قسمت نهم - تمامت بدجنسيه

2.3K 441 12
                                    

اون هفته زود گذشت.
ناهار خوردن تو ساعتای کاری با چانیول، برای بکهیون یه کار روزانه شده بود. به طور غیرعادی ای، اکثر اوقات، چانیول میدونست که پسر حامله هوسِ چی کرده. خب، این فقط یکی از تاثیراتِ یه دوره باهم زندگی کردن بود. اونا بیشتر باهم وفق پیدا کردن و هر دقیقه ی روز، حال همدیگه رو میفهمیدن.
مثل چند روز پیش بکهیون یکم ناخوش بود و هرچیزی که آشپز درست کرده بود رو نخورد. چانیول میدونست که واسه بکهیون خوب نیست که چیزی نخوره. واسه همین ابتکار به خرج داده بود و به مادر بکهیون زنگ زده بود و دستور پخت غذای مورد علاقه شو پرسیده بود. نیازی به گفتن نیست. بکهیون فقط توی چند دقیقه، بیبیمباپ رو که همسرش درست کرده بود، مثل گرگ خورد. بعد از اون چانیول خیلی خوشحال بود و بدون نگرانی برای حال بچه و بکهیون، تونست کارشو انجام بده.
بکهیون یکم درمورد احساسات، کمبود داشت. فهمید که یکم واسش سخته که اهمیتشو برای پسر بزرگتر ابراز کنه. به جاش، به حرکات کوچیک تکیه کرد تا به چانیول نشون بده که چقدر برای کارایی که واسش کرده، ازش ممنونه، حتی اگه اینو نشون هم نده. خوشبختانه، همچین حرکاتی از چشم پسر بلندتری که همیشه وقتی بکهیون تماس پوستی برقرار میکرد یا هرنوع محبتی نشون میداد، بی فکر نیششو باز میکرد، دور نمیموند.
یه روز دیگه، بکهیون وقتی توی بخشِ کار چانیول بود، همینجوری پیش پسر رئیس رفته بود و برای ثانیه ی کوتاهی دستاشو دور گردنش انداخته بود و شونه هاشو آروم فشار داده بود. حس بیحالی چانیول، فورا از بین رفته بود. لمس بکهیون فقط یه ثانیه طول کشیده بود ولی لبای چانیول هنوز لبخند کجی داشتن.
عصر روز قبلش، بکهیون با بوسیدن انگشتش و گذاشتنش روی لب چانیول، برای یکی از ناهاراشون ازش تشکر کرده بود. باعث شد اون پسر مثل احمقا چند ثانیه به پسر کوتاهتر زل بزنه. بعد فهمید منظور بکهیون چی بوده.
یه بوسه ی غیرمستقیم؛ حرومزاده ی آب زیرکاه.
بکهیون فهمید خیلی به پسری که قبلا به شدت ازش بدش میومد، وابسته شده. اون چندبار به طرز خطرناکی از لحاظ احساسی به اون پسر نزدیک شده بود. و اونموقع فهمیده بود یکم زیادی از بودن چانیول لذت میبره. حتی بیشتر از اونچیزی که فکرشو کرده بود.
با تموم شدن هفته ی نهم، بکهیون سعی کرد آگاهانه از چانیول فاصله بگیره. ولی ثابت شده بود که کار سختیه. چون اون پسر مثل زالو به بکهیون چسبیده بود.
با یواشکی بیرون رفتن بکهیون با جونمیون برای ناهار شروع شده بود. حتی قبل از اینکه چانیول برسه دنبالش، رفته بود. بعدش بکهیون تصمیم گرفت به جای اینکه مثل همیشه منتظر چانیول بمونه تا بیاد دنبالش و برن خونه، با تاکسی بره خونه. آخرش، چانیول یکم از رفتار یهویی سرد شده ی بکهیون خسته شد و اینو به حساب یکی از بی حوصلگیاش گذاشت و به پسر حامله، اون فضایی رو که میخواست، داد.
هفتمین روز نقشه ی بکهیون برای دوری از چانیول بود و چانیول از رفتار تند بکهیون باهاش، خسته شده بود. میدونست قبل از اینکه مشکل از دستش در بره، باید یه کاری کنه. تنها کسی که میدونست میتونه کمکش کنه، تنها دوست بکهیون، جونمیون بود.
