چانیول روی یکی از صندلیای پلاستیکی که توی اتاق انتظار بود، نشسته بود و گه گاهی چشماش با اضطراب روی اتاق اورژانس، پر پر میزد. با اینکه دکتر خاطر جمعش کرده بود که بکهیون و ناگت توی دستای مطمئنین، ولی نمیتونست کاری جز نگران بودن درمورد حالشون، بکنه. حس میکرد باید به یکی بگه بیاد ولی خیلی زود فهمید که هیچوقت کسیو توی زندگی بکهیون ندیده بود و درمورد همچین شخصی نشنیده بود، حتی والدینش. پس نزدیکترین خانواده ای که بکهیون داشت خودش و البته همچنین، جونمیون بودن.
به صندلیش تکیه داده بود و پاهای بلندشو، جلوش دراز کرده بود. فکر اینکه بکهیون جز اون هیچکسو نداره که بهش تکیه کنه، حس احمقانه ای بهش داده بود. بکهیون بهش اعتماد کرده بود که از خودش و بچه شون مراقبت میکنه، ولی نگاه کن چیشده بود. با ناامیدی آه کشید و موهاشو چنگ زد. همون لحظه، چراغ بالای اتاق اورژانس خاموش شد و دکتری که قرار بود از بکهیون مراقبت کنه، از اتاق در اومد.
پسر رئیس از روی صندلیش پرید و به دکتری که با اطمینان لبخند میزد، نزدیک شد.
-اول از همه چیز، باید بدونین که حال همسرتون خوبه.
چانیول نفسشو که نمیدونست نگهش داشته، بیرون داد.
-درواقع برای بعضی از بارداریا، تجربه ی خونریزی نرماله. دلیلی واسه نگرانی وجود نداره. میتونه بخاطر استرس زیاد یا ممکنه هم فقط بخاطر وفق دادن بدن با شرایط جدید باشه. میدونم که قبل از اینکه بیاد اینجا درد داشته، ولی این کاملا نرماله. بکهیون شی داره وارد سه ماهه ی دوم میشه پس بدنش داره سعی میکنه خودشو وفق بده. حال بچه خوبه. راستش ما چکاپ کلی انجام دادیم و اون حالش خوبه.
چانیول از راحتی آه کشید و یه دستشو برد توی موهاش و کلماتو هضم کرد. یه لحظه بعد با چشمای گشاد شده به دکتر که داشت به عکس العملش میخندید، نگاه کرد.
-بله آقای پارک. شما یه پسر بچه ی سالم دارین. معمولا سخته که جنسیت بچه رو توی ماه چهارم تعیین کرد ولی شما همسر خوش شانسی هستین چون وقتی چکاپ کردیم بچه تون توی محل خوبی قرار گرفته بود. حالا میتونین برین داخل و همسرتونو ببینین. داره استراحت میکنه ولی وقتی بیدار شد میتونه بره خونه.
چانیول قبل از اینکه با عجله به سمت اتاقی که بکهیون داخلش بود بره، از دکتر تشکر کرد. وقتی وارد اتاق شد، آروم درو بست و روی پنجه هاش به سمت پسری که با آرامش خوابیده بود، رفت. وقتی کنار تخت نشست، لبخند کوچیکی زد. دستشو جلو برد و چند تا تار مو رو از روی چشمای بکهیون کنار زد. دیگه نشونه ی درد و نگرانی روی پیشونیش نبود و این چانیولو راضی کرد و فهمید که بکهیون بالاخره داره خوابِ خوبی که لیاقتشو داره، بدست میاره.
یکی از دستای شُل بکهیونو توی دستش گرفت و سرشو روش گذاشت. با فکر پسر کوچولوش، ناگت، بالاخره به خواب اجازه داد که کنترلش کنه.
👼
-چانیول...
-چانیول.
