قسمت بيست و چهارم - بهبودي I

2.2K 314 10
                                    

شک های چانیول درست بودن، روز بعد که میخواستن ناگتو بیارن خونه فهمید. ناگت حالش خوب بود ولی باید یه روز دیگه هم توی بیمارستان میموند چون دکتر هوانگ میخواست مطمئن شه لوله ی بینیشو که عوض کردن، به خوبی کار میکنه. بعد از دومین عصبی شدن غیر منتظره ی بکهیون، به طور تعجب آوری تسلیم شده بود. به چانیول اجازه داده بود که خودش – و صورت آب دماغیشو – تمیز کنه و وقتی چانیول دستشو گرفت تا پیش پسر بچه ش برگردونتش، یه بارم اعتراض نکرد.
حالا که کنار دکتر بکهیون نشسته بود و به توضیحات کاملش گوش میداد، نمیتونست جلوی اخمشو بگیره که عمیق نشه. تنها دلیلی که بکهیون اونجا نبود این بود که میدونست اون خیلی واقعیتو قبول نمیکنه. پسر کوچیکترو به کیونگسو سپرده بود که بعد از اینکه چانیول بهش گفته بود میخواد شکاشو به دکتر بگه، خوشبختانه موافقت کرده بود که همکاری کنه.
دکتر هوانگ با لبخند گفت:
-بکهیون خوش شانسه که شمارو داره.
چانیول جلوی خودشو گرفت تا حرفشو تصحیح نکنه؛ به هر حال بکهیون فقط بخاطر اون توی این وضعیت بود.
-شما توی مراحل اولیه متوجهش شدین و صد درصد شانس بهبودی هست. اگه همه چیزو طبق پیشنهادا پیش ببرین، این فرایند زودتر انجام میشه.
چانیول با نیش باز جواب داد:
-مشکلی نیست دکتر هوانگ. دارم همونجوری که گفتیم، برنامه ریزی میکنم. و درمورد هزینه های پزشکی پسرم... اونجوری که خواستم، پرداخت شدن؟
-بله، در مورد اونم نگران نباشین آقای چانیول. با سرمایه ی توی حسابتون، پرداخت شدن.
چانیول ایستاد تا بره، با یه تعظیم و تشکر از دفتر بیرون و سمت بکهیون و ناگت رفت. آخرین چیزی که انتظار داشت ببینه، کیونگسوی آشفته و ناگت گریون توی بغلش و بکهیونِ خارج از دید، بود.
کیونگسو با چشمایی که از وحشت گشاد شده بودن، نالید:
-یه ساعت پیش رفت دستشویی. سعی کردم دستشوییای این طبقه رو بگردم ولی مجبور شدم برگردم چون گریه ی ناگت تموم نمیشد.
چانیول دستاشو باز کرد تا کیونگسو رو از بچه ای که ناله میکرد، خلاص کنه. وقتی بچه رو (با بی میلی) دستش داد، قلبش شروع به تند تند زدن کرد.
اولین بار بود ناگتو بغل میکرد و باور نمیکرد که توی دستاش انقدر کوچولو به نظر میاد. صورتش به سختی بزرگتر از کف دستش بود و داشت فکر میکرد چطور بکهیون چند هفته ی گذشته رو گذرونده چون اینکه بچه شو انقدر آسیب پذیر و شکننده ببینه، حس غم غیر قابل وصفی رو بهش میداد. تمام چیزی که میخواست این بود که ناگت سریع و سالم بزرگ شه تا بتونه تمام کارایی رو که همیشه میخواست وقتی بچه دار شد انجام بده، بکنه.
چانیول با وجود جدالی که داشت تا صداش از گریه های بچه ی خودش بلندتر شه و شنیده بشه، گفت:
-ناگت یا.
شروع به آروم تکون خوردن کرد و درحالی که نگاهش به چشمای بسته ی ناگت، چسبیده بود، توی دستاش تکونش داد:
-مامانی رفته دستشویی. زود برمیگرده پس گریه نکن باشه؟
گریه های ناگت فقط بلندتر شد. با این حال چانیولو ناامید نکرد. به جاش، بچه رو بالاتر اورد و بوسیدش و دوباره هم تراز سینه ش کردش. ملودی بم و آرومی ازش بیرون اومد و تکون دادناش کمک کرد تا گریه ی تموم نشدنی ناگتو متوقف کنه. خیلی طول نکشید که گریه هاش آروم شد. چشمای کیونگسو دوباره خشن شد.
کیونگسو چشماشو برای چانیول ریز کرد و دست به سینه شد و رک گفت:
-هنوز بهت اعتماد ندارم.