چانیول کارشو ول کرد و به طبقه ی سوم، جایی که اتاقک کار بکهیون و جونمیون بود، رفت. دید که جونمیون تنها نشسته و محوِ پرونده ی توی کامپیوترش شده.
-سلام جونمیون هیونگ.
لازم نبود بالا رو نگاه کنه تا بفهمه چانیوله. پس نگاهشو روی مانیتور نگه داشت و زیر لب سریع جوابشو داد:
-بک رفته دستشویی.
-اوه نه. امروز واسه بک نیومدم اینجا.
چانیول نگاه سریعی به اطراف انداخت تا مطمئن شه که هیچکس به حرفاشون گوش نمیده. دستاشو به دیوار اتاقک تکیه داد و به طرف همکارش خم شد.
-به نصیحتت نیاز دارم.
جونمیون تایپ کردن رو متوقف کرد و با شَک به پسر رئیس که بیچارگی تمامِ صورتشو گرفته بود، زل زد:
-تو؟ پارک چانیول؟ نصیحت منو میخوای؟!
-تو تنها کسی هستی که خوب بکهیونو میشناسی. این اواخر خیلی باهام یه جوری شده.
-درسته. اون کثافت کله شق.
-پس میدونی چشه؟ چرا منو نادیده میگیره؟
جونمیون نمیخواست حال چانیولو خراب کنه. مخصوصا چون که از چهره ش مشخص بود که منتظره. ولی باید حقیقتو بهش میگفت.
-متنفرم از اینکه اینجوری بگم ولی فکر کنم دلیل اینکه بکهیون نادیده ت میگیره اینه که فهمیده تو اذیتش میکنی.
-واقعا؟
-آره. یه بار بهم گفت تنها وقتایی که ازت خوشش میاد وقتاییه که خوابی و کاری بهش نداری.
-اون اینو گفت؟
چانیول نمیتونست کاری کنه ولی از فهمیدن افکار بکهیون، حس ناامیدی داشت. فکر میکرد زمان خوبی رو باهم داشتن و بالاخره دارن دوستای خوبی میشن.
جونمیون با دلسوزی سر تکون داد و وقتی دید پسر حامله داره از دستشویی برمیگرده، به سرعت سر کارش برگشت. چانیول سرافکنده به سمت آسانسور رفت. از کنار پسر کوتاهتر رد شد و وقتی اون پسر نگاش کرد، لباشو جمع کرد. چانیول اولین کسی بود که رفت. گوشه ی لباش به پایین جمع شد.
از طرف دیگه، بکهیون ناراحت بود. نمیدونست پسر بلندتر چرا خیلی پریشون به نظر میرسید. ناراحتی ای که توی چشمای درشت چانیول مشخص بود کافی بود تا قلب بکهیون اذیت شه. ولی وقتی پشت میزش برگشت، شونه هاشو بالا انداخت.
جونمیون گفت که چانیول حال بکهیونو پرسیده. ولی بکهیون حس اینو که بحثو ادامه بده، نداشت. پس اون بحث همونجا تموم شد.
👼
بکهیون با قدمای آهسته و دستای لرزون در حالی که کیفشو محکم گرفته بود، وارد دفتر شد. اونروز به طور عجیبی مضطرب بود. نمیدونست بخاطر این بود که بعدازظهر ارائه داشت یا بخاطر یه چیز دیگه بود. یه جو بدی بود مثل آرامش قبل از طوفان.
ناخودآگاه دستش به طرف شکم 10 هفته ایش رفت. خوشبختانه توی لباس کارش خیلی مشخص نبود. سعی کرد با فکر کردن به بچه ش، استرسشو آروم کنه. به خودش اجازه داد لبخند بزنه تا بتونه اون روز پر چالش رو پشت سر بذاره.