پسر قدبلند با صدای آرومی که اسمشو صدا میزد، یهو از خواب پرید. چندبار پلک زد تا به نور خورشید که پشت پلکش جاری میشد، عادت کنه. درحالی که اتفاق شب قبل یادش اومد، یه ضربه ی محکم و غیرمنتظره به سرش باعث شد یهو سر جاش صاف بشینه.
چانیول با صدای گرفته از خواب گفت:
-بک، بیداری.
سرشو با یه دست خاروند و با دست دیگه ش محکم دست بکهیونو گرفته بود. پسر حامله با خوابالودی با دست آزادش، چشماشو مالید. پسر کوچیکتر هیچ کاری جز خنده به دوست داشتنی بودن دوست پسرش، نمیتونست انجام بده.
وقتی اتفاقی که افتاده بود و باعث شده بود توی تخت بیمارستان دراز کشیده باشه، یادش اومد، از حرکت ایستاد و دستش تو هوا موند. یهویی دستشو از دست چانیول بیرون کشید و با آرنجاش خودشو بالا کشید.
همونجور که سراسیمه شکمشو گرفت و ناامیدانه به دوست پسرش که کنارش ایستاده بود، نگاه میکرد، بلند گفت:
-چانی، ناگت. ناگت، دخترمون خوبه؟
چانیول دستشو دراز کرد تا دوباره دست بکهیونو بگیره و بهش اطمینان داد:
-بک آروم باش! اون خوبه! دکتر گفت پسر کوچولومون هیچ مشکلی نداره.
بکهیون نفسشو بیرون داد. خیالش راحت شده بود. ولی خیلی دووم نداشت. به دوست پسرش که داشت بهش نیشخند کجی میزد، خیره نگاه کرد.
با چشمای جمع شده تکرار کرد:
-یه پسر؟
-آره ناگت پسر...
-یــا!
داد بلند و یهویی بکهیون باعث شد چانیول از تعجب بپره. قبل از اینکه بفهمه، مورد حمله ی ضربه های بکهیون توی شونه ش قرار گرفته بود. دست بکهیونو ول کرد و تصمیم گرفت خودشو از خشم بکهیون نجات بده. از دست دوست پسر حامله ش خم شد و با گرفتن دوتا دستاش جلوی صورتش، از خودش محافظت کرد.
سعی کرد با فریادای گوش خراش بکهیون رقابت کنه:
-وات د هل بیون بکهیون! واسه چی ناراحتی؟!
ولی حریف بیون بکهیونِ حامله یِ دلخور نمیشد.
بکهیون جیغ زد:
-تو. جنسیت. بچه مونو. بهم. گفتی!
هر کلمه ش با یه ضربه توی شونه ی چانیول همراه بود. خودشو روی زانوهاش بالا کشید و به موهای پسر کوچیکتر چنگ زد.
-هزار بار بهت گفتم نمیخوام قبل از زایمان، جنسیتشو بدونم! میخواستم وقتی زمانش رسید سوپرایز شم!
وقتی چانیول حس کرد که بکهیون داره ناخوناشو توی پوست سرش فرو میکنه، ناله کرد:
-ببخشید! نمیخواستم از دهنم در بره. فقط خیلی هیجان زده بودم.
پسر بزرگتر داشت بی رحمانه موهای دوست پسرشو میکشید و چانیول پیش بینی کرد که قبل از اینکه پدر بشه، قراره کچل شه.
خشم بکهیون فقط تا زمانی ادامه داشت که یه پرستار اومد تا چانیول رو از این مخمصه نجات بده:
-بیون بکهیون شی. باید ازتون بخوام که اینجا رو ترک کنین. دارین آرامش اینجا رو به هم میزنین.
👼
بکهیون در حالی که با کمک چانیول روی صندلی ماشین مینشست، غر غر کرد:
-چطور میتونن بیمارو بیرون کنن؟
پسر کوچیکتر موهای دوست پسرشو به نشونه ی همدردی، به هم ریخت.
