خب، چانیول راجع به اینکه هیچی بدتر از این نمیشه، اشتباه میکرد. همه چیز از چند ساعت پیش که بکهیون و چانیول با یه دستور از ایستگاه پلیس خارج شدن، خیلی بدتر شده بود.
برای شروع، اون دستور تاثیر گذار بود. پس چانیول جز اینکه بکهیونو بیاره عمارت پدرش، چاره ی دیگه ای نداشت. چانیول از قاضی خواهش کرده بود که بذاره جدا جدا زندگی کنن ولی قاضی رد کرده بود و ادعا کرده بود که اگه باهم زندگی نکنن، حتی ازدواجم محسوب نمیشه و بعدش واسشون صحبت کرده بود که زندگی متاهلی باید توی تقسیم کردن، دادن و گرفتن و سازِش، چجوری باشه.
وای.
بکهیونم خیلی همکاری نمیکرد. تمام راهِ رفتن به عمارتِ پدرِ چانیول رو داشت درمورد اینکه هیچی طبقِ نقشه ش پیش نرفت و اینکه بارداریش قراره یکی از جهنم هاش توی این سفر زجرآور باشه، ناله میکرد. چون قرار بود 6 ماه رو با عوضیِ اعظم سر کنه.
چانیول فکر کرد "منم همینجور."
دوم اینکه از همون لحظه ای که پاشونو توی عمارت گذاشتن، بکهیون شروع کرده بود به دستور دادن به خدمتکارای چانیول. یه جوری دستور میداد انگار خونه ی خودشه.
یه لیوان آب تصفیه شده میخواد! غذای مخصوص خودشو میخواد! تخت کینگ سایز میخواد! وان آب گرم میخواد! میخواد تنها باشه!
محض رضای خدا اون فقط یه کارآموز بود. فقط کافیه به بیون بکهیون اعتماد کنی تا یه بچه ننر مثل خودش بشی.
وقتی که بکهیون هر چیزی که میخواست رو به دست اورد، برای چرت زدن به اتاق مهمون که یکی از خدمتکارا به اسم ییشینگ واسش آماده کرده بود، رفت.
عمارت توی سکوت فرو رفت و چانیول در حالی که توی کاناپه ی چَرمیِ نشیمن فرو رفته بود، آهی از سرِ راحتی کشید. اگه این یه روز زندگی متاهلی با بکهیونِ حامله بود، نمیخواست به این فکر کنه که این 6 ماه چه بلایی سرش میاد. مطمئن بود خُل میشه.
همین که میخواست یکم نفس بکشه، یه پیام از باباش گرفت که پرسیده بود کجاست.
کاملا فراموش کرده بود که باید این بعدازظهر توی جلسه ی دیدار با کارمندا شرکت میکرد. ولی به جاش کجا بود؟ برای اینکه تلاش کرده بود تا بکهیون کچلش نکنه، توی ایستگاه پلیس بود.
ولی الان این کوچیکترین مشکلش بود. باید خبرا رو به باباش میداد که چرا بکهیون قراره 6 ماه بدون اجاره دادن اونجا بمونه.
باید به ترتیب همه چیو به باباش میگفت:
1.بابا، بیون بکهیون 6 ماه اینجا میمونه.
2.ما ظاهرا ازدواج کردیم چون من باید معنی مسئولیت پذیری رو بعد از دعوایی که خودم شروعش نکردم، یاد بگیرم.
3.اوه، گفتم که اون کارآموزِ حقه باز، نوه ی اولتو توی شکمش داره؟ آره توی شکمشه.
چانیول بخاطر اینکه این افکار توی ذهنش پخش میشد، توی دستاش ناله کرد. پدرش قرار نبود بعد از شنیدن هیچکدوم از چیزایی که قراره بشنوه، خوشحال بشه. شاید باید اول بهش یه نوشیدنی میداد. یه ویسکی خوب بود. خبرایی مثل این نباید موقع هوشیاری گفته بشه.