چانیول قبول کرد و با لحن مودبانه گفت:
-مجبور نیستی اعتماد کنی ولی به کمکت نیاز دارم. بکهیون... باید پیداش کنیم.
کیونگسو گفت:
-شاید رفته کافه تریا.
ولی چانیول برای برطرف کردن شک، سریع بود.
به طور قطعی گفت:
-نه. تقریبا مطمئنم که فرار کرده.
ناگت درحالی که سعی میکرد بخوابه، ناله کرد و چانیول به تکون دادناش ادامه داد:
-با دکتر هوانگ صحبت کردم و اون فکر میکرد که بکهیون شاید بیبی بلوز  داشته باشه. باید سریع پیداش کنیم تا کمکش کنیم.
چشمای کیونگسو از این حرف گشاد شد.
چانیول درخواست کرد:
-کیونگسو... میخوام کمک کنم. اگه بهم فرصت بدی، میتونم درستش کنم.
ناگت خواب رفته بود و چانیول اونو توی دستاش جا به جا کرد.
-من کسی نیستم که ازش بخوای بهت فرصت بده.
چانیول پسر خوابیده شو توی دستای کیونگسو گذاشت و بالای سرشو بوسید:
-خب، اگه گم شده باشه که نمیتونم ازش همچین چیزی بخوام. واسه من ازش مراقبت کن. من بکهیونو برمیگردونم و کاری میکنم ببینه همه چیز خوب میشه.
👼
به نتیجه رسید. چانیول نیاز نداشت سخت بگرده چون خیلی زود، به خونه ی بکهیون رسید. بکهیون داشت با کوله پشتی و قیافه ی ترسناکی از خونه بیرون میومد و تا چانیولو دید، اخم کرد.
هیس کرد:
-تنهام بذار چانیول.
و ازش رد شد.
چانیول چرخید تا با بکهیون رو به رو شه ولی همونجا ایستاد تا به پسر کوچیکتر یکم فضا بده.
جوری که واسش مهمه، پرسید:
-کجا میری؟
بکهیون آروم ایستاد:
-هر جایی. فقط اینجا نه. ناگت بدون من بهتره. توی این مورد بهم اعتماد کن.
یهویی فهمید هیچ جارو نداره که بره. واقعا باید بهش فکر میکرد. ولی نیاز اجباری برای ترک کردن ناگت تا بتونه با مراقبت مادرش یا حتی کیونگسو و جونگین، زندگی بهتری داشته باشه، عملی بودن فکراشو از بین برده بود.
چانیول درحالی که به لرزش لبای بکهیون که بخاطر جنگ درونیِ ذهنش بود، نگاه میکرد، دلیل اورد:
-بکهیون احمق نشو. اون بچته. هیچکس نمیتونه اونجوری که تو میتونی، ازش مراقبت کنه.
بکهیون به آرومی گفت:
-نمیتونم. خودت که دیدی چانیول.
دوباره یاد ناگت توی بیمارستان و ترس از مرگی نزدیکش، افتاده بود و این مطمئن ترش میکرد که داره تصمیم درستی میگیره.
چانیول آه سنگینی کشید و دستشو توی موهای به هم ریخته ش برد:
-بکهیون داری به خودت گوش میدی؟ میدونی چقدر مسخره به نظر میاد؟
و با درموندگی گفت:
-همه ش تقصیر منه. اگه احمق نبودم و ولت نمیکردم، هیچوقت به اینجاها نمیرسید.
حالا بکهیون داشت گوش میداد. گیج شد که چرا چانیول یهویی داشت تمام بدبختیای زندگیشونو گردن میگیرفت.
پاهاش دوباره شروع به حرکت کرد و با تلخی گفت:
-اینجوری شده و نمیتونی عوضش کنی چانیول. هیچکدوممون نمیخواستیم اینجوری شه.
چانیول وقتی فهمید بکهیون واقعا داره میره، حس کرد وحشتش داره بیشتر میشه. توی یه لحظه از ناامیدی، چانیول تنها کاری که میتونست رو انجام داد؛ گفتن حقیقت. چند ماه پیش قبل از اینکه بره، بهش فکر کرده بود که این کار درستیه. اینکه یه جور مراقبته که حقیقتو به بکهیون نگه. ولی الان به طور واضح میتونست ببینه که هیچ لطفی به کسی نمیکرده. حقیقت این بود که اون یه بزدل بود.
