قسمت بيست و دوم - شروع هاي جديد

2.1K 341 11
                                    

بکهیون هیچوقت فکر نمیکرد روزی بیاد که با یه گل آفتابگردون ساقه بلند توی دستش، توی یه راهرو راه بره، صندلیای سفید اطرافش باشن و گلبرگای لیلیوم سفید دورش پخش شده باشه. درحالی که آخرین قدمها رو به سمت محراب برمیداشت، لبخند دلگرم کننده ای به مرد جلوش زد که دستشو گرفت. جلوی کشیش ایستادن. حرفاش توی هیجان بکهیون گم میشد. به جاش، با نگاه کردن به مردی که دستشو گرفته بود و لبخند خیره کننده ای بهش میزد، مشغول بود و نمیتونست نگاهشو از بکهیونی برداره که زیر نگاهش یکم از خجالت قرمز شده بود.
-... و حالا همدیگه رو ببوسید.
بالاخره، بکهیون روی پنجه ی پاش ایستاد و اون پسر تا جایی که بینیاشون همدیگه رو لمس کنن، جلو اومد. بکهیون میخواست فاصله ی کم بین لباشونو از بین ببره که...
-یا!
اون پسر صورت بکهیونو با کف دستش به عقب فشار داد و باعث شد بکهیون بلند و ناهنجار بخنده و میزان سرگرم شدنش دوبرابر شه.
با اینکه نزدیک بود خنده های کوچیکش از لباش فرار کنن، ناله کرد:
-خنده نداره! اگه لبامون به هم میخورد کیونگسو منو میکشت!
بکهیون بین خنده هاش جواب داد:
-کیونگسو خیلی ریزه میزه ست. چجوری میتونه اینکارو باهات بکنه؟
کای درحالی که کراواتشو از دور گردنش، شُل میکرد، گفت:
-چشم غره ی توی خواب میکشمتِ اونو دیدی؟ مرگباره. وقتی این چشم غره رو بهم میره، واسه زندگیم میترسم.
اون از لباس رسمی متنفره ولی به هر حال، داماد بود. بکهیون با لرز باهاش موافقت کرد:
-اوه آره. وقتی چشم غره میره، میترسم.
و آروم توی شونه ش ضربه زد و اذیتش کرد:
-و با اینحال داری باهاش ازدواج میکنی.
کای یه دستشو توی موهای بلندش برد و با حالت رویایی آه کشید:
-اون... عالیه. نمیتونم صبر کنم تا بقیه ی زندگیمو باهاش بگذرونم.
وقتی کای یه جور نیشخند ناراحت و دلسوزانه بهش زد، بکهیون با صمیمیت گفت:
-خوشحالم که بالاخره شادیتو پیدا کردی کای.
کای با لبخند گرمی گفت:
-ناگت شادیِ توئه.
بکهیون آروم دستاشو دور خودش حلقه کرد و بهشون اجازه داد با برآمدگی بچه ش که توی سه ماه گذشته به طور قابل توجهی بزرگ شده بود، وفق پیدا کنن. داشت به پایان حاملگیش نزدیک میشد و به اندازه ی کافی کمر دردای مداوم داشت و نگران پاره شدن کیسه آبش توی یه زمان بی سابقه بود. به خصوص اینکه چند هفته تا پاره شدن کیسه آبش مونده بود و اگه این اتفاق الان میافتاد، نشونه ی خوبی نبود.
گوشه ی لباش واسه یه نیشخند یه طرفه تکون خورد:
-نمیتونم واسه بیرون اومدنش، صبر کنم. میخوام ببینمش و دوباره عاشق شم.
-مطمئنم زود میاد بیرون. بعدش آرزو میکنی واسه همیشه توی شکمت میموند.