درحالی که چانیول شروع به رانندگی کرد، بکهیون زیر لب گفت:
-بی ادبا.
چانیول سریع گفت:
-اهمیتی هم نداره. چون قرار بود امروز مرخص شی.
از گوشه ی چشمش تونست ببینه که بکهیون داره بهش چشم غره میره.
برای اینکه خودشو نجات بده، سریع اضافه کرد:
-ولی آره. حق با توئه عزیزم. اون بی ادب بود. ایش.
بکهیون روی صندلیش راحت نشست و ساکت شد و بیرون از پنجره رو نگاه کرد و تمام راهِ خونه رو همینجوری موند. وقتی رسیدن خونه، چانیول فهمید که اون پسر خواب رفته. بی درنگ، دوست پسر حامله شو روی دستاش بلند کرد و به اتاقش برد. روی تخت گذاشتش. با تمام دقتی که میتونست داشته باشه، با امید اینکه اونو از خوابش بیدار نکنه، کفشای بکهیونو در اورد و اونطرف تخت رفت. خودشم توی تخت رفت و به پسری که خوابیده بود، نزدیکتر شد.
بکهیون با چشم بسته دستاشو از زیر پتو در اورد و دور چانیول حلقه کرد. با اینکه از این حرکت بکهیون شوکه شده بود، ولی وقتی لبخند بکهیونو روی صورتش دید، نمیتونست کاری جز نیشخند زدن بکنه.
بکهیون بینیشو به چانیول مالید و زمزمه کرد:
-ببخشید سرت داد زدم.
پسر کوچیکتر به حالت دراز کش در اومد و دستاشو دور بدن بکهیون حلقه کرد:
-اشکال نداره عزیزم.
-یول؟
چانیول در جواب هومی گفت. بکهیون وقتی حس کرد چانیول بینیشو توی موهاش برد قلقلکش اومد و خندید. پسر کوچیکتر با اینکه نمیتونست صورت اونو ببینه ولی میتونست بگه یه چیزی توی ذهنشه. بازوی پسر بزرگترو مالید که بهش آرامش بده تا حرفشو بزنه.
-تو خیلی خوبی.
چانیول نیششو باز کرد و یه بوس بالای سر بکهیون گذاشت.
-هستم مگه نه؟
بکهیون دستاشونو که توی هم پیچیده بود، فشار داد و یه نفس عمیق کشید:
-من دوستت دارم.
هفته ها، بکهیون تمام راهای مختلف ابراز علاقه به دوست پسرشو تصور کرده بود. فکر میکرد خیلی خسته کننده میشه اگه فقط همون سه کلمه رو بگه. ولی اون لحظه حس کرد هیچ کلمه و روشی برای گفتنش وجود نداره. خاص بودنش از اونچیزی که تصور کرده بود، کمتر نبود. راست نمیتونست زمان و روش بهتریو واسه اعتراف انتخاب کنه.
ضربان قلب بکهیون آروم و با ریتم نفسای چانیول، یکنواخت بود. انتظار داشت بعد از ابراز علاقه ش هول کنه یا مضطرب شه. ولی فهمید که بیشتر از هرچیزی، خوشحال بود.
چانیول شوخی کرد:
-میدونی چقدر انتظار واسه اینکه تو اون کلمه هارو بهم بگی، زجر آور بود؟
دستاشونو بالا اورد و پشت دست بکهیونو بوسید. بکهیون با حسِ بوسه، لرزید.
-ولی ارزششو داشت.
بکهیون سرشو بالا اورد و چانیول جلو رفت تا ببوستش. آروم و شیرین بود و هردوتاشون فهمیدن که دارن وسط بوسه، لبخند میزنن.
-دوستت دارم بک.
