قسمت پنجم - مريضياي صبح و گلو درد

2.6K 478 4
                                    

یه هفته از قضیه ی سامگیوپسَل گذشته بود و به نظر میرسید بکهیون میخواست پدر چانیولو در بیاره.
ساعت 8 شب بود و چانیول بالاخره از دست دستورای همیشگی و خشونتای بکهیون خلاص شده بود.
واسه خواب زود بود ولی پسر کوچیکتر خواب رفته بود. شاید از اینکه عملا هیچ کاری نکرده بود و فقط روی تخت نشسته بود و سر چانیول بدبخت داد زده بود، حسابی خسته شده بود.
پسر بلندتر فرصت دید که توی اتاقش بخزه و به دکترشون زنگ بزنه.
-واقعا متاسفم که مزاحم وقتتون شدم دکتر. ولی نگران بودم.
چانیول همونجور که با تلفن حرف میزد با صدای کم توضیح داد. به این حقیقت که خودش اذیت شده اشاره نکرد. اذیت توسط پسر حامله که یه عادت پیدا کرده بود هر ثانیه و هرروز داد بزنه و بزنتش.
-واقعا خشن شده و دست از جیغ جیغ کردن نمیکشه. میدونم بخاطر تغییرات هورمونیه که داره پشت سر میذاره ولی واقعا واقعا بده. میترسم به خودش صدمه بزنه.
بعد از یه مکث برای فکر کردن اضافه کرد:
-و منو بکشه.
-اوه چانیول شی لازم نیست نگران باشین. اینا عادیه. ممکنه زیاد از حد به نظر بیاد ولی درمورد این موضوع به من اعتماد کنین. اینا بخاطر اینه که اون هنوز توی سه ماهه ی اوله و احساساتش تشدید میشه. بخاطر اینه که اون یه مرده پس به طور کلی خلق و خوش بدتر از یه زنه. اگه واقعا میخواین واسش یه کاری بکنین، پیشنهاد میدم باهاش مثل یه پرنس رفتار کنین. بیشتر بهش توجه کنین و هر چی میخواد بهش بدین چون من بهتون تضمین میکنم که این بداخلاقی و خشن بودنش توی یه هفته از بین میره.
بعد از اینکه چانیول با شکایت ناله کرد، میتونست صدای خنده ی مهربون دکتر رو بشنوه.
-اگه اینکارو نکنم چی؟
-خب میتونه تا یه ماه هم ادامه پیدا کنه.
امکان نداشت توی جهنمم بتونه یه ماه این اوضاعو تحمل کنه.
باشه خوبه. یه هفته. یه هفته و بعدش همه چی خوب میشه.
-همچنین وقتی ریلکس کرد، واسه خلق و خوش خوب نیست که آرامشش دوباره به هم بریزه.
چانیول از دکتر تشکر کرد و قطع کرد.
یکم بعدش، سکوتِ عمارت بزرگ با صدای ترسناکِ عق زدن پر شده بود. به ذهن چانیول خطور نکرد که این چه صدایی ممکنه باشه ولی به هر حال دنبالش رفت. به اتاق همسر حامله ش رسید و دید که در دستشویی شخصیش بازه.
مردد پرسید:
-بک؟
به پسر کوچیکتر که جلوی توالت تقریبا افتاده بود، نزدیک شد. پشتش رو به پسر جوونتر بود. شونه هاش افتاده بود انگار که خواب رفته.
-فقط نایست. یه کاری کن.
دستور بکهیون اونجوری که تصمیم داشت، قوی نبود و فقط باعث شد چانیول حس بدی براش داشته باشه.
قبل از اینکه چانیول بتونه کاری کنه، بکهیون یهو تکون خورد و سرشو دوباره بالای توالت گرفت تا بالا بیاره ولی نتونست. تمام محتویات معده ش خالی شده بود و تنها چیزی که مونده بود اسید معده و صفراش بود.
پسر بلندتر روی زانوهاش نشست و به صورت دایره مانند روی پشت پسر کوتاهتر دست کشید تا وقتی که اون از بیرون ریختن محتویاتش دست کشید. بعدش بکهیون با خستگی نفس نفس میزد.
چانیول با دیدن اینکه بکهیون انقدر ضعیفه که نمیتونه روی پاهاش بایسته، بدن کوچیکشو توی بازوهای بزرگش گرفت و به سمت تخت برد و آروم توی جاش گذاشتش.
بکهیون چشماشو بست و سعی کرد نفساشو تنظیم کنه. چانیول توی کمد لباسشو گشت و با یه تیشرت قدیمی برگشت. با دقت گوشه ی لباس بکهیونو گرفت و لباسو از تنش در اورد.
بکهیون هیچی درمورد کارای چانیول نپرسید. میدونست شاید کثیف به نظر میرسه و کل لباسشو کثیف کرده پس اجازه داد که پسر جوونتر ازش مراقبت کنه و برای اولین بار شکایتی نکرد.
وقتی لباس جدید بکهیون بهش پوشونده شد، چانیول پتو رو روش کشید و ایستاد و میخواست بیرون بره.
پسر بزرگتر هیچی به عنوان تشکر بهش نگفت.
همونجور که کنار تخت ایستاده بود، فهمید داره بوی استفراغ یکی دیگه رو میده و به یه بچه ی حامله که داره خر و پف میکنه، زل زده.
👼
-باز چیشده بک؟
چانیول نیشخند مخربی زد و پسر بزرگتر نگاه عصبانی ای به پسر جوونتر انداخت و قبل از اینکه دهنشو باز کنه تا برای بار هزارم تکرار کنه، از چشماش استفاده کرد.
بکهیون در جوابش یکم بلندتر داد زد:
-میخوام توی ماشین تو با تو بیام خونه. تو!
ولی دقیقا بعد از اینکه کلمات دهنشو ترک کردن، ناله کرد و دستشو روی گلوش که میسوخت، گذاشت. داخل گلوش انگار آتیش بود و بدن ضعیفشو سوزوند. صداش گوش خراش از گلوش خارج شد و همونقدر که صداش زجرآور بود، چانیول خوشحال بود که شاهد این صحنه ست.
پسر حامله فقط با داد زدن سر همسرش که با اون نگاه از خود راضیِ احمقانه ش، عذابش میداد، به گلو درد بدی دچار شده بود. به حدی درد داشت که نمیتونست آب دهنشو قورت بده. توی طول هفته ی کاری، همکارایی که سعی کرده بودن باهاش صحبت کنن، حتی قبل از اینکه بتونن جمله شونو تموم کنن، با نگاه مرگبارش ساکت شده بودن. اینکار به حال بدی که هرروز داشت، کمک نکرده بود. یه اخم همیشگی روی صورتش نشسته بود.
حتی جونمیون که تنها فرد شرکت بود که میتونست با بکهیونِ غیر حامله کنار بیاد، نمیتونست کنترلش کنه. بیشتر روزای هفته به سختی و به هر قیمتی بکهیونو نادیده گرفته بود.
-هممم. بذار فکر...
بکهیون بی صبرانه حرف پسر جوونتر رو قطع کرد و عملا ازش خواهش کرد:
-فقط بذار سوار ماشین کوفتی بشم. لطفا.
آخر حرفش بود که به شیشه ی نیمه بسته ی ماشین چسبید. چانیول نخودی خندید و در ماشینو باز کرد تا همسر عصبانیش سوار بشه.
چانیول در حالی که میپیچید توی بزرگراهی که اونارو به خونه میبرد، نیشخند زد:
-فقط میگم که بدونی. همون اولین بار که گفتی هم صداتو شنیدم. فقط داشتم انتقام اینو میگرفتم که بدون اینکه یه تشکر ساده بکنی، منو با استفراغ حال به هم زنت، ول کردی. حالا مساوی ایم.
زیر چشمی به سمت چپش نگاه کرد و بکهیونو دید که چشماشو بسته و سرشو به صندلی تکیه داده.
واقعا خسته به نظر میرسید و برای چانیول اینکه کاملا ساکت بود، خودش یه نعمتی بود.
چانیول خوشحال بود که پسر بزرگتر گلو درد گرفته. گلو دردش به این معنی بود که عمارت برای کسایی که به سکوت بعد از این دو هفته که بکهیون اومده بود، نیاز دارن، توی چند روز آینده ساکت تر میشه.
در کمال تعجب، چانیول یکمم واسه بکهیون متاسف بود.
حامله بودن خودش با تمام بیماری های صبح و بداخلاق بودن و اشتیاقاش به اندازه ی کافی بد بود. ولی مریض بودنم با اینا، یه قاتل بود.
وقتی که رسیدن، بکهیون مستقیم رفت حموم. چانیول وقتی لباسای راحتی پوشید به آشپزخونه رفت و یه نوشیدنی گرم با آبلیمو درست کرد.
وقتی نوشیدنی رو آروم با یه فاشق فلزی هم میزد، توصیه ی دکتر توی سرش صدا داد:
-باهاش مثل یه پرنس رفتار کنین.
خیلی خنده دار بود. درواقع چانیول فهمید که میخواد اینکارو واسه بکهیون انجام بده. نه بخاطر اینکه میخواست حال بد پسر بزرگتر زودتر عوض شه. بلکه بخاطر اینکه تصمیم گرفته بود با وجود اینکه پسر بزرگتر هرکاری میکرد تا با درخواستای دیوونه وار همیشگیش، اونو بکشه، باهاش خوب باشه.
یه کاغذ یادداشت از روی میزش برداشت و با دستخط بد و تند تند چیزی نوشت و به لیوان چسبوند و لیوان رو روی میز کنار تخت بکهیون گذاشت. از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست. از اینکه این رفتار مهربونانه رو به خواست خودش بدون اینکه بکهیون سرش داد بزنه، انجام داده بود، راضی بود.
بعد از یه حمام آرامش بخش، بکهیون حس کرد آروم تر از دوهفته ی گذشته شده. بعد از اینکه لباساشو پوشید، به طرف میز کنار تختش رفت تا کلید برق رو بزنه. وقتی که یه لیوان روی میز دید، دستش توی هوا موند.
کنجکاو شد و لیوانو بلند کرد و بین دوتا دستاش گرفت. کف دستاش عرض لیوانو پوشونده بود. بخاری که از بالای لیوان خارج میشد رو سریع بو کرد.
نوشیدنی لیمویی داغ.
عالی برای گلو درد.
با احتیاط مزه مزه ش کرد و بعد از خوردن چند جرعه، لیوانِ خالی رو روی میز گذاشت. درحالی که دهنشو با پشت دستش پاک میکرد، چشمش به یادداشت روی لیوان افتاد.
بکهیون کاغذ سبز روی لیوان رو کند و نوشته ی روش رو با یه لبخند کوچیک و خالص روی لباش، خوند.
"امیدوارم زود بهتر شی. اگه کارم داشتی صدام کن."
شاید، فقط شاید پارک چانیول اونقدر که فکر میکرد بد نبود.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now