این قرار بود یه جوک باشه ولی بکهیون وقتی به این فکر کرد که وقتی ناگت به این دنیا بیاد، باید شبای بیخوابی و گریه های کر کننده رو تنهایی تجربه کنه، لبخند روی لباش ناپدید شد. کای متوجه سکوت بکهیون شد و فورا از اینکه گذاشته بود اون کلمات از دهنش بیرون بیاد، پشیمون شد. دستشو جلو برد و بکهیون قبل از اینکه بفهمه، توی یه بغل دوستانه ولی نگران، کشیده شده بود. درمورد اینکه دستاشو دور کمر کای حلقه کنه، دوبار فکر نکرد. هیچ کلمه ای نباید عوض میشد. از اینکه کای برگشته بود اینجا، خوشحال بود. یه هفته بعد از انتقال بی سر و صدای چانیول به آمریکا، بکهیون هنوز داشت برای کنار اومدن با خودش، میجنگید. خیلی چیزا بود که مادرش میتونست باهاش، حمایتشو نشون بده. و با اینحال که از تلاشاش ممنون بود، مادرش باید کار میکرد. نه فقط برای خودش، بلکه حالا برای هردوتاشون. حداقل تا زمانی که بکهیون بچه شو به دنیا بیاره و زندگیشو روی روال برگردونه.
روزایی بودن که بکهیون نمیتونست از روی تخت بلند شه، روزایی که انقدر درد خیانت چانیول خفه کننده میشد که باید به خودش یادآوری میکرد که نفس بکشه. خوشبختانه، این دوره خیلی طول نکشید چون کای بعد از اینکه تصمیم گرفت به وطنش و پسری که دقیقا بعد از رد شدن دوباره ش توسط بکهیون دیده بودش و قلبشو دزدیده بود (زمانبندی تقدیر، بهتر از این نمیشد.)، برگرده، بی خبر رفت دیدنش. اومده بود تا خبر ازدواجشو که به زودی اتفاق میوفتاد، بهش بگه و چون بکهیون خیلی دقیق و کارش موثر بود، ازش برای برنامه ریزی کمک خواسته بود.
کیونگسو، نامزد کای، و بکهیون همون لحظه که همدیگه رو دیدن، باهم صمیمی شدن. جوری صمیمی شدن که انگار دوستای قدیمی همدیگه ن. خنده دار بود چون بکهیون و کیونگسو به طور مداوم باهم بحث میکردن. با گذر روزا، کای متوجه شد که کیونگسو کم کم اون بکهیون طعنه زن و بد دهنو برگردونده. با اینکه هنوز نسبت به بکهیون قبلا، رام و آروم بود.
لازم به گفتن نیست که کای و کیونگسو کمک کردن که بکهیون از اون حالت افسردگی موقتش در بیاد و بکهیون بخاطر این ازشون ممنون بود.
-اگه همدیگه رو ببوسین واقعا توی خواب میکشمتون.
بکهیون از دوستش فاصله گرفت تا به پسر چشم جغدی قد کوتاه که یکم دورتر ازشون ایستاده بود و اخم مشخصی روی صورتش داشت، نگاه کنه.
بکهیون دستشو توی هوا تکون داد:
-سینه های بزرگتو آروم کن کیونگ. فقط همدیگه رو بغل کرده بودیم.
کیونگسو سرفه کرد:
-از اینجا به نظر میومد بیش از حد داشتین صمیمی میشدین. و بکهیون، حداقل سینه های بزرگ من، خیالی ان. باسن تو گنده و واقعیه.
بکهیون هین کشید:
-جرعت نکن!
کای قبل از اینکه یه جنگ کامل بین اون دوتا اتفاق بیوفته، مداخله کرد:
-عزیزم کِی رسیدی اینجا؟
از محراب دور شد و طرف نامزدش رفت و توی بغل گرفتش، سریع بوسش کرد و گذاشت یه دست دور کمرش حلقه بشه.
کیونگسو اوقات تلخی کرد:
-داشتم کُل تمرین نمایشو نگاه میکردم. استراحت میخواستم. مخصوصا پرتقال خونی خواستم ولی اونا بهم قرمزشو دادن. مضحکه.
کای با دهن بسته به معشوقه ش خندید و بوسیدش. کیونگسو مشتاقانه جوابشو داد، دستاشو بالا اورد و دور گردن کای حلقه کرد تا بتونه عمیقتر ببوستش. بکهیون اونجا ایستاده بود و با عشق بیش از حد نگاهشون میکرد. اونا خیلی عاشق به نظر میرسیدن و بکهیون خوشحال بود که دوست خوبش یکیو پیدا کرده که لیاقتشو داره.