👼
هفته ها گذشتن و همه چی عادی پیش رفت. بکهیون فکر میکرد بهترین چیزِ بودن با چانیول، این بود که میفهمید روز به روز بیشتر عاشقش میشه. آره، اغلب اوقات دعوا میکردن ولی "دعواهاشون" بیشتر سر چیزای کوچیک و احمقانه و بی اهمیت بود. مثل اینکه بکهیون باید وقتی حامله ست توی آشپزخونه آشپزی کنه(بکهیون فکر میکنه مسخره ست که چانیول بخاطر همچین چیزی نگرانه) یا واسه پیشبند بچه آبی رنگ بهتریه یا زرد. یه پیشبند.
صحبتشون اینجوری پیش رفت:
-واقعا فکر میکنم باید آبی رو انتخاب کنی.
-ولی به هر حال ناگت قراره وقتی میخوره، ریخت و پاش کنه. پس بهتره رنگ زشت ترو انتخاب کنیم. زرده باشه یول؟
-زرد رنگِ زشتی نیست بک. زرد، رنگ خوشحالیه.
-زرد، رنگ استفراغه.
و خیلی مشغول این بحث شدن. بیشتر اوقات، آخرش یادشون میرفت سر چی داشتن بحث میکردن.
بعضی موقعا ییشینگ وسط دعواشون پا در میونی میکرد. بکهیون عادت بدی پیدا کرده بود که هروقت گرسنه میشد به جای غذای کامل، تنقلات میخورد و چانیولم بیشتر اوقات دعواش میکرد ولی بکهیون اهمیتی نمیداد. چانیول به ییشینگ دستور داده بود که هر غذای ناسالمی که توی آشپزخونه هست رو دور بریزه. همینجور ذخیره های "مرموز" بکهیون رو. نیازی به گفتن نیست که وقتی بکهیون فهمید، قشقلق بزرگی به پا کرد. پاشو رو زمین کوبید و وجود دوست پسرشو لعنت کرد. خدمتکار بدبخت از ضربه های عصبانی بکهیون، سوراخ شده بود. وقتی ییشینگ پیشنهاد داد تا زمانی که بکهیون غذاهای اصلیشو کامل میخوره و تنقلات هم به اندازه میخوره، اجازه داره هر جور تنقلاتی که دوست داره بخوره، مشکل حل شد.
با وجود بحثای کوچیکشون، بکهیون و چانیول نگران نبودن که این بحثا رابطه شونو به هم بزنن. چون با توجه به حرفای کریس، مشاورشون، نشون دهنده ی اینه که ازدواجشون داره خوب پیش میره. ظاهرا زوجا باید درمورد تفاوتاشون حرف بزنن تا دچار سوتفاهم نشن.
بکهیون میدونست که سوتفاهما اغلب اوقات به جدایی رابطه ها ختم میشن ولی حس میکرد مال خودش و چانیول همچین مشکلاتیو به وجود نمیورد.
خب یه چیزی بود که بکهیون قطعا ازش میترسید.
و اون هم نفرت غیر قابل انکار پدر چانیول از خودش بود.
اگه خدایی نکرده رابطه شون رو به نابودی بود، بکهیون کاملا مطمئن بود که آقای پارک توی این نابودی نقش داشته.
توی مراحل اول "رابطه" شون، همون اوایل که بکهیون فهمیده بود که حامله ست و شنیده بود که آقای پارک داره پسرشو سرزنش میکنه، خیلی واسه اینکه از خونه بیرون انداخته بشه، نگران نبود. ولی حالا که توی یه رابطه ی واقعی با اون پسر بود، کاری جز توجه به اینکه پدر چانیول حتی بیشتر از قبل بر ضدش بود، نمیتونست بکنه. قبلنا، فقط به بودنِ بکهیون بی اعتنایی میکرد. همچنین اون بیشتر اوقات خونه نبود. ولی جدیدا رئیس کمپانی پارک بهش چشم غره های مرگباری میرفت. چندروز پیش، آقای پارک فهمیده بود که بکهیون عملا داره با چانیول توی یه اتاق میخوابه. با وجود اینکه آخر هفته بود، پسرش رفته بود سر کار تا به چندتا چیز رسیدگی کنه و اون از این فرصت استفاده کرده بود که بره داخل اتاق و پسر حامله رو با وحشیانه تکون دادن شونه هاش، از خواب بپرونه.
بکهیون از روی تخت افتاده و باسنش خیلی سخت به زمین خورده بود. ولی خوشبختانه ناگت هیچیش نشد. بعدش آقای پارک اقدام به طعنه زدن بهش با کلمات تند و زننده کرده بود. میگفت چانیول فقط اونو بخاطر بچه ای که توی شکمشه دوست داره. بکهیون سعی کرد حرفای تلخشو نادیده بگیره ولی این کار باعث نشد ناراحت نشه و صدمه نبینه. چون بکهیون نمیخواست این مسئله رو خیلی بزرگ کنه، چانیول چیزی درباره ش نمیدونست. به هر حال بدترین کاری که آقای پارک میتونست بکنه تهدیدای تو خالی بود. از ترس عصبانی کردن پسرش جرعت نمیکرد صدمه ای بهش بزنه. اونشب بکهیون با یه بوس احساساتیِ نامعمول با چانیول سلام کرده بود و باعث شده بود چانیول معنی پشت بوسه رو بپرسه. بکهیون هم گفته بود هیچی نیست و فقط دلش برای دوست پسرش تنگ شده بوده. نمیتونست فکر نفرتِ پدرِ دوست پسرشو از ذهنش بیرون کنه.
👼
یه شب چهارشنبه بود و بکهیون تازه جمع کردن وسایلاش رو توی اتاقک کارش تموم کرده بود. دفتر خالی بود. به جز جونمیون که تا تموم شدن کار بکهیون پیشش مونده بود. وقتی خدافظی کردن، بکهیون رفت طبقه بالا، دفتر دوست پسرش. اون طبقه تاریک بود و تنها نوری که میومد، از دفتر راستِ اون انتها بود. در کاملا باز بود و بکهیون از همونجایی که بود میتونست چانیول رو ببینه که داره روی چندتا سند روی میزش، سخت کار میکنه.
وقتی نزدیک میزش شد گفت:
-عصر بخیر خوشتیپ.
چانیول به محض اینکه پسر ریزه میزه رو دید، اخم روی صورتش ناپدید شد و جاشو به یه لبخند بزرگ داد.
چانیول غر غر کرد:
-چرا هنوز اینجایی؟ نگفتم با جونمیون هیونگ برو خونه؟ امروز باید چند ساعت اضافه تر بمونم. هنوز کار دارم.
بکهیون نزدیک شد و به راحتی روی پاش نشست و دستاشو دور گردنش حلقه کرد. چانیول به جای سرزنشش، نزدیکتر کشیدش و با دستش گونه شو نوازش کرد.
بکهیون ناله کرد:
-اما من میخوام با تو برم خونه.
چانیول خندید و جلو رفت و روی لبای آویزون بکهیون بوسه زد.
-لطفا، یه بار میشه لجبازی نکنی و به حرفم گوش بدی؟ برو خونه، دوش بگیر و یکم استراحت کن.
بکهیون از لحن محکم غیر قابل توصیف چانیول شوکه شد ولی با این وجود از نگرانی چانیول واسه خودش، خوشحال بود.
بکهیون قبول کرد:
-باشه میرم.
یه بوس سریع به لبای چانیول زد و از روی پاهاش بلند شد.
-آه بک میتونم یه بوس درست حسابی بگیرم؟
-نه. کارتو اینجا تموم میکنی و وقتی برگشتی، هرجور بوسی که دلت خواستو بهت میدم.
چانیول از پوزخند شیطانیی که روی لبای بکهیون بازی میکرد، ناله کرد ولی الان نمیتونست بحث کنه. خسته تر از اونی بود که سریع نتیجه گیری کنه.
بکهیون برای چانیول بوس فرستاد:
-میبینمت. دوستت دارم.
چانیولم بوسه رو با دستاش گرفت و روی قلبش گذاشت:
-منم دوستت دارم.
👼
بکهیون وقتی رسید خونه و چندتا کیف بیرونِ در خونه، توی ایوان دید، گیج شد. همون لحظه که از تاکسی پیاده شد، مستقیم به سمت در اومد و در زد. انتظار داشت طبق معمول ییشینگ درو باز کنه و باهاش سلام کنه ولی اون خدمتکار همچین کاری نکرد. بکهیون به کیفای روی زمین نگاه کرد و فهمید کیفای خودشن. خم شد و داخلشونو گشت. ضربان قلبش بالا رفت. وسایلای خودش بودن. همشون. عصبانیت درونش به جوش اومد و پشت سر هم در زد و با سماجت زنگو فشار داد. از پشت یکی از پنجره های شیشه ای میتونست ییشینگو ببینه که اونجا ایستاده و دستاشو جلوش، به هم زده و با عذرخواهی نگاهش میکنه.
بکهیون داد زد:
-یا! درو باز کن! چه خبره؟ چرا کیفام این بیرونن؟
اهمیت نداد که بیچاره به نظر میرسید. چون عصبانی بود؛ میدونست چرا کیفاش اینجان ولی میخواست با آقای پارک رو به رو بشه(البته که کار خودش بود، دیگه کی میتونست باشه؟).
یه لحظه بعد، متهم خودشو توی چهارچوب در نشون داد. یه نگاه عبوس توی چهره ی سختش بود.
-گوش کن بچه ی لوس نمک نشناس. دیگه جات اینجا نیست. این مدارکو میبینی؟
آقای پارک چندتا برگه رو جلوی صورت بکهیون پرت کرد و باعث شد برگه ها روی زمین پخش شن.
-اینا ثابت میکنن که تو دیگه با پسر من "مزدوج" نیستی. حالا اگه وقاری واست مونده، باید اون چیزو واسه خودت بگیری و سریع از اینجا بری. خوش شانسی که انقدر خوب بودم که به ییشینگ گفتم وسایلاتو واست جمع کنه.
بکهیون توی عصبانیت میجوشید و دستاشو دو طرفش مشت کرده بود و با چشمای سرخ شده و دندونایی که به هم فشرده میشد، به مرد جلوش نگاه کرد.
-قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم از جلوی خونه م گمشو.
در توی صورتش محکم بسته شد. با فریادای عصبانی به در لگد میزد. توی همین حین به انگشت پاش صدمه زد و حتی بلندتر داد زد و روی پای سالمش بپر بپر کرد.
همونجور که اشک توی چشماش جمع شده بود، به کیفای جلوش نگاه کرد. شکست خورده، برگه های کاغذو جمع کرد و توی جیب ژاکتش چپوند و به خودش زحمت نداد بخونه چی هستن. کیفا رو از روی زمین برداشت و با حس ویرونه شدن، از پله ها پایین رفت.
در حالی که از در بزرگ بیرون میرفت، یه اشک روی گونه ش افتاد. میدونست باید به چانیول زنگ بزنه ولی الان حس حرف زدن با کسی رو نداشت. مخصوصا کسی که از پدرش عصبانی بود.
YOU ARE READING
[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian Translation
Romance⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن ترجمه ای Baby, Baby | بيبی، بيبی کاپل: چانبک ژانر: امپرگ، فلاف، دراما نویسنده: BaekYeolBabies مترجم: OhMinA ( @mina__rafiei ) کاور: Elena Salvatore ( @AllAboutBaekhyun ) خلاصه:چانیول، پسر رئیس شرکت پارکه که...