قسمت يازدهم - بهترين مرد برنده ميشه

2.2K 411 7
                                    

بکهیون توی کافه ی عجیب غریب کوچیک رفت و نگاهشو اطراف چرخوند تا وقتی چشماش به پسر زیبایی که ایستاده بود تا بهش دست تکون بده، خورد.
لبخند درخشان اون پسر رو با لبخند خجالت زده ی خودش جواب داد و به طرف میز دو نفره رفت. کای کمکش کرد روی صندلیش بشینه و خودش رفت روی صندلی خودش نشست. نزدیک بود بکهیون گارسون رو صدا بزنه تا سفارششو بگیره ولی دید که دوتا لیوان روی میزه. جلوی کای، یکم لیوان رو بو کرد و گوشه های لبش بالا رفت و لبخند آشنایی زد:
-یادت مونده.
کای سرشو از بامزگی بکهیون کج کرد:
-معلومه که یادم مونده. چطور یادم بره؟ وقتی دبیرستان بودیم و باهم قرار میذاشتیم، عملا هرروز منو توی کافی شاپ میکشوندی تا لاته بخوری.
بکهیون با یادآوریش، خندید. سه سال گذشته بود ولی فقط یه اشاره ی کوچیک باعث میشد تمام خاطرات مثل سیل، یادش بیان.
بکهیون لاته شو مزه مزه کرد و به کای نگاه کرد:
-شاد بودیم مگه نه؟
کای با موافقت سر تکون داد:
-آره شاد بودیم. هنوزم میتونیم باشیم.
بکهیون لب پایینشو آروم گاز گرفت، لیوان رو روی میز گذاشت و به بیرونِ پنجره زل زد. فهمیده بود که سکوت بهترین جوابه. مهم نبود کای توی گذشته چقدر بهش ضربه زده بود، اون هنوزم میتونست راهشو توی قلبش باز کنه. یه نگاه توی چشمای تیره ش، باعث میشد بکهیون حس کنه طلسم شده.
کای باید درک میکرد که بکهیون هنوز با صحبت کردن درمورد موضوع برگشتن پیش همدیگه، راحت نیست. پس بحث رو با یه موضوع که خیلی با رابطه شون فاصله داشت، آسون کرد. بالاخره بکهیون احساس راحتی کرد و خیلی زود، داشتن با هیجان درمورد چیزایی که توی زندگیشون اتفاق افتاده، صحبت میکردن.
-ممنون واسه نوشیدنی. خیلی خوب بود که بعد از اینهمه سال دوباره باهات حرف زدم.
کای همراه با بکهیون که لبخند گرمی بهش میزد، سریع ایستاد. کای دستشو جلو اورد که دست بکهیونو بگیره و بکهیون از خواهش کردنِ چشمای کای تعجب کرده بود.
کای گفت:
-نرو. دوباره نه.
بکهیون واقعا کلماتشو گم کرده بود:
-من...
اون لمس کوچیک باعث شده بود از خجالت قرمز شه و حس کنه الکتریسیته از توی شاهرگای جایی که کای لمسش کرده بود، عبور میکنه. فکر کردنو گذاشت کنار. به هر حال که چیزی واسه از دست دادن نبود مگه نه؟ تمام صبحو با حرف زدن و خوشگذرونی باهم، گذروندن و این باعث شده بود که پسر حامله فکر کنه تنها کسیه که واسه کای مهمه. این چیز جدیدی بود چون قبلا توی رابطه شون هیچوقت همچین حسی نداشت.
حالا میتونست بلوغ رو توی کای ببینه و این دقیقا همونچیزی که نیاز داشت، بود. یه حس امنیت.
وقتی به نظر رسید که بکهیون توی باغ نیست، کای پرسید:
-میشه دوباره باهم بریم بیرون؟ ایندفعه واقعی؟
لبخند، آروم توی صورت بکهیون پخش شد:
-پس این قرار که قهوه خوردیم، قرار واقعی نبود؟
شوخیش باعث شد که کای نیششو باز کنه و برای پوشش دادن اشتباهش، دستشو توی موهاش ژولیده ش حرکت بده. این حرکت باعث شد اعضای درونی بکهیون از خود بیخود شن. مطمئن بود که بچه ش داره وادارش میکنه که پیش بره. که از روی پله ی ایمان بپره و به پسری که یه زمانی عاشقش بود، اعتماد کنه.
-چرا بود! فکر نمیکردم اونجوری بهش فکر میکنی. خب پس فردا ساعت 6 بیام دنبالت؟
-فردا خوبه. میبینمت.
میخواست بره که یه دست روی کمرش اونو جلو کشید و چیزی میدونست این بودکه بعدش، چرخونده شد و یه بوس سریع روی گونه ش گذاشته شد.
برای اولین بار توی این زمان طولانی، بکهیون حس اینو داشت که یه پسر نوزده ساله ست که برای یه بچه ی محبوب خوشتیپ، کله پا شده.
👼
-لعنت پارک چانیول، خونه ت عالیه!
جونمیون با وحشت به اطرافش نگاه کرد و تا جایی که میتونست همه چیو در نظر گرفت. وسط اتاق، یه مبل سفید چرم دید. پرید روش و جوری که راحت بود، نشست.
-دعوتت نکردم که دارایی های بابامو دید بزنی جونمیون. دعوتت کردم چون کمکتو لازم داشتم.
جونمیون غر غر کرد:
-خب بابا.
بالشی که نزدیکش بود رو برداشت و روی پاش گذاشت تا دستاشو روش تکیه بده:
-توی چی کمک میخوای؟
چانیول شروع به راه رفتن جلوی جونمیون و دست اوردن توی موهای موج دارش کرد:
-بکهیون.
-اوه آره. حدس زده بودم که قضیه درمورد اون بچه-مامان بی ادبته. ازم میخوای چیکارش کنم؟ یه جا حبسش کنم؟ چیزی توی کله ی سفتش بکوبم؟ دیوونه ت کرده؟ واسه همینه که ازم میخوای رامش...
-یا! با سوالای مزخرفت بمبارونم نکن! معلومه که نمیخوام یه جا حبسش کنی. همچین چیزی نه.
چانیول ایستاد تا به جونمیون که مغرورانه، یکی از ابروهاشو برای پسر قدبلند بالا برده بود، نگاه کنه.
-ولی آره. بیون بکهیون دیوونه م کرده!
جونمیون لبخند از خوراضیی زد:
-میدونم.
که باعث شد چشمای چانیول روی پسر بزرگتر، گشاد بشه:
-چ چی میدونی؟
-که یه نفر روی دوست احمقم خیلی کراش داره.
چانیول با عصبانیت کلمات رو با تاکید پشت سر هم گفت که تا جای ممکن طعنه آمیز باشه:
-کی؟! اون پــســره کــای بــا اون مــوهــای بــی عــیــبــش و اون لــبــخــنــدای دلــبــرونــه ش؟
همونقدر که متنفر بود قبول کنه، کای یه دیوث خوش قیافه بود.
جونمیون رفت توی فکر:
-کای موهای خوبی داره... و تناسب اندامش... عالیه!
ولی سریع سرشو تکون داد تا حواسش پیش چانیول و مشکلش برگرده:
-ولی اون به کنار. حدس میزنم اون تنها کسی نیست که بکهیونو دوست داره. تو، دوست من، عاشق بکهیون شدی.
جونمیون برای یه ثانیه فکر کرد که چانیول قراره با شدت تهمتشو رد کنه. ولی کاری که پسر قدبلند انجام داد، سوپرایزش کرد. اخم از صورتش رفت و آهی از روی شکست کشید.
چانیول که از نگاه کردن به چشمای جونمیون طفره میرفت، زیر لب گفت:
-آره.
-چی گفتی؟ نمیتونم درست بشنوم. غرور زیادیت جلوی صداتو...
چانیول با ناامیدی ناله کرد:
-گفتم آره، اوکی؟ من بکهیونو دوست دارم. همین! اینو گفتم. فکر کنم... فکر کنم عاشقش شدم. و نمیدونم واسش چیکار کنم که قلبمو بهم پس بده!
جونمیون گفت:
-نه نه. قرار نیست بخوای قلبتو پس بگیری. قراره براش بجنگی! به بکهیون نشون بده همونقدر که اون لیاقت قلب تورو داره، توهم لیاقت داری قلبشو بدست بیاری.
چانیول گوشه ی میز قهوه خوری نشست و پاهای بلندشو از هم باز کرد. با اخم گفت:
-چجوری میتونم اینکارو کنم؟ اون حسابی سرش با عشق دوست پسر قبلیش، شلوغه.
-پارک چانیول، در حقیقت، اون نصف پیروزیِ جنگه.
چشمای جونمیون یه برق شیطانی زد که پسر بلندتر متوجه شد و از اونی که بود، گیج تر شد. اولین بار بود که به کسی، حسی داشت و این حتی بیشتر از یه کار بزرگ بود که برای قبول کردن احساساتش کرده بود. پس همه ی اینچیزا یه جورایی واسش جدید بودن.
-ببین، باید بذاری بکهیون با کای قرار بذاره. این برای صد در صد شدن پیروزیت، ضروریه.
-ولی اینکار شبیه پا پس کشیدن قبل از جنگ نیست؟
-نه دقیقا.
چانیول داد زد:
-فاک جونمیون واقعا حرفات بی معنین!
-ساده بگم، باید بذاری بکهیون مال کای بشه.
همونجور که با اعتراض دست به سینه میشد، اخم روی صورتش نشست:
-ولی بکهیون مال منه!
-فقط به چشم دادگاه مال توئه. خودتم میدونی.
چانیول یکم لب و لوچه شو آویزون و نق نق کرد:
-نــه! مــال مــنــه. اون مــال... مــال... مــنــه. بکهیون مال منه.
جونمیون به قیافه ش خندید. حتی توی دیوونه وار ترین رویاهاشم فکر نمیکرد که پسر خشک و گستاخِ رئیس، انقدر لوس باشه. این صحنه از رنگین کمون سه گانه هم کمیاب تر بود.
یهویی ایستاد:
-خیلی خب خیلی خب، نق نق نکن خرس گنده. وقتی کای بکهیونو محکم توی چنگش گرفت، اونموقع ست که تو مثل خنجرِ توی زره درخشان، میپری وسط و پرنسس عزیزتو که بکهیون باشه، نجات میدی.
چانیول هنوزم همونجور بود. جونمیون آه سنگینی کشید و چشماشو چرخوند و دستاشو روی باسنش گذاشت.
-میخوام یه رازی درمورد رابطه ی کای و بکهیون بگم. 101% مطمئنم این راز نیرویی بهت میده که کمکت میکنه تا آخرین مردی باشی که ایستادگی میکنه.
لبهای چانیول با لبخند باز شد:
-قلب بکهیون مال من میشه.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now