یه ساعت قبل از ناهار بود که بکهیون یهویی حالت تهوع گرفت. تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه "اوه نه دوباره نه" بود. از روی صندلی بلند شد و با سرعت توی یکی از دستشوییا رفت و درو قفل کرد و صبحونه شو بالا اورد. به همون اندازه ای که از اینکه قبولش کنه متنفر بود، میدونست دلیل اینکه حالت تهوعش بعد از دو هفته باز شروع شده، اینه که از وقتی ماموریتشو برای دوری از اون پسر قد بلند شروع کرده، به نوشیدنی لیموی داغ چانیول که کنار تختش بود، لب نزده. از اینکه حتی بعد از اینکه آرزو کرده بود اون پسر نشونه هارو بفهمه و انقدر خوب نباشه، چانیول بازم اینکارارو واسش میکرد، حس بدی داشت.
با چندش، دهنشو با پشت دستش پاک کرد. روی پاهای لرزونش ایستاد و سیفون رو زد. دستشو زیر آب گرم که از شیر آب میومد گرفت و خودشو تمیز کرد. وقتی کارش تموم شد به دیوار تکیه داد تا یه لحظه نفس بگیره و انرژی ای که از دست داده بود رو به دست بیاره.
با وجود اینکه معده شو خالی کرده بود، بازم میتونست حس کنه که داره حالت تهوع میگیره. دستشو گذاشت روی شکمش و آه کشید:
-دختر کوچولوم میشه امروز باهام خوب باشی لطفا؟ فقط تا وقتی ارائه تموم شه؟
بکهیون از اینکه با یه شکمی که وجود نداشت، حرف زده بود، یکم حس دیوونه بودن کرد ولی فهمید ارزش امتحان کردن داشت.
خودش نمیدونست، ولی یه نفر تمام مدت توی دستشویی بود و هر حرفی که زده بود رو شنیده بود.
وقت ناهار رسید و بکهیون پیشنهاد جونمیونو برای غذا خوردن رد کرد. چون نمیخواست موقع ارائه دادن کلِ غذا رو بالا بیاره. جونمیون از فکرش اخم کرد ولی چیزی نگفت چون میدونست دوستش میتونه چه کله شقی باشه.
خداروشکر ارائه بدون هیچ مشکلی تموم شد. یهو جلوی بقیه توی اون اتاق، بازم حس حالت تهوع بهش دست داد ولی چشماش به چانیول که اون پشت نشسته بود خورد و موجی از آرامش، حالت تهوعشو شست و از بین برد.
بکهیون اونشب، آخرین نفر توی طبقه ی خودشون بود که میخواست دفتر رو ترک کنه. آسانسوری که داخلش بود، با صدای دینگ توی طبقه ی اول ایستاد. از آسانسور در اومد و توی اون راهروی کم نور، گروهی از همکاراش رو دید که حرف میزدن. وقتی پسر قد بلندی رو توی اون گروه دید که جدا از بقیه ایستاده، ضربان قلبش بالا رفت.
نگاه همه روی بکهیونی که به طرز ناخوشایندی جلوی در آسانسور که حالا بسته شده بود، ایستاده بود، چرخید.
یکی از اونا که موی بلوندی داشت سرشو به طرف پسر تنها تکون داد:
-پس اونه. مگه نه؟
یکی دیگه شون که چشمای درشتی داشت، با پوزخند جواب داد:
-آره. خودشه. اون کوچولو حامله ست. ببین حتی حلقه ازدواجم نداره.
شوکه شدن توی صورت چانیول مشخص شد. ولی سریع پنهانش کرد چون نمیخواست دوستاش متوجه بشن. بکهیون از این بی احترامی اخم کرد. به چانیول که شروع به خنده و تمسخر پسر حامله با دوستاش کرده بود، زل زد.
-احتمالا همونجور که به نظر میاد ساده ای. میذاری یه نفر شلوارتو بکشه پایین. ببین به کجا رسیدی.
ایندفعه، اون گروه بلند زدن زیر خنده و بکهیون همونجا که ایستاده بود خشکش زد. به زمین زل زده بود چون نزدیک بود اشکاش بریزن. خیلی خجالت کشید و آرزو کرد که زمین دهن باز کنه و قورتش بده.
پسر مو بلوند گفت:
-بیاین بریم. خیلی گشنمه!
بقیه با سر و صدا حرفشو تایید کردن. به سمت بیرون ساختمون رفتن و هدف تمسخرشونو تنها گذاشتن.
-چانیول بیا دیگه رفیق!
-بچه ها شما زودتر برین. من یه چیزی توی دفتر جا گذاشتم.