بعدشم میتونست قبل از اینکه اوضاع رو به بهترین نحوی که میتونست توضیح بده، پدرشو روی صندلی مورد علاقه ش توی محل کارش، بنشونه. فقط امیدوار بود پدرش بخاطر شنیدن این خبرای سنگین و یهویی، سکته ی قلبی نکنه.
👼
-چــانــیــول!
یه دادِ رعدآسا که از در جلویی اومد، باعث شد بکهیون از خواب بیدار شه. بخاطر اینکه یه نفر از خواب نازنینش بیدارش کرده بود، زیر لب با عصبانیت غر غر کرد. وقتی که بیدار شد، دیگه نتونست خواب بره. واسه همین پاشو گوشه ی تخت کشید و از اتاق بیرون رفت. چشماشو میمالید و خمیازه میکشید. از پله های مارپیچی طبقه ی دوم پایین میرفت که دید چانیول توی یه اتاق پشت سر یه مردِ کاملا آشنا، ناپدید شد. رئیسِ شرکت.
با قضاوت کردنِ اون دادِ عصبانی که از خواب بیدارش کرده بود، میدونست که پسر کوچیکتر توی دردسره. هرچند مطمئن نبود مشکل بخاطر اینه که خودش توسط پسر کوچیکتر حامله شده. به سمت دری که چوبش از جنسِ درختِ ماهون بود، رفت و گوششو به در چسبوند تا صحبتایی که داخل اتاق میشه رو بشنوه.
چندتا داد شنیده میشد. همش از آقای پارک بود که میپرسید چانیول تمامِ روز کجا بوده. بعدش یه صدای آرومتر و ترسو صحبت کرد. برای پسری که همیشه بلند صحبت میکرد، این صدای آروم و نرم قابل مقایسه بود. بکهیون نمیتونست حرفاشو متوجه بشه.
میتونست حس کنه هر چقدر بیشتر تلاش میکنه اون حرفارو بشنوه، قلبش تندتر میزنه. نمیتونست احساسِ دقیقشو مشخص کنه. ترس؟ از اینکه آقای پارک چه عکس العملی نشون میده؟ دلواپس؟ از اینکه وقتی آقای پارک حقیقتو بفهمه، چی میشه؟
صدای یخ میومد که به دیواره های لیوان بخوره و بعدش صدای یه ضربه ی بلند که میتونست صدای کوبیده شدن لیوان به میز، بعد از نوشیدن ازش باشه.
-میدونی، چانیول، بعد از اینکه بهم گفتی گی ای چیزی نگفتم. بهت این آزادی رو دادم که خودت انتخاب کنی میخوای با کی باشی.
صدای آقای پارک واضح از اون طرف در شنیده میشد. همیشه مقتدرانه باهاش رفتار میکرد.
-ولی تو از آزادیت سواستفاده کردی و گند زدی. مگه نه؟
بکهیون نمیتونست کاری کنه ولی وقتی فهمید درمورد خودش و بچه ش صحبت میکنن، یه حسی شبیه درد بهش دست داد. انگار که اونا یه اشتباه بودن. خب، بچه یه اشتباه بود. از نوع احمقانه ش. ولی بازم، شنیدن اینکه آقای پارک اینجوری راجع بهش حرف میزد که انگار هیچی نیست، اعصاب بکهیونو خراب میکرد و خیلی جلوی خودشو گرفت تا با لگد توی اتاق نره. اون کسی نبود که بتونه احساساتشو کنترل کنه. مخصوصا اگه اون احساسش عصبانیت باشه. به همه چی فکر کرد که درو باز کنه و دفاع کنه ولی فهمید که اینجوری به نفع هیچکس نیست مخصوصا که الان روی احساساتش مسلط نبود.
