قسمت سوم - قرار ملاقات

3K 537 6
                                    

-حامله؟! از کی؟!
بکهیون یه دستشو روی دهن جونمیون گذاشت و سعی کرد ساکتش کنه:
-ششششش!
با اینکه توی کارگاه بودن میترسید کسی از اونجا رد شه و صداشونو بشنوه. بعد از بحثِ طولانی و خسته کننده ی دیشب با چانیول، جفتشون نتیجه گرفته بودن بهترین کار اینه که ازدواج اجباری و حاملگی رو از همه توی شرکت، مخفی کنن. شایعه ها مثل آتیش شعله ور میشدن و نمیتونستن ریسک کنن.
چون جونمیون نزدیکترین دوست بکهیون توی شرکت بود، مطمئن بود هیونگش میتونه کمکش کنه.
جونمیون وقتی بکهیون دهنشو ول کرد، زمزمه کرد:
-بچه ی کیه؟
با حالت چندش دماغشو جمع کرد:
-پارک چانیول.
از اینکه اسمشو بیاره متنفر بود.
-یا خدا.
وقتی بکهیون یه خنده ی تلخ کرد، جونمیون بالاخره اوضاعو درک کرد و نفسشو بیرون داد:
-پسر رئیس؟ واقعا بک؟! من فکر میکردم تو باکره ای.
-بودم.
بعد از فهمیدنِ حسِ بی اعتمادی جونمیون، ماهیچه هاش غیر ارادی منقبض شد:
-میدونم که موندی چرا اینکارو کردم. اصلا نمیدونم هیونگ. توی اون مهمونی که یه ماه پیش بخاطر ترفیعت گرفتی، اتفاق افتاد.
بعد از شنیدنش، چشمای جونمیون گرد شد و دهنش باز موند.
از خشم ناله کرد و صداش بلندتر شد:
-توی آپارتمان من کردین؟!
-یهویی شد. حتی بهش فکرم نکردم. توی موقعیت انجام شده قرار گرفتم. باید قبول کنی خب، کی میتونه با اون مخلوقِ جذاب مقاومت کنه؟ اون یه عوضیه ولی اگه توی خیابون میدیدمش میگفتم بامزه ست.
جونمیون از اینکه دوستش مثل یه دختر دبیرستانی که غش و ضعف میره رفتار میکرد، سرشو تکون داد:
-فکر میکردم بهتر از اینا باشی بک.
بکهیون یه لحظه حس کرد عصبانیت درونش شعله ور شد. اون کی بود که ازش ناامید بشه؟
بکهیون با خشم و دست به سینه گفت:
-ما توی تختِ تو کردیم.
پوزخندِ شیطانی روی لباش بازی میکرد و امیدوار بود اعصابشو به هم ریخته باشه. اگه دوستش میخواست بیشعور بازی در بیاره، خب داشت همینکارو میکرد.
جونمیون یه نفس عمیق کشید، اون پسر که داشت اذیتش میکردو یه گوشه ی اتاق کوچیک هول داد، بیرون رفت و درو محکم بست و صدای بلند کلیک مانندی اومد. بکهیون احمقانه به درِ بسته پلک زد.
-هیونگ؟
بکهیون به در نزدیک شد و آروم بهش ضربه زد و گوششو بهش چسبوند که بفهمه جونمیون هنوز اونجاست یا نه.
-خیلی خب خیلی خب. معذرت میخوام.
بکهیون کسی نبود که زود پس بکشه ولی اتاق تنگ و کم نور بهش حس خفگی عجیبی میداد. بعد از یه مکث طولانی، وقتی جوابی نشنید، شروع به کوبیدن مشتش به در کرد. هیچ تاثیری نداشت چون در سفت و محکم بود و باعث شد انگشت کوچیکه ش رو به کبودی بره.
-هیونگ بذار بیام بیرون!
هر لحظه عصبانی تر میشد و در نظر داشت که وقت ناهاره و کارمندا برای استراحت، شرکتو ترک کردن.
-جونمیون هیونگ، من ربع ساعت دیگه نوبت دکتر دارم!
بازم جوابی نشنید. بکهیون آه کشید، به طرف یکی از دیوارا رفت، نشست و بهش تکیه زد. با اینکه خیلی کاری نکرده بود ولی حس میکرد انرژی داره از بدنش تخلیه میشه واسه همین نمیتونست هیچ کاری کنه جز اینکه منتظر بمونه. جونمیون باید یادش میموند که اون حامله ست و دلش واسش میسوخت. مطمئن بود که برمیگرده و میذاره بیاد بیرون.
ولی الان، نمیتونست با خستگیش بجنگه و تسلیم پلکای سنگینش که داشت بسته میشد، شد و به خوابِ سبکی فرو رفت.
👼
-یا بکهیون کجایی؟ عملا التماسم کردی که باهات بیام دکتر و حالا اینجا نیستی؟
چانیول با عصبانیت از پشت تلفن غر غر کرد و پیام صوتی رو قطع کرد. منشی با مهربونی بهش لبخند زد و منتظر بود تا همراهِ باردارشو بیاره. متخصص، نیم ساعت پیش اونارو صدا زده بود ولی نمیتونست داخل بره چون اونی که حامله بود، نیومده بود. زمانِ ناهارشون ربع ساعت دیگه تموم میشد و اگه الان از اونجا میرفت نمیتونست خودشو به موقع به جلسه برسونه. و نمیخواست دیگه باباشو عصبانی کنه.
با من من اما سریع به منشی گفت:
-ببخشید من باید برم.
از ساختمون بیرون اومد و برگشت سرکار.
وقتی درای آسانسور توی طبقه ای که ایستاده بود، باز شد، مستقیم راهرو رو طی کرد و به طرف میزِ بکهیون که کنار پنجره بود، رفت تا اون کسی که پشتش نشسته بود رو ببینه. و اون بکهیون نبود. دوستش جونمیون بود.
-بک کجاست؟
جونمیون همونجور که نشسته بود خودبینانه سرشو بالا اورد:
-من همه چیو میدونم پارک چانیول شی. بکهیون بهم گفت.
چانیول جوری که انگار داشت میگفت "خب که چی؟" شونه شو بالا انداخت و یه بار دیگه پرسید:
-بکهیون کجاست؟ قرار بود واسه ملاقاتش با دکتر، بیاد ولی نیومد.
-نیومد؟
جونمیون اخم کرد. اون نفهمیده بود که وقتی درو محکم بسته، در تصادفا قفل شده. که این یعنی...
-فاک. اون الان دوساعته که توی کارگاهه!
یکم طول کشید تا چانیول درک کنه اون چی گفته، و وقتی متوجه شد، نتونست شوک و گیجی و در عین حال، حس سرگرمیِ کمی که داشتو توی صورتش پنهان کنه. توی این موقعیت به نظر میرسید بکهیون و دوستش، یکی از یکی احمقتر بودن. هردوتاشون با عجله به کارگاه طبقه ی پنجم رفتن. درو باز کردن و به داخل حمله کردن و پسر کوچیک جثه رو دیدن که روی زمینِ سفت دراز کشیده.
بکهیون همون لحظه که صدای باز شدن درو شنید از زمین بلند شد و خاک لباسشو تمیز کرد. بخاطر هجوم ناگهانی خون به سرش، تلو تلو میخورد.
جونمیون همونجور که پشتِ پسر بلندتر پنهان شده بود، با نگرانی پرسید:
-خوبی بک؟
قیافه ی بک مرگبار و حالتش جدی بود. در حدی که میتونست کله ی دوستشو بترکونه. جونمیون از ستاره های شانسش بخاطر اینکه اون پسر قد بلند اونجا بود، تشکر کرد. چون اون پسر، مچِ پسرِ حامله رو گرفت و از اونجا بیرون کشید تا باهاش حرف بزنه.
چانیول با عصبانیت زمزمه کرد:
-چرا تماسامو جواب ندادی؟ میدونی چقدر بخاطر اینکه توی دکتر تنها ایستاده بودم، احمق به نظر میومدم؟!
با این حال بازم صداش مثل همیشه بلند بود. حتی شاید یکم از حالت معمول بلندتر. مچِ راست بکهیون توی دستش بود و داشت با عصبانیت تکونش میداد. ابروهاش عمیقا اخم و چشمای درشتش از باریک شدنِ زیاد مثل یه شکاف شده بود.
بکهیون در حالی که دستشو از چنگِ چانیول رها میکرد، دندوناشو به هم فشار داد. از دستِ دیگه ش استفاده کرد تا مچشو آروم ماساژ بده و از اینکه اون پسر انقدر محکم دستشو چنگ زده بود، لرزید.
-خب اگه این حرفم دلداریت میده، باید بدونی تو همیشه احمق به نظر میای پس واقعا مهم نیست، هست؟ حالا هر چی. از اونجایی که نفهمیدی، من چند ساعت توی اون اتاق تنگ گیر افتاده بودم. آنتن نداشتم.
-اوه حالا خیلی لوس نشو. فقط یه ساعت و نیم بود.
-فقط یه ساعت و نیم؟ تو واقعا چیزی درمورد حاملگی نمیدونی مگه نه؟ من نباید توی گرد و خاک باشم. ممکنه روی بچه تاثیر بذاره.
برای یه لحظه به نظر رسید چانیول واقعا بعد از فهمیدنش، نگران شد. ولی بعدش قیافه ی سرد و خشک به خودش گرفت و گوشه های لبش پایین اومد.
-بعد از کار میریم دکتر. توی سالن منتظرت میمونم. با ماشین من میریم.
-زحمت نکش. با تاکسی میام. دیگه عمرا باهات توی یه ماشین نمیشینم.
بکهیون با چونه ی رو به بالا و خشم حرفشو زد و چرخید و به سرعت رفت. چانیول میخواست توهینِ بکهیونو تلافی کنه و بگه خودش کسیه که باید این حرفو بزنه چون روز قبل، از اداره ی پلیس تا خونه، غرغراش رو تحمل کرده بود. ولی یکم بیشتر به مغزش فشار اورد. همونجور که با بُهت به راهی که پسر بزرگتر رفته بود، زل زده بود، فکر کرد چجوری اینهمه گستاخی تونسته توی این پسر ظاهرا ریزه میزه جا شه.
👼
چانیول زودتر از بکهیون رسید. چون مجبور نبود منتظر تاکسی بمونه. وقتی پسر بزرگتر، نیم ساعت دیرتر رسید، نگاهِ از خودراضیِ چانیول رو که نشون دهنده ی "باید به حرفم گوش میدادی" بود، نادیده گرفت و دستشو کشید تا برن داخل.
خیلی طول نکشید تا بکهیون تمام آزمایشارو انجام داد. همچنین دکتر صحبتهایی درمورد نکات بارداری کرد و کاغذی رو توی دستِ اون فشرد و با لبخند گفت که اون واقعا بارداره.
اگه دقیق باشیم، 5 هفته حامله بود.
اون نصیحتایی درمورد باید و نبایدهای اصلی بارداری کرد. مثلا نباید الکل بخوره(که مشخصه)، سیگار نکشه و مصرف کافئین رو قطع کنه. تمام ویتامینا رو تجویز کرد و همه چیزو تند تند نوشت تا بکهیون فراموش نکنه. راستش، بکهیون بعد از تایید شدن بارداریش، خیلی به حرفاش گوش نداده بود. همه چیز خیلی غیرواقعی به نظر میرسید و واقعیتش بالاخره داشت نشون داده میشد و خودشو توی ذهنش و وجودش موندگار میکرد.
اون همزمان هم مضطرب هم دلواپس هم به طور عجیبی هیجان زده بود. البته با در نظر گرفتن اینکه اون برنامه ریزی نکرده بود که توی همچین سنِ کمی، حامله بشه. به این فکر کرد که آرزو کرده بود کسی رو داشته باشه که عاشقش باشه و اونم متقابلا عاشقش باشه و این تجربه رو باهم به اشتراک بذارن. در حقیقت، یه رابطه ی عاشقانه به جای یه ازدواجِ الکی که مجبور به انجامش شده بود.
ناخودآگاه متوجه شد آروم دستی رو گرفته که از دستِ خودش بزرگتره. بکهیون تا وقتی که دکتر اتاق رو برای کاری ترک کرد، متوجه نشد دستِ چانیول رو گرفته و وقتی اتاق در سکوت فرو رفت، پسر بلندتر گلوشو صاف کرد و ناشیانه دستشو از دست پسر کوتاهتر در اورد.
وقتی دکتر برگشت، به طور خلاصه حرفایی که قبلا زده بود رو تکرار کرد و بعد اونارو با دادنِ یه تیکه برگه ی اطلاعات ، به بیرون راهنمایی کرد که باعث شد پسر جوونتر با رضایت نیشش باز شه.
-بچه تون الان اندازه ی یه دونه ی خشخاشه.
وقتی که اون دوتا به سمت پیشخوان رفتن تا ویتامینارو بگیرن، چانیول بینِ نفساش غر غر کرد تا پسرِ کوتاهتر رو اذیت کنه:
-اندازه ی بادوم زمینی به کونم. فقط اندازه ی یه دونه ست. یه دونه ی لعنتی.
معمولا بکهیون با طعنه جوابشو میداد و همیشه میخواست آخرین حرفو خودش زده باشه. ولی الان اصلا توی مودش نبود که با اون غول احمق سر و کله بزنه پس نگاهشو از چانیول گرفت و توی سکوت، پلاستیکی که با نسخه هاش پر شده بود، برداشت و چانیولو که اونجا ایستاده بود که پرداخت کنه رو رها کرد.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWo Geschichten leben. Entdecke jetzt