بکهیون صدای بمی که با دوستاش حرف میزد رو شنید و سریع خودشو جمع و جور کرد. همونجور که به زمین زل زده بود، با قدمای سریع به سمت در شیشه ای جلو رفت. یهویی مچ پسر کوتاهترو گرفت و جلوشو گرفت. اگه دست بلند و کشیده ای پشتش نبود، پسر کوتاهتر تقریبا افتاده بود.
بکهیون سرشو بالا اورد و به پسر بلندتر زل زد و غرید:
-ولم کن.
میتونست مقصر بودنو توی صورت چانیول ببینه و مطمئنا قرار نبود بعد از کاری که اون و دوستاش کردن، باهاش با ملایمت برخورد کنه.
-بکهیون، گوش...
-حتی نمیتونستی ازم دفاع کنی؟!
چانیول سریع کلماتشو گفت تا بکهیون دوباره حرفشو قطع نکنه:
-میدونی چاره ی دیگه ای نداشتم. ما قبول کردیم بهترین کار اینه که کسی چیزی از ازدواج و بچه ندونه. حتی وقتی میایم سرکار حلقه هامونو خونه میذاریم تا کسی شک نکنه!
داشت خیلی ناامید میشد و دستش دور مچ پسر کوچیکتر سفت تر شد. میترسید اگه اینکارو نکنه، پسر حامله بدوه و بره.
لبهای بکهیون لرزید:
-چانیول ولم کن. داره دردم میگیره.
چانیول با یه اخم کوچیک، صورت اون پسرو خوند.
-بک، گریه نک...
بکهیون تا جایی که میتونست بلند داد زد:
-من گریه نمیکنم. بخاطر هورمونای کوفتیه فهمیدی؟!
اشکای لعنتی. هورمونای لعنتی. باعث میشدن با اینکه نمیخواد گریه کنه.
چانیول یه بار دیگه خواهش کرد:
-بک...
بکهیون با مشت کوچیکِ دستِ آزادش پشتِ سر هم به سینه ش ضربه میزد. هر کدوم از کلمه هایی که فریاد میزد، توی سینه ی پهنِ همسرش منفجر میشد:
-تو! یه! پوضی! هستی!
وقتی فهمید کلمه ای که با پ شروع کرده بود، اونقدری که میخواست خشن نبود تا عصبانیتشو از پسر جوونتر نشون بده، قول فحش ندادنی که به چانیول داده بود رو شکست:
-آه! تو یه عوضی هستی فهمیدی؟! یه عوضی بزرگ. یه بیشعور. یه آشغال!
صدای آشنایی توی راهرو پیچید:
-هی هی. اینجا چه خبره؟ بک؟ حالت خوبه؟
بکهیون چرخید تا صورتِ صدایی که از گذشته ش بود رو بشنوه. حضور پسر مو قهوه ای باعث نشد که چانیول مچ همسر حامله شو ول کنه. هر چی میشد، اون مچ بکهیونو توی دستش گرفته بود و به اون غریبه با اخم نگاه میکرد.
چانیول بهش پرید:
-تنهامون بذار. داریم مشکلمونو حل میکنیم. نمیبینی؟
-چرا تــو اونو تنها نمیذاری؟ کاملا مشخصه که میخواد ازت دور شه.
اون پسر با یکی از دستاش، دست آزاد بکهیونو چنگ زد و شروع به کشیدن کرد. بکهیون انقدر گیج بود که نمیتونست چیزی بگه یا کاری کنه. هنوز از ظاهر شدنِ یهوییِ پسر مو قهوه ای گیج بود.
چانیول و پسر مو قهوه ای توی یه جنگ پر از خشم درگیر بودن و بکهیون بینشون بود. با داد به همدیگه فحش میدادن. بکهیون کم کم کشید عقب و خیلی زود چشماش سنگین شد.
بکهیون سعی کرد ذهنشو جمع و جور کنه که چرا پسر مو قهوه ای اونجاست. ولی سرش گیج رفت و تنها یه چیز تونست قبل از اینکه تاریکی اونو فرا بگیره، به زبون بیاره:
-کای...
و بعد درحالی که اون دو مرد هنوز بدنشو میکشیدن، از حال رفت.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now