون فردا صبحش کار داشتن، تصمیم گرفته بودن شب زود برن خونه.
👼
بکهیون روی صندلیش توی اتاقش وول خورد و با خودکارش روی میز ضرب گرفته بود. از صبح حواسش پرت بود و به سختی تونسته بود کار کنه. به ساعت روی دیوار اتاق نگاه کرد و آه کشید.
دوساعت تا وقتی که میتونست بره ناهار بخوره، مونده بود. جونمیون یکم غرغر کرد و اونو از فکر کردن به غذا بیرون کشید:
-بکهیون تمومش کن. من اینجا دارم سعی میکنم یه کاری کنم و ضربه های بی وقفه ی تو سرمو درد میاره.
بکهیون لباشو آویزون کرد ولی جونمیون ندید چون دیواری بینشون بود:
-ولی هیونگ انقدر گشنمه که دارم میمیرم.
-خب باید بری بخوری چون هنوز دو ساعت دیگه مونده.
بکهیون تندتر و محکمتر ضرب گرفت و جونمیون دندوناشو روی هم فشار داد و توی سکوت حرص خورد. حتی نمیتونست سر پسر حامله داد بزنه چون آخرین باری که اینکارو کرده بود، یه دسته کاغذ خورده بود توی سرش و جایزه شو اینجوری گرفته بود. میترسید ایندفعه چیز سفت تری جای یه دسته کاغذ بخوره توی سرش. مثلا کیبورد کامپیوترش. واقعا درد میگرفت. میخواست بزنتش. ولی نمیتونست چون باید موقعیت دوستشو درک میکرد. حامله بودن چیز جالبی نبود و اینکه خشن میشی مطمئنا از عمد نیست.
فقط بخاطر هورمونا بود. آره.
بکهیون وقتی دستش خسته شد، خودکارو روی میز انداخت و از روی صندلیش بلند شد و زیر لب چیزی به جونمیون درمورد پیدا کردن چانیول و حل مشکل گرسنگیش گفت.
به سمت آسانسور رفت و به طبقه ی پنجم که دفتر چانیول اونجا بود، رفت. همینجور که با قدمای گشاد گشاد به سمت آخر اون طبقه میرفت تا به دفتر برسه، یهو حس دلواپسی بهش دست داد و قدماش کم کم آروم شد انقدر که ایستاد. میدونست که واقعا نباید پسر کوچیکترو اذیت کنه. اون احتمالا مشغول بود. در حقیقت، بکهیون مطمئن بود که اون خیلی کار داره. چون وقتی خیلی مریض بود که نمیتونست خودش کاراشو بکنه، اون بیشتر زمانشو برای کمک کردن بهش گذرونده بود تا گزارشاشو تموم کنه.
قبل از اینکه بتونه برگرده و نقشه ی اولیه شو که اذیت کردن همسرش بود، خراب کنه، در باز شد و پسر بلندتر با گیجی جلوش ایستاد و دستش هنوز روی دستگیره ی در بود.
-اینجا چیکار میکنی بک؟
سعی کرد دروغی سرهم کنه ولی ذهنش خالی بود:
-اِ، میخواستم...
همون موقع شکمش مثل والی که در حال مردن بود، غر غر کرد. ناله کرد و دستشو روی شکمش گذاشت.
-خیلی گرسنمه.
براش جای تعجب داشت که پسر بلند تر نیششو باز کرد و دستشو از روی دستگیره ی در برداشت و توی موهاش کرد:
-واسه همینه دارم از دفترم میام بیرون. توی دوهفته ی گذشته متوجه شدم که معمولا این ساعتا گرسنه میشی. واسه همین اومدم بیرون تا ببرمت ناهار.
حس گرمی به بکهیون منتقل شد و از اهمیت دادن همسرش، حالتش نرم شد.
-ولی نمیتونم از اینجا برم...
-پدرم صاحب این شرکته. فکر میکنم اگه همسر حامله م گرسنه ست، کاملا موظفم که اونو برای ناهار ببرم.
بکهیون نیششو باز کرد و صورتش از حرفای پسر بلندتر روشن شد. دست تو دست به سمت راهرو رفتن و تصمیم گرفتن به جای اینکه با ماشین به جایی که همیشه ناهار میخوردن برن، پیاده به کافه ی نزدیک برن.
-دکترمون امروز صبح بهم زنگ زد. گفت که آخر این هفته وقت ملاقات داری.
-چرا؟
با توجه به هشداری که توی حالت بکهیون بود، چانیول سریع دلیل رو توضیح داد:
-اوه نگران نباش بک. چیزی نیست. فقط یه چکاپ عادیه که ببینیم تو و بچه سالمین. بعدشم، من خوندم که چکاپ مرتب، مهمه تا چیزای غیرطبیعی رو زودتر تشخیص بدی. پیشگیری بهتر از درمانه.
چشمای بکهیون گرد شد و از اونور میز به پسر کوچیکتر که مثل گوسفند نیشش باز بود، نگاه کرد:
-درمورد بارداری مطالعه کردی؟
-فقط باهاش رو به رو شدم. و، خب، شاید آنلاین درموردش سرچ کردم تا بیشتر یاد بگیرم... و به کتابخونه رفتم تا نکته هایی رو از چندتا کتاب یادداشت کنم.
جمله ی آخر چانیول یه جورایی مثل زمزمه از خجالت بود و به در و دیوار زل زده بود و از نگاه خیره ی بکهیون دوری میکرد.
بعد از اون، هردوتاشون توی سکوت غذاشونو خوردن و توی فکرای خودشون غرق بودن.
یه سوال بود که همش توی ذهن بکهیون میچرخید.
داشت عاشق این غول احمق باملاحظه میشد بخاطر تغییر یهویی رفتارش، یا اینکه بخاطر هورمونای لعنتیش بود؟
YOU ARE READING
[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian Translation
Romance⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن ترجمه ای Baby, Baby | بيبی، بيبی کاپل: چانبک ژانر: امپرگ، فلاف، دراما نویسنده: BaekYeolBabies مترجم: OhMinA ( @mina__rafiei ) کاور: Elena Salvatore ( @AllAboutBaekhyun ) خلاصه:چانیول، پسر رئیس شرکت پارکه که...