ایندفعه بکهیون میتونست واضح جوابِ چانیول رو بشنوه:
-پدر، لطفا، میدونم گند زدم. ولی اون میخواد بچه رو نگه داره و ما حداقل باید به خواسته ش احترام بذاریم. لطفا مجبورش نکن کاری که نمیخواد رو انجام بده. فقط 6 ماهه. بعد از اون دیگه واسمون دردسر نمیشه.
ایندفعه بکهیون دندوناشو به هم فشار داد. وقتی جوابِ آقای پارکو شنید، عصبانیتش جایگزین تمام احساسات دیگه ش شد:
-6 ماه. بعدش اخراجش میکنم و با حمایت از بچه، میفرستمش بره.
بکهیون هیچوقت راجع به چیزی انقدر مطمئن نبود ولی الان بیشتر از هرموقع دیگه ای مصمم بود. بچه رو نگه میداشت و توی 6 ماه زندگی متاهلی با اون، شجاع میموند و بعدش راهشو ازشون جدا میکرد و راه خودشو پیش میگرفت. چیزی که بچه بیشتر لیاقتشو داشت.
👼
بکهیون به چانیول که چند دقیقه بعد از گفتگوش با پدرش، به اتاقش اومده بود، گفت:
-اخراجم میکنین و با حمایت از بچه، میفرستینم برم ها؟
شونه هاش خم شده بود و حالت شکست خورده ای به خودش گرفته بود. پسر بزرگتر بعد از یواشکی گوش دادن، به اتاقش برگشته بود، روی تخت نشسته و سرشو به تاجش تکیه داده و منتظر چانیول بود.
شوک توی ویژگی های جوون صورتش رفت و لباشو به هم فشار داد:
-همه چیو شنیدی؟
بکهیون در جواب سرشو تکون داد.
حالت چانیول بداخلاق شد و در حالی که مچ هاشو دو طرف بدنش مشت کرده بود با همون جدیتِ همیشگی گفت:
-چقدر میخوای؟ چقدر میگیری دهنتو ببندی و تموم این چیزارو به رسانه ها نگی؟
بعد از این حرف، بکهیون چشماشو برای پسرِ کوچیکتر، ریز کرد. اون فکر میکرد که بکهیون قراره درمورد این موضوع برای رسانه ها وراجی کنه، رسوایی بار بیاره و زندگیشو خراب کنه که ناچارا باعث افت شرکت پدرش میشد؟
-پول؟ فکر میکنی پول میخوام؟ خدایا، انقدرام پست نیستم باشه؟ قرار نیست به گزارشگرا آمارتو بدم یا هر چی. با اینکه حد و حدودم زیاده ولی منم اخلاقیات خودمو دارم، میدونی.
چانیول با خجالت نگاهشو از بکهیون گرفت و آروم جواب داد:
-باشه...
-بعدشم، فکر نمیکنم بتونم 6 ماه با همه ی دوربینا و میکروفونا و آدمای فضول کنار بیام. میخوام تا جایی که میشه از استرس دور باشم. فقط...
یکم مکث کرد تا فکر کنه:
-...6 ماه عادی بودن. بعدش راه خودمو میرم و برای همیشه از زندگیتون میرم بیرون.
چانیول توجهشو به پسر بزرگتر جلب کرد و یه لبخندِ واقعی کوچیک روی لباش نقش بست.
چانیول با تردید پرسید:
-فکر کنم میتونم درمورد همچین چیزی کمک کنم. خب، شاید، برای الان، قرارداد؟
سعی کرد احساسات کارآموزو از صورتش بخونه و بعدش سریع اضافه کرد:
-منظورم اینه که اگه مشکلی باهاش نداری.
-باشه. قرارداد.
YOU ARE READING
[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian Translation
Romance⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن ترجمه ای Baby, Baby | بيبی، بيبی کاپل: چانبک ژانر: امپرگ، فلاف، دراما نویسنده: BaekYeolBabies مترجم: OhMinA ( @mina__rafiei ) کاور: Elena Salvatore ( @AllAboutBaekhyun ) خلاصه:چانیول، پسر رئیس شرکت پارکه که...