از هم جدا شدن. ولی فقط واسه یه زمان کوتاه. کای یه چیزی زمزمه کرد و بعدش اونا درگیر یه صحبت با کلمه های بی صدا شدن. بکهیون با شکم بزرگش، حس اضافی بودن بهش دست داد و سعی کرد حواسشو پرت کنه. نمیخواست جوری به نظر بیاد که انگار داره توی خلوت اون زوج، فضولی میکنه. با اینحال متوجه شد دارن بهش نگاه میکنن و نشون میدادن موضوع صحبت ظاهرا شخصیشون، اونه.
بکهیون از همونجایی که ایستاده بود، گفت:
-خیلی خب. یواشکی صحبت کردن کوفتیو تمومش کنین. درمورد چی صحبت میکنین؟
گناهکاری روی تمام صورت کای نوشته شده بود ولی کیونگسو ادامه داد و چیزی که تو ذهنش بود رو گفت.
کیونگسو با چشماش که داشت از تصمیمش میدرخشید، گفت:
-بکهیونی، فکر میکنم بهتره برگردی پیش پارک ها و واسه حمایت بچه، درخواست کنی.
بکهیون از حرف یهویی کیونگسو، غافلگیر شده بود و اینو با تند تند پلک زدن، نشون داد، با اشاره به چانیول، ناجور نفس میکشید.
کای دستشو روی بازوی معشوقه ش گذاشت تا جلوشو بگیره:
-سو...
ولی کیونگسو کنار زدش:
-نه کای. باید اینکارو بکنه. بدون یه پدر و بدون یه کار، تنهایی بزرگ کردن بچه واسش سخت میشه.
کیونگسو درست میگفت، رک ولی درست. فقط بخاطر اینکه حقیقت بود، درد داشت. یه بکهیون چند ماه گذشته رو با سعی برای فراموشش و تظاهر کردن برای اینکه اینجوری نیست، گذرونده بود. به هر حال، بکهیون حس میکرد داره توی عصبانیت میجوشه. از کیونگسو ناراحت نبود. ولی انقدر غافلگیر شده بود که با اینکه منظوری نداشت، به اون پسر پرید.
درحالی که دندوناشو به هم فشار میداد گفت:
-خفه شو کیونگسو. تو هیچی نمیدونی لعنتی.
صدای کیونگسو آروم شد:
-بکهیون. نباید بذاری اینجوری باهات بازی کنن. کای داستانای کالجتونو بهم گفته. و اونجوری که من شنیدم، تو از چیزی که الان هستی، قوی تری. لجباز و بی کله ولی مصمم و با اراده.
بکهیون چشماشو پایین اورد و به بالای برآمدگی بچه ش نگاه کرد و زمزمه کرد:
-من نمیذارم اونا باهام بازی کنن. فقط دارم سعی میکنم ادامه بدم.
-ولی فقط بهش فکر کن بک. قراره زمان سختی داشته باشی. ناگت قراره بیشترین رنج رو ببره و تو همچین چیزی نمیخوای، میخوای؟
کیونگسو یه هدف داشت. بکهیون مطمئنا نمیخواست بخاطر اینکه واسه جنگیدن برای حق و حقوق پسرش، زیادی ترسو بوده، پسرش از زندگیی که لیاقتشو داشته، محروم شه. آه سنگینی کشید و موند چجوری روی زمین، خودشو توی این آشفته بازار انداخته و اینکه میتونه طوفان پیش رو، رو تحمل کنه یا نه.
کای حتما احساس تضاد بکهیونو حس کرده بود، چون سریع گفت:
-بک، تو میتونی. کیونگسو و من... کنارتیم.
بکهیون درحالی که به تصمیم ترسناکی که باید میگرفت، فکر میکرد، در جواب فقط تونست لبخند بزنه.
👼
یه چیزی درست نیست، چیزی بود که وقتی بکهیون صبح روز بعد با تپش قلب و انتظار ازدواج دوست خوبش، بیدار شد، به خودش گفت. با وجود اینکه خودش کسی نبود که داره ازدواج میکنه، با پای اضطراب گذاشتش. ولی حتی بعد از عهدای زیبایی که بین اون دوتا مرغ عشق به وجود اومده بود، متوجه شد هنوز نمیتونه حس عجیبی که از صبح داشت رو از بین ببره. مهمونی نسبتا آروم بود چون کیونگسو میخواست شیرین و ساده و با چند تا از فامیلاشون و دوستای نزدیکشون باشه. همه حداقل یکم نوشیدنی خورده بودن و سالن رقص پر از صدای خنده و موسیقی بود. بکهیون سعی کرد با صحبت با کسی درگیر نشه چون مطمئن بود فقط بی ادبی میکنه و بعد از فهمیدن این، بدون هیچ دلیل مناسبی، شروع به عرق سرد کرد.
وقتی داشت سعی میکرد یه گوشه محو بشه، کیونگسو اومد طرفش:
-بک، خوبی؟
-آره، واسه چی؟
کیونگسو با سرش به جوری که بکهیون داشت پهلوهاشو چنگ میزد، اشاره کرد و رک گفت:
-چون انگار دستشویی داری.
بکهیون با خنده ی کوتاهی، شونه بالا انداخت:
-حتما بخاطر صدفاست.
کیونگسو با قیافه ی خشک گفت:
-بخاطر اونه یا قراره زایمان کنی؟
بکهیون با شدت حرفشو رد کرد:
-چی؟ معلومه که نه!
سعی کرد صاف بشه و موج دردی که داشت، دوبرابر شد.
کیونگسو چشماشو چرخوند و با وجود دلواپسی که توی صورتش بود، با طعنه گفت:
-پس توی شلوارت دستشویی کردی؟ این ده قدم تا دستشویی انقدر سخته واست؟
قبل از اینکه بکهیون حتی بتونه به یه بهونه یا جواب فکر کنه، مردِ تازه ازدواج کرده، به صندلیِ نزدیکی که قبلش پسر حامله رو روش نشونده بود، نزدیک کرد. بکهیون وقتی فهمید روی ترشحات خیسی نشسته بوده، شروع به نفس نفس زدن کرد. حس کرد چیز لیزی داره از گوشه های رونش توی شلوارش، پایین میاد. برای لحظه ی کوتاهی از این واقعیت که یه کت شلوار خوب که خیلی قیمتش بوده،(که دوخته شده بود تا با شکم گنده ش وفق داشته باشه) خراب شده، افسوس خورد. ولی خیلی سریع با نیاز به جیغ زدن بخاطر انقباض ناآشنایی که ماهیچه های شکمش داشت، جایگزین شد.
کای سریع اومد و درحالی که موقعیتو ارزیابی میکرد، جلوش زانو زد:
-چیشده؟
بکهیون از نگرانی تازه دومادا ممنون بود ولی نمیخواست مهمونی، به ماموریت "به بکهیون کمک کنید" تبدیل شه. خوشبختانه بقیه انگار توی جَو خوشگذرونی غرق شده بودن و از جمعیت کوچیکِ اون سه نفرِ گوشه، خبر نداشتن.
کیونگسو بعد از یه مکث برای عوض شدن احساساتش از رک بودن به هیجان، با صدای بلند گفت:
-ناگت داره میاد.
بکهیون یه بار دیگه منقبض شد و ناله کرد:
-خوشحالم تو به جای من داری لذت میبری.
بدون یه لحظه تردید، کای دست بکهیونو گرفت و کیونگسو با آستینش، آروم لایه ی باریکِ عرقِ درخشانو از روی پیشونی بکهیون پاک کرد. بکهیون سعی کرد روی دردی که کم کم بیشتر میشد، تمرکز کنه. به این فکر میکرد که وقتی چند ساعت دیگه پسر بچه ش چشمشو به دنیا باز میکنه، همه ی اینچیزا ارزششو دارن. ولی اینکه کای رو داشت اون یه نفر دیگه تصور میکرد، سخت بود، درحالی که داره این فرایند خسته کننده رو تحمل میکنه، دستشو گرفته و بهش دلگرمی میده. یاد مراحل اولیه ی معاشقه شون افتاد که چانیول قول هایی که در آینده کنارشه رو زمزمه میکرد.
و یهویی، بکهیون خیلی مطمئن نبود که اشکایی که گوشه ی چشماش شکل گرفته بودن، نتیجه ی درد انقباضا بود یا دردی که از دونستن این میومد که هیچوقت نمیفهمه چه حسی داره که وقتی بچه شونو به دنیا میاره، چانیول دستشو بگیره.
👼
بکهیون با صدای جر و بحث بیدار شد. چشماش از خستگی سنگین بودن و بعد از چندبار پلک زدن، بالاخره تونست روی زوجی متمرکزشون کنه که با فاصله ی کمی از تختش ایستاده بودن و یه چیز کوچیک مثل بقچه، توی دستای مرد کوتاهتر بود.
وقتی ساعتای خسته کننده توی اتاق زایمانو یادش اومد، اولین چیزی که پرسید این بود:
-اونه؟ اون پسر کوچولومه؟
کیونگسو از کای دور شد، با سرعت به طرفش رفت و بچه رو توی دستای بکهیون گذاشت.
توضیح داد:
-کای داشت اذیت میکرد. میخواست نگهش داره ولی هردوتامون میدونیم که نمیتونیم بهش اعتماد کنیم و بچه رو به اون دست و پا چلفتی بدیم.
بکهیون با تشکر لبخند زد هرچند مشخص بود خیلی با تحسین کردن پسر خوابیده ش، مشغوله.
کای دستشو توی موهاش برد:
-من دست و پا چلفتی نیستم. چیش، سو، کاش یکم بیشتر بهم اعتماد داشتی...
و کیونگسو زبونشو برای همسرش، در اورد. بکهیون توی حالت موقتی خوشیش که نمیتونست هیچیو جز معجزه ی جلوش ببینه، موند. خیلی آروم و زیبا. بکهیون بی هیچ شکی میدونست بچه ش خلاصه ای از پاکیه. چه نعمتی بود که میتونست توی بغل بگیرتش. وقتی کیونگسو و کای متوجه عشقی شدن که روی کل صورت بکهیون نوشته شده بود، جر و بحث مداوم توی پس زمینه محو شد.
کای قطار افکار بکهیونو شکست و گفت:
-اون شروع جدیدته.
بکهیون با یه لبخند خسته و پایدار سرشو بالا اورد.
اون لحظه زودگذر بود و بکهیون اتفاقای شب قبلو یادش اومد. صدای هین کشیدنِ بلندش، توی اتاق پیچید:
-شما هنوز اینجایین!
کیونگسو خندید:
-فکر کنم دیدن زایمان کردنت همیشه به بورا بورا میارزه.
-ولی ماه عسلتون...
کای پرید وسط:
-بک اشکال نداره. بعدشم، کیونگسو نکته های خوبی یاد میگیره. حداقل میفهمه وقتی میخواد پسر کوچولوی خودمونو به دنیا بیاره، باید چه انتظاری داشته باشه.
کیونگسو گفت:
-قرار نیست پسر داشته باشیم. مطمئن میشم اولین بچه مون دختره. و خدا کنه امیدوارم حس مُدِ افتضاح مامانتو به ارث نبره.
کای آهِ ظاهریی کشید:
-هر چی تو بخوای عزیزم.
بکهیون با خنده ی بی صدایی زمزمه کرد:
-شوهر ذلیل.
دیدن اینکه کای توسط کیونگسوی ارباب منش، رام میشه، همیشه جالب بود.
کای یه طرف تخت نشست و پرسید:
-بک اسم انتخاب کردی؟
بکهیون با ناامیدی کمی گفت:
-نه هنوز. هیچی خوب به نظر نمیاد. ولی بعدا میفهمم. خوشحالم که اینجاست.
بکهیون دلش میخواست تا جایی که میتونه ناگتو بغل کنه ولی ربع ساعت بعد، نوزاد بیدار شد و شروع به گریه توی بغلش کرد. بکهیون دست پاچه شده بود و نمیتونست کاری برای آروم کردنش انجام بده پس کیونگسو فکر کرد بهترین کار اینه که پرستارو صدا بزنه.
پرستار هوانگ درحالی که بچه رو از بکهیون میگرفت، گفت:
-باید بره توی دستگاه.
بکهیون با بی میلی با پرستار هوانگ موافقت کرد که به بخش بچه ها برگردوننش و خیلی زود، اتاق یه بار دیگه توی سکوت فرو رفت.
-خب... بک.
بکهیون از لحن جدی و منظمی که کیونگسو استفاده کرده بود، خوشش نیومد.
-بهش فکر کردی؟ که سهم ارثیه ی ناگتو از پارک ها بگیری.
یه بار دیگه، به نظر نمیومد کای با زمانبندی بد کیونگسو موافق باشه. ولی با اینحال ساکت موند. بکهیون چرخید تا به پهلو بخوابه و آه کشید.
-خسته م کیونگسو.
سکوت طولانیی تا قبل از اینکه کیونگسو بره طرف بکهیون و موهاشو نوازش کنه، برقرار شد:
-باشه ولی خیلی طولش نده. من و کای، غروب، با پرواز میریم و وقتی برگشتیم، انتظار یه آره و اقدامای قطعی دارم. یادت باشه... نمیتونی ناگتو تنهایی بزرگ کنی. نه بدون حمایت.
👼
صبح روز بعد، سویانگ با بوسه، یه سبد میوه و چشمای لبریز از هیجان بخاطر اومدن نوه ش، اومد پیشش. اون همچنین پر از صدها پیشنهاد برای بکهیونی بود که تک تک اونارو قبول کرد و به مادرش اطمینان داد که اون با سلامتی بزرگ شدن ناگتو توی ماهای سخت پیش رو، میبینه.
جونمیون یه هفته و چند روز بعد اومد دیدنش، روزی که بکهیون قرار بود همراه با ناگت مرخص شه. اگه ناگت بخاطر زودرس بودنش زیر نظر نبود، زودتر از اینا میرفت خونه. توی اون هفته، همه چی مرتب بود و با اینکه ناگت هنوز برای تغذیه از لوله استفاده میکرد، بکهیون واسه اینکه ببرتش خونه، چیزی فراتر از خوشحال بود.
کار، طاقت فرسا بود ولی جونمیون زمانی پیدا کرد تا به بوچون بره به کسی که تازه مادر شده بود، کمک کنه.
-همه ی داروهاتو برداشتی؟ قرص قرمزا؟ قرص آبیا؟ اونی که واسه تهوعه؟ اون یکی که...
بکهیون که با دستپاچگی جونمیون سرگرم شده بود، با خنده گفت:
-هیونگ! آروم باش. همه چیو برداشتم. توی این کیفه.
-فقط داشتم چک میکردم...
-برای بار صدم...
-احتمالا هنوز بخاطر داروها گیجی و...
-صبر کن هیونگ! یه چیزیو یادمون رفت!
جونمیون ایستاد، با چشمای گشاد به بکهیونی که نگاه ترسناکی داشت، نگاه کرد.
بکهیون چرخید و مستقیم به سمت بخش نوزادان انتهای راهرو رفت و بلند گفت:
-ناگت! توی اتاق جاش گذاشتم!
بکهیون تا وقتی که به خونه برگشتن و برای اولین بار نوزادو توی تخت بچه گذاشتن، آهنگ خوندنو برای بچه به عنوان عذرخواهی، تموم نکرد. وقتی که ناگت بالاخره زیر پتو جاش امن شد، بکهیون خودشو روی تختش انداخت و آه بلندی از راحتی کشید. جونمیون کنار بکهیون نشست و برای آروم کردنش، بازوشو ماساژ داد.
جونمیون به آرومی پیشنهاد کرد:
-بهتره استراحت کنی.
و میخواست پتورو روی بکهیون بکشه. ولی بکهیون همچین فکری نمیکرد. سست، دستاشو کنار زد.
با خوابالودی و چشمایی که همین الانشم نصفشون بسته بود، زیر لب گفت:
-نه... ناگت... غذا بدم...
جونمیون میخواست واسش دلیل بیاره که اتاق با جیغای نوساندار بچه، پر شد. بکهیون پرید و به سمت تخت بچه رفت. جونمیون از پشت بهش نزدیک شد.
-مشکلی نیست بک. میتونم کمکت کنم بهش غذا...
بکهیون با اعتراض گفت:
-میخوام خودم اینکارو بکنم!
اگه جونمیون اشتیاقو با وجود خستگی مشخصش، توی صورت بکهیون نمیدید، اینو به پای بی ادبیش میذاشت. یه لحظه بعد، ناگت توی بغلش بود و لبای گوشتی کوچیکش ناشیانه ولی با اشتیاق، سر شیشه شیرو مک میزد. ناگت سه تا مک زد و بعدش خسته از سعی برای تنظیم اون لاستیک توی دهنش، ناامید و بی صبرانه، گریه کرد. بکهیون شیشه شیرو از دهنش در اورد و میخواست لوله رو جایگزینش کنه.
بکهیون درحالی که لوله رو همونجور که پرستارا یادش دادن، وارد میکرد، با لبخند ملایم و دلگرم کننده، عاشقانه گفت:
-اشکال نداره ناگت اه. زود یاد میگیریش.
جونمیون کنار ایستاد و به مراقبت بکهیون از نوزادش، نگاه کرد. مونده بود تا حالا بکهیون رو به این اندازه جدی و متمرکز دیده یا نه. سریع به نتیجه رسید که این اولین باره. جونمیون به خودش لبخند زد و با یادآوری اینکه چانیول هیچوقت نمیتونه همچین صحنه ی باارزشی رو ببینه، آروم آه کشید. جونمیون فکر کرد؛ مطمئنا به ضررشه.
تغذیه به همون سرعتی که شروع شده بود، تموم شد. هنوز راه طولانیی برای ناگت وجود داشت تا بتونه مقدار مطلوبی ماده ی مغذی رو توی اون بدن کوچولو موچولوش جا بده. بکهیون یکم احساس ناامیدی کرد که البته حال خودشو با گذاشتن بوسه های بیشمار روی صورت بچه ش، بهتر کرد. و بعد بالاخره نوزادو واسه خواب سبکش رها کرد.
-مامانی هم باید بخوابه.
بکهیون چرخید و به جونمیون چشم غره رفت و جونمیون خندید.
-میخوای ناگت اینجوری صدات کنه مگه نه؟
بکهیون در حالی که لباس و شلوار راحتی میپوشید، گفت:
-ولی عجیب میشه.
جونمیون لبخند صمیمانه ای زد:
-من فکر میکنم بامزه ست.
بکهیون نگاه خنده داری به هیونگس انداخت ولی خیلی بهش فکر نکرد و رفت زیر پتو. دست و پاهای دردناکشو کشید و جونمیون به حالت ناخوشایندی کنار تخت بچه ایستاد.
بکهیون به جونمیون گفت:
-اتاق اضافه نداریم. بیا اینجا پیش من.
جونمیون با تردید چند قدم به سمت تخت رفت.
جونمیون با فاصله ی کمی از یه طرف تخت ایستاد و با دقت به بکهیون که چشماشو میچرخوند، نگاه کرد:
-مطمئنی مشکلی نیست؟
بکهیون پتو رو بالا زد تا جونمیون بیاد روی تخت:
-ما سالهاست که همدیگه رو میشناسیم. این کار فقط وقتی عجیب میشد که تو به من حسی داشتی یا من به تو.
وقتی بکهیون با این فکر مرخرف به خودش لرزید، جونمیون آروم خندید. بکهیون فهمید با وجود خستگیش، نمیتونه کامل خواب بره. همونجور که به سقف بالا سرش زل زده بود، صد تا فکر از ذهنش رد میشد. جونمیون دزدکی به پسری که دستاش زیر سرش و چشماش کاملا باز بود، نگاه کرد. خودش دستاشو بالای شکمش گذاشته بود.
بکهیون بعد از چند دقیقه سکوت، گفت:
-هیونگ...
جونمیون در جواب هوم گفت.
-میگم...
بکهیون مکث کرد و آب دهنشو به سختی قورت داد:
-میگم چانیول اومد خدافظی کنه؟ قبل از اینکه بره؟
آه سنگینی که بعد از حرفش، کشیده شده بود، چیزی بود که بکهیون انتظارشو داشت. از آخرین باری که با جونمیون درمورد اون خیانتکار حرف زده بود، مدتی میگذشت. ولی این چندروز گذشته، مخصوصا بعد از اومدن ناگت، بکهیون نمیتونست جلوی "چی میشد اگه" هایی که به ذهنش هجوم میاوردن رو بگیره. و جونمیون واقعا تنها کسی بود که برای صحبت درمورد اون مسئله، بهش اعتماد داشت. به هر حال، پسر بزرگتر، اونی بود که از وقتی اون دوتا نمیتونستن باهم کنار بیان، تا شکوفه دادن رابطه شون، و تا زمانی که سرنوشتشون سقوط کرد، شاهد این مراحل بود.
بکهیون صداشو با نشونه هایی از کمی دلخوری، محکم نگه داشت:
-بکهیون بخواب.
بکهیون ناله کرد:
-هیونگ.
جونمیون دلیل اورد:
-ناگت زود بیدار میشه و بعدش دیگه فرصت واسه استراحت نداری.
ولی بکهیون گوش نمیداد.
بکهیون که حالا صداش جدی شده بود، گفت:
-جونمیون هیونگ، لطفا. من باید بدونم.
-آره. اومد. راضی شدی؟
بکهیون یکم تکون خورد تا بچرخه و بتونه توی تاریکی صورت جونمیونو ببینه. جونمیون چشماشو بسته بود ولی بکهیون میتونست بگه که اون از خوابالودی فاصله داشت.
-چیزی درمورد من گفت؟
بکهیون به جوری که دهن جونمیون برای یه لحظه باز و بعد، بسته شد، توجه کرد.
-نه.
سکوت کوتاهی شد که بکهیون داشت به جوابی که با تردید گرفته بود، فکر میکرد.
-نمیخواد بهم دروغ بگی هیونگ. میتونم با حقیقت کنار بیام.
جونمیون نفسشو با صدا داخل کشید و با آه بیرون داد:
-رفتم تا توی دفترش ببینمش.
بکهیون از این اعتراف، لبخند کوچیکی زد. به هیونگش مثل یه دوست محافظ، اعتماد داشت.
کم کم عصبانیت داشت توی جونمیون قل قل میکرد و ادامه داد:
-ازش توضیح خواستم ولی اولین بهونه ش این بود که تو از پسش بر میای.
یادآوری اون اتفاق عصبانیش میکرد ولی بکهیون حق داشت بدونه چی درموردش گفته شده.
جونمیون واقعا روی غلتک افتاد:
-خب من حسمو بهش گفتم. اون آدم پست قدرت اینو داشت که مثل بی علاقه ها رفتار کنه.
جونمیون با طعنه ی عصبانی گفت:
-ولی وقتی بهت گفت رقت انگیز، واقعا جا خوردم.
انگار توی شکم بکهیون مشت زده بودن. دیوارا داشتن نزدیک میشدن و واقعیت داشت هوا رو از توی ریه هاش میمکید و روحشو با خودش میبرد. ناخودآگاه به ملافه ی دو طرفش چنگ زد و دوباره به طرف سقف چرخید. این تنها کاری بود که میتونست باهاش سلامت عقلشو نگه داره.
-دیگه چی گفت؟
بکهیون توی ذهنش خودشو تحسین کرد که تونسته صداشو صاف نگه داره. با اینحال صداش توی اون سکوت کر کننده، به سختی شنیده میشد.
جونمیون فکر کرد:
-اینکه نباید عاشقش میشدی. که منم موافقم. ولی احساس گناهکاری میکنم چون منم یه جورایی توی شکل گیری رابطه ی شما نقش داشتم.
-همچین حسی نکن. تقصیر خودمه که طعمه ی بازیش شدم و بهش اعتماد کردم.
و با کینه ورزی به خودش، پرسید:
-همه ی حرفاش همین بود؟
جونمیون ضربه ی آخرو تا جایی که میتونست سریع زد:
-بهم گفت تو هیچوقت نباید باهاش معاشرت میکردی چون زندگیشو خراب کردی.
از گوشه ی چشم بکهیونو نگاه کرد تا عکس العملشو بسنجه. از طرف دیگه، بکهیون لحظه ی کوتاهی چشماشو بست و بخاطر درد ناخواسته ای که از اون کلمات دردناک، بهش رسیده بود، نفس کشید.
-بکهیون...
یه درخواست توی صداش بود و بکهیون برای یکبار آرزو کرد که مردم براش ترحم و دلسوزی نکنن. چانیول درست میگفت. اون رقت انگیزه.
بکهیون با وجود لرزش لب پایینش و صداش، زورکی لبخند زد. خیلی مطمئن نبود که این دعوت برای متقاعد کردن جونمیونه یا خودش.
-اشکال نداره هیونگ. من خوبم.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now