سریع جلو رفت و از پشت توی بغل گرفتش. دستاشو دور بدنش محکم کرد تا نذاره دورتر بره:
-بکهیون لطفا نرو. پسرت بهت نیاز داره، لطفا. من بهت نیاز دارم. خیلی احمقم ولی بهت نیاز دارم بک. حتی اگه بخاطر من نمیمونی، بخاطر ناگت بمون. انقدر فکر نکن که کافی نیستی، چون هستی. خیلی عالی ای. چسبی که همه چیزو کنار هم نگه میداره. اگه بیون بکهیون تنها کسیه که میتونه پارک چانیول بی نظیرو مجبور کنه که توی زندگیش چیزای بزرگتری ببینه، پس اون زیبا و عالیه. اینجوری فکر نمیکنی؟
میتونست حس کنه بکهیون واسه نصف ثانیه توی بغلش سفت و محکم شد و بعد طغیان درونش از بین رفت و چیز نرمی روی دستاش حس کرد.
-فکر میکنی اکه چند ماه گذشته که باهم بودیم، داشتم بازیت میدادم، بعد از اینکه رفتم اونور دنیا، توی یه لحظه برمیگشتم اینجا؟ فکر میکنی اگه واقعا دوستت نداشتم اینکارو میکردم؟
نفسای چانیول که به گوشش میخورد داغ بود و داشت گریه میکرد. اون پارک چانیول،پسر پارک مینهوی بی رحم، داشت با بیچارگی ازش خواهش میکرد که بخاطر پسرشون و خودش، بمونه. ترجیح داد به خیسیِ گوشه ی گردنش، توجه نکنه.
واسه مدت طولانی ای اونجوری موندن و توی سکوت اینور اونور تکون خوردن. بعد بکهیون چرخید تا با مردی که دستاشو روی شونه هاش گذاشته بود، رو به رو بشه. چانیول تعجب کرد که چشمای بکهیون همونجور که روی چشمای خودش بود، داشت با مخلوطی از درد و اشتیاق اشک میریخت.
بکهیون با صدای آروم دردناکی پرسید:
-پس چرا رفتی؟ چرا ترکم کردی؟
برای به لحظه، بکهیون شبیه بچه ای شد که گم شده و ولش کردن و چانیول با اینکه بغلش کنه، مخالفت کرد چون باید اول همه چیزو درست میکرد. تمام دلتنگی و غمِ رفتنِ چانیول؛ توی اون سوالا بود. چانیول لبشو گاز گرفت و موجی از درد بهش ضربه زد.
با نفسای لرزون گفت:
-چون ترسو بودم بک. و خیلی احمقم ولی الانشم اینو میدونی.
برای یه ثانیه یه طرف دیگه رو نگاه کرد تا خودشو جمع و جور کنه، بکهیونو ول کرد و بالاخره، دوباره توی چشماش نگاه کرد.
شروع به توضیح کرد:
-پدرم... میدونستم اگه به هشداراش توجه نکنم، کار جدی ای میکنه. به تو و ناگت صدمه میزد. مطمئن بودم. و توی یه چشم به هم زدن اینکارو میکرد. من این نقشه رو داشتم.
بکهیون درحالی که عصبانیت قاطی خستگیش شده بود، گفت:
-بهم گفته نقشه داری ولی هیچوقت نگفته اون نقشه چیه.
چانیول که یاد کارای مینهو افتاده بود، با تلخی گفت:
-چون به اینکار مجبورم کرد. دقیقا بعد از اینکه فهمید هنوز عاشقتم، این خبرو پخش کرد که داره منو میفرسته آمریکا تا مسئولیت اداره ی اونجارو به عهده بگیرم. گفت تنها راهیه که میتونه منو به زور ازت جدا کنه. میخواستم مخالفت کنم. ولی پدرمو میشناختم، میدونستم برای جدا کردنمون فقط کاری به سادگی فرستادن من انجام نمیده. و درست حدس زده بودم. نمیخواست فقط منو بفرسته. ترتیب داد که با دختر یکی از دوستاش ازدواج کنم.
بکهیون درحالی که چشماش دوباره قرمز شده بود، بخاطر این خبرای یهویی، گفت:
-واو آفرین به تو پارک چانیول. تو نامزدیِ لعنتی کردی و برگشتی اینجا و داری با قربانی بازی میکنی. حق با من بود مگه نه؟ که تو اینجایی تا دوباره به من بخندی...
چانیول موهاشو به هم ریخت و با ناامیدی ناله کرد:
-نه! بکهیون نه. میخواستم واسه خودمون بجنگم ولی از کاری که اون ممکن بود انجام بده، میترسیدم، باشه؟ و جا زدم. نمیتونستم انجامش بدم. نمیتونستم تلافی کنم. پس فکر کردم اگه جا بزنم بهتره. خیلی متاسفم بکهیون ولی من از خودمون ناامید شدم چون احمق بودم و انقدر خنگ بودم که فکر میکردم من میتونم بدون تو زندگی کنم و تو هم بدون من.
اگه میگفتن این صحبت دردناک نیست، دروغ میگفتن. وقتی چانیول اقرار کرد که از رابطه ی حقیرشون ناامید شده، بکهیون نمیتونست جلوی ناراحتیشو بگیره. ولی وفتی فهمید که اون میخواست چیزی که داشتنو نگه داره، هنوز جرقه ی کوچیکی درونش روشن بود. فقط میتونست به این معنی باشه که چقدر چانیول براش پر معنیه. بکهیون قبلا اینو نمیدونست ولی الان دیگه میدونست.
غیر عمدی خر خر کرد:
-میتونستی بهم بگی. ولی نه، حتی یه کلمه هم راجع به رفتن بهم نگفتی. هفته ی قبل از اینکه بری، جوری رفتار کردی که انگار هیچی بینمون نبوده. چه فکری میکردم چانیول؟ طبیعیه که واسه خودم چیزایی رو فرض کنم.  که تو رفتی چون فکر کردی جالبه که اونجوری قلبمو بشکنی.
چانیول موقرانه دست بکهیونو گرفت، آروم بوسیدش و گذاشتش روی سینه ش.
مطمئن شد که وقتی داره حرف میزنه، توجه بکهیونو با چشماش جلب کنه:
-وقتی میگم هیچوقت، نه تا یه میلیون سال دیگه، حتی فکر همچین کاری به سرم نمیزنه، بهم اعتماد کن.
بکهیون از خالصیِ توی چشماش شوکه شد و سریع نگاهشو گرفت و گونه هاش ناخواسته سرخ شد.
-میبخشیم بیون بکهیون؟ به این غول احمق و دیوونه، فرصتِ دوباره میدی؟
سکوت غیرقابل تحملی شد و چانیول تقریبا میتونست صدای ذهن و قلب بکهیونو که داشتن روی این پیشنهاد فکر میکردن، بشنوه. درحالی که مضطربانه منتظر بود، میتونست صورت بکهیونو بخونه. میتونست از جوری که بکهیون لباشو یه گوشه جمع کرده بود و به زمین نگاه میکرد، بخونه. بکهیون بالاخره نفس کوتاهی کشید و دوباره به چانیول نگاه کرد و به نظر میومد تصمیم گرفته باشه.
بکهیون درحالی که هیچ نشونه ای از شیطنت توی چشماش یا صداش نبود، با جدیت حرف چانیولو تصحیح کرد:
-دیوونه، احمق، زشت، غول گوش یودایی خنگ.
چانیول لبخند کوچیکی از راحتی زد:
-هر چی که گفتی، هستم.
چون میدونم از هیچکدومشون منظوری نداری.
دست بکهیونو محکمتر گرفت.
-میبخشمت چانیول. ولی یکم زمان میبره تا درمورد فرصتِ دوباره، فکر کنم.
-همینو میخواستم. هر چقدر طول بکشه، منتظر میمونم.
بعد بکهیون کاری کرد که چانیول آرزوشو داشت؛ واسش لبخند زد و لباش به گوشه کشیده شد. لبخند پهنی نبود ولی بازم لبخند بود. و واقعا، چانیول نمیتونست چیز بیشتری بخواد چون لبخند بکهیون واسش کافی بود.
👼
بکهیون درحالی که لوله رو توی بینی ناگت تنظیم میکرد، تقریبا با پشیمونی گفت:
-چانیول واقعا لازم نبود بمونی.
و بعد چرخید و رو به مردی کرد که یکم اونورتر ایستاده بود و از وقتی بکهیون پسرشونو توی تخت بچه گذاشته بود، نگاهش میکرد. از روزی که بکهیون تقریبا ناکامی رو رها کرده بود، سه روز میگذشت و چانیول هرروز از هتلی که توش میموند، میومد تا مطمئن شه بکهیون – و همینطور ناگت – حالشون خوبه. بکهیون فکر میکرد دوست پسر سابقش برمیگرده ولی یه روز بعد از مرخص شدن ناگت، بدون هیچ قصد مشخصی از رفتن، مونده بود.
البته، بکهیون ارث سهام شرکت پارک رو بخشیده بود ولی بخشیدنش فقط بخاطر این بود که میدونست مردم اشتباه میکنن و اگه چانیول به اندازه ای شجاع بود که قبول کرد اشتباه کرده و کاراش به معنای واقعی کلمه، نامردی بوده، بکهیونم فهمید که این مرد ارزش بخشیدنشو داره. این برای بکهیون کافی بود تا به آغوشش برگرده؟ قطعا نه. بکهیون هنوز تردید داشت که بذاره چانیول توی زندگیشون – زندگی خودش و ناگت – برگرده، که این دلیل اینو توضیح میداد که بکهیون وقتی خودش نبود تا نظارت کنه، نمیذاشت چانیول نزدیک پسرش شه. ولی یه چیزی درون قلبش، مدام بهش میگفت اجازه ی اینکارو بده. شاید الان واسش آماده نبود ولی میدونست احتمالش خیلی زیاده که در آینده ی نزدیک، آماده بشه. پارک چانیول همچین تاثیری روش داشت.
چانیول برای بار هزارم گفت:
-مجبور نبودم ولی خودم خواستم.
بکهیون به چانیول میگفت برگرده لس آنجلس و میگفت حالا ناگت خوبه و اون هم خوبه ولی البته که چانیول گوش نمیداد.
-بعدشم مگه بهت نگفتم هرکاری میکنم تا فرصتِ دوباره بگیرم؟
بکهیون چشماشو چرخوند و چانیولو هُل داد تا به آشپرخونه بره:
-آره ولی داری خفه م میکنی.
چانیول این حرفشو به عنوان یه توهین قلبیِ کم در نظر گرفت، خندید و مثل پاپی پشت سرش رفت. بکهیون از اهمیت دادنش خوشش اومد (فقط یه کوچولو) ولی اولا هیچوقت اینو به چانیول نمیگفت و دوما هنوز داشت سعی میکرد به این چانیول که 24 ساعته دور و برش میچرخه، عادت کنه. روزنامه رو از روی کانتر برداشت و پشت میز ناهارخوری نشست.
چانیول گفت:
-من ناهار درست میکنم باشه؟
بکهیون با دیدن اینکه قبل از اینکه حتی بتونه جواب بده، چانیول داره قفسه هارو میگرده تا یه چیزی پیدا کنه و باهاش مشغول کار بشه، با طعنه ی کمی زیر لب گفت:
-حتما. ادامه بده، خونه ی خودته.
چانیول چشماشو از یخچال برداشت و به بکهیون نگاه کرد:
-هی بک، چیز زیادی اینجا نیست. اشکال نداره واسه خودمون برنج سفارش بدم؟
بکهیون درحالی که قسمت آگهی های استخدام رو توی روزنامه میخوند و علامت میزد، خونسردانه گفت:
-من گرسنه نیستم.
چانیول اخم عمیقی کرد.
با مخالفت گفت:
-معلومه که گرسنه ای. این چندروز خیلی چیزی نخوردی.
یخچالو بست و سمت میز رفت. جلوی بکهیون ایستاد و دستاشو به پهلوهاش زد. صورتش دلواپس و نگران بود.
بکهیون با دلخوری پافشاری کرد:
-نیستم باشه؟ بعدشم، سرم شلوغه. باید دنبال کار بگردم.
-بکهیون باید استراحت...
-چانیول میشه لطفا انقدر نگی چیکار کنم چیکار نکنم؟ همین الانشم توی باتلاق نگرانی افتادم که چجوری از ناگت حمایت کنم. واقعا لازم ندارم بهم امر و نهی کنی.
کلمات چانیول قبل از اینکه بتونه جلوشونو بگیره، از دهنش در رفتن:
-من بهت امر و نهی نمیکنم. فقط دارم سعی میکنم کمک کنم، باشه بکهیون؟ نمیخوام دوباره توی اون گودالی بیوفتی که وقتی ترکت کردم توش بودی.
وقتی فک بکهیون کش اومد و دهنش باز موند و با مخلوطی از درد و تعجب بهش نگاه کرد، ترس توی صورتش هجوم اورد.
بکهیون پارچه ی لباس روی سینه ش رو چنگ زد و زمزمه کرد:
-آخ.
داشت نگاهی که چانیول روش داشت رو برمیگردوند.
چانیول درحالی که سعی میکرد موقعیتو ماست مالی کنه، صمیمانه گفت:
-بک معذرت میخوام.
بکهیون بالاخره آروم شد و لبخند کوچیکی زد:
-اشکال نداره. فقط... حرفات مثل این میموندن که روی زخم، نمک بپاشی.
بکهیون خنده ی لرزون کوچیکی کرد ولی چانیول تونست خطهای فشارو ببینه که از روی صورتش ناپدید میشدن تا ویژگی های بچگونه شو نشون بدن. نفسی که نگه داشته بودو با راحتی بیرون داد.
یه ایده توی ذهنش جوونه زد و یهویی گفت:
-میدونی چیه؟ فردا میبرمت بیرون.
بکهیون دهنشو باز کرد تا مخالفت کنه ولی چانیول نذاشت:
-ناگتو پیش کای و کیونگسو میذارم. خیلی نگرانش نباش. لطفا.
بکهیون مردد بود ولی چانیول سخت گیرانه نگاهش میکرد و واقعا راه فراری نداشت. پس در آخر سر تکون داد:
-باشه...
👼
چانیول رفت در اتاق بکهیون و بکهیونو دید که داره به ناگتی که توی تخت بچه خوابیده، توجه میکنه. شکایت کرد:
-بکهیون میشه لطفا آماده شی؟ یه ساعت شده و تو هنوز پیژامه ت تنته.
به نظر میرسید چند روزه نخوابیده - که درستم بود، چون شبا بخاطر گریه های ناگت بیدار میموند – و هنوز موهاش از وقتی بیدار شده بود، آشفته روی چشماش افتاده بودن. بکهیون یکم با تعجب پرید و طرف مرد قد بلند چرخید، شبیه آهویی شده بود که توی نور چراغ جلوی ماشین، گیر افتاده.
بکهیون به طور ضعیفی جوابشو داد:
-ناگت تازه غذاشو خورد.
چانیول سریع جواب داد:
-نه، تو منتظر بودی تا واسه غذاش بیدار شه. بهت گفتم که، کیونگسو و کای میتونن مراقبش باشن. بهشون اعتماد داری، نداری؟
بکهیون حرفشو قبول کرد و با اخم سنگینی بین ابروهاش، گفت:
-خیلی خب، مچمو گرفتی. ولی دست خودم نیست. نمیتونم نگران نباشم.
چانیول با قدمای بلند سمتش رفت، روی تخت بچه خم شد و یه انگشتشو روی گونه ی نرم ناگت کشید و بعدش بوسه ی کاملی بالای سرش گذاشت. عقب رفت و شونه های بکهیونو گرفت و چشماشو روش محکم کرد.
چانیول درخواست کرد:
-بیون بکهیون... به پسرت نگاه کن.
بکهیون کاری که گفتو، کرد و به ناگتی که خواب رفته بود، نگاه کرد. با وجود لوله ی توی بینیش، نفسای آرومِ مشخصی میکشید.
-به نظر میاد داره درد میکشه؟
بکهیون که یواش یواش قصد چانیولو از سوالش میفهمید، آروم گفت:
-نه...
یه جورایی آهی از راحتی کشید و با لبخندی که میخواست روی صورتش بیاد، میجنگید.
-ببین چقدر آرومه. قراره وقتی برمیگردیم دقیقا همینجوری باشه، اوکی؟
شونه های بکهیونو ول کرد و دستشو طرفش دراز کرد:
-بیا، بریم بشوریمت پاپی کثیف.
بکهیون نگاهش کرد و با دوتا دستش هولش داد، سعی میکرد جلوی خودشو بگیره که به چانیولی که بلند خندید، مشت نزنه. وقتی بالاخره درو پشت سر خودش قفل کرد، خوشحال شد. چون لباش داشتن به کوچیکترین لبخند، کشیده میشدن.
👼
وقتی بکهیون بالاخره آماده شد، رفت توی نشیمن و کای و کیونگسو رو دید که روی مبل همدیگه رو بغل کردن. چانیولو نمیدید ولی این حالت تهوع و اضطرابی که داشت رو بند نمیورد. با اینکه هیچکدومشون اشاره ای به این موضوع نکرده بودن، ولی بکهیون مطمئن بود که این یه جورایی مثل قراره. و بعد از چند ماه از صحنه های رمانتیک دور بودن، بکهیون فهمید اگه از چانیول طفره بره، یکم ناجور میشه. این چیزی بود که امیدوار بود اتفاق نیوفته چون، اگه راستشو بگیم، اون هنوزم خمار اون غول عوضی بود. نه انقدر که بهش اجازه بده برگرده توی قلبش ولی انقدری بود که هنوزم اونو اطرافش بخواد.
کیونگسو اولین نفری بود که متوجهش شد، خودشو از بغل همسرش بیرون اورد و با قدمای یخ زده، کمری که وانمود میکرد قوزه و مالش ریشای خیالیش، رفت سمتش.
کیونگسو با بهترین صدای پیرمردی که میتونست در بیاره، گفت:
-بکهیون یا... بالاخره آماده شدی.
و باعث شد کای پشت سرش بزنه زیر خنده.
بکهیون چشماشو چرخوند و آستین راستشو بالا اورد:
-کمکم میکنی اینو ببندم؟
کیونگسو همینکارم کرد و بعدش، یه قدم عقب رفت تا نگاه سریعی به بکهیون بندازه. جدی جدی عالی شده بود. پولیور ساده ی سفید و شلوار جینِ فیتی پوشیده بود که استخون لگن خوش تراششو به نمایش میذاشت. ولی موهای قهوه ایش که یه طرف زده بودشون، تیپشو کامل کرده بود و بهش درخشش داده بود. بکهیون واقعا خوب تیپ زده بود.
کیونگسو با شوخی گفت:
-با این تیپت آماده ای که قلبا رو تصرف کنی. چانیول نمیفهمه از کجا خورده.
ولی این یه تعریف بود.
بکهیون نیشخند زد:
-مرسی سو.
ولی نیشش به همون سرعت که باز شده بود، بسته شد:
-از ناگت خوب مراقبت میکنین مگه نه؟
کیونگسو نگاه دردناکی بهش کرد:
-بکهیون، به توانایی های پدر مادر بودنم شک داری؟
-بعد از اینکه کای بهم گفت ماهیتو توی دستشویی انداختی و سیفونو کشیدی، نمیتونم واقعا بهت اعتماد کنم.
کیونگسو با دفاع از خودش ناله کرد:
-اتفاقی بود! نمیدونستم هنوز زنده ست!
کای اومد پشت سرش، دستاشو دور کمر معشوقش حلقه کرد و سرشو روی شونه ش گذاشت.
بکهیون ادامه داد:
-اگه کای اینجا نبود، ناگتو دستت نمیسپردم.
کیونگسو چشم غره ی منظور داری بهش رفت ولی بکهیون فقط خندید.
-الان دیگه میرم. چانیولو ندیدین؟
کای دستشو دراز کرد تا یه تیکه از موهای بکهیونو که روی چشمش افتاده بود، درست کنه:
-بیرون منتظرته. فکر کنم راحت نبود که با ما یه جا باشه چون کیونگسو با چشمای بزرگش، هی اشعه ی لیزر میداد طرفش. خوش بگذرون بکهیونی.
-اگه ضروری بود بهم زنگ بزنین. اگه اتفاقی واسه ناگت بیوفته، کله تونو میکنم.
کیونگسو بکهیونو طرف در کشید:
-باشه. حالا رئیس بازیاتو ببر بیرون.
بیرونش کرد و حتی قبل از اینکه بکهیون بتونه خدافظی کنه، درو بست. وقتی چرخید، دید کسی که باهاش قرار داره، روی آخرین پله نشسته. چانیول سریع ایستاد و لبخند مضطربی به بکهیون زد.
-هی، بالاخره اومدی بیرون. دیگه داشتم فکر میکردم نظرت عوض شده و منو قال گذاشتی.
بکهیون با تلخی گفت:
-باید همینکارو میکردم مگه نه؟ بالاخره تو هم منو قال گذاشتی.
لبخند چانیول ترسناک شد. چیز دیگه ای نمیتونست درموردش بگه. توضیح داده بود و معذرت خواهی کرده بود و حالا، فقط امید داشت صداقتش و عشقش از کاراش بباره.
بکهیون با چشماش به دسته گل توی دست چانیول اشاره کرد:
-قراره اونارو به من بدی یا واسه یکی دیگه اوردی؟
چانیول تا یادش اومد یه چیزی همراهشه، دست پاچه شد و اونارو سمت بکهیون گرفت:
-آره مال تو ان. فراموشم نکن  ان.
بکهیون با ظرافت قبولشون کرد و درحالی که لبخند با لباش بازی میکرد، نگاهشون کرد.
بالاخره سرشو بالا اورد، نگاه نگران چانیولو دید و گفت:
-دوست داشتنین.
-فقط برای دوست داشتنی ترین.
بکهیون بخاطر حمله ی رمانتیک یهوییِ چانیول، چشماشو باریک کرد. ولی وقتی فهمید بخاطر تپش سریع قلبش، نمیتونه یه جواب درست بده، به حالت عادی برگشت. به جاش، چانیول سریع دستشو طرفش دراز کرد و از تقلا نجاتش داد.
بکهیون محتاطانه دستشو نگاه کرد و پرسید:
-این واسه چیه؟
فکر میکرد خیلی خشنتر و سردتر این حرفو بزنه ولی واقعا احمقانه در اومد.
چانیول با تمسخر گفت:
-این یه دسته، بکهیون. باید بگیریش تا من شبیه جنتلمنا به نظر بیام.
بکهیون آه کشید و با لحنی که طعنه ی زیادی داشت، گفت:
-نمیدونم. چطور مطمئن باشم که این دست، قلبمو نمیشکنه؟
بکهیون واقعا یه روشی داشت که چانیول حس بدی پیدا کنه. چانیولم اونو به خواسته ش میرسوند. ولی دوباره، چانیول یه جورایی خوشحال بود که بکهیونِ طعنه ای برگشته. فقط میتونست به این معنی باشه که بکهیون توی راهِ درستی برای ترمیمه.
-فقط... کنار بیا لطفا؟
بکهیون قبل از اینکه تصمیم بگیره که شب درازی رو باهاش در پیش داره، روی این درخواست فکر کرد. میتونست بعدا چانیولو زجر بده. بکهیون با تردید دستشو دراز کرد تا دست چانیولو بگیره. وقتی شنید چانیول آه مشخصی از راحتی کشید، تقریبا خندید.
بکهیون فکر میکرد چانیول با مرسدسی که قبلا باهاش اینور اونور و سرکار میرفتن، میبرتش بیرون. ولی وقتی رفتن طرف خیابون، بکهیون یادش اومد که شاید چانیول دیگه نداشته باشتش چون توی آمریکا زندگی میکرد. به جاش چانیول اونو از جلوی ردیفای مغازه ها گذروند و گذاشت توی فکر فرو بره و سکوت عجیبِ راحتی فضای بینشونو پر کنه.
بکهیون زمان کوتاهی توی تعجب این بود که دستاش در مقایسه با دستای خیلی بزرگ چانیول، چقدر کوچیکن و برای یه لحظه به خودش اجازه داد که با وجود گذشته ی تلخشون، با فکر اینکه چقدر حضور چانیول بهش حس امنیت و خواستن میده، احساس راحتی کنه. دست چانیول سرکش بود، در حقیقت انقدر محکم گرفته بودش که بکهیون میتونست هر نبضی رو که رگاش میزد رو حس کنه. با کنجکاوی، از گوشه ی چشم نگاه میکرد تا احساسات چانیولو اندازه بگیره، فقط نیشخند احمقانه ای رو روی صورت جذاب احمقانه ش ببینه.
چانیول توجهشو به بکهیونی که یهویی دستشو از دستش در اورده بود، داد و با لکنت گفت:
-چـ چیه...؟
بکهیون همینجوری که توی خیابون راهشونو ادامه میدادن، دست به سینه شد و توضیح داد:
-از اینکه دستمو گرفته بودی خیلی خوشحال بودی. خوشم نمیاد.
حالا بکهیون اخم کرده بود و لباش آویزون شده بودن:
-نباید خوشحال باشی. باید زجر بکشی و ناله کنی که من چقدر غیر منطقی ام.
چانیول به قهر بچگونه ی بکهیون خندید و دستاشو توی جیب شلوارش برد.
موافقت کرد:
-آره درست میگی. باید زجر بکشم. ولی فقط حضورت منو خوشحال میکنه بکهیونی. دست خودم نیست.
بکهیون این حقیقتو که چانیول یه لقب کیوت بهش داده، نادیده گرفت و غر غر کرد:
-خوشحالم که حداقل یکیمون داره از این گردشِ الکی لذت میبره.
چانیول باید سعی میکرد کاری کنه تا بکهیون جور دیگه ای فکر کنه، که این الکی نیست و گردش نیست بلکه قراره، ولی با دونستن اینکه بکهیون "قرار" بودنشو مسخره میکنه، تصمیم دیگه ای گرفت.
-حالا کجا داریم میریم؟ من یه ساعت معینی دارم.
حالا نوبت چانیول بود که اخم کنه:
-چه ساعت معینی؟
-ناگت ساعت 10 بیدار میشه تا غذا بخوره.
چانیول با خستگی گله کرد:
-بکهیون، تمام هدف این گردش اینه که ذهنتو از مسئولیتات دور کنی، حتی شده یه شب. اگه استرس داشته باشی جواب نمیده.
بکهیون نیشدار گفت:
-گفتنش واسه تو راحته. تو اونی نیستی که ازش مراقبت میکنه، هستی؟
چانیول به آرومی یادآوری کرد:
-نیستم چون تو این اجازه رو بهم نمیدی. بعدشم، بهت که گفتم. من الان اینجام. باید فقط بهم یه فرصت بدی و ...
بکهیون من من کرد:
-نه، تو دوباره ولمون میکنی و من نمیخوام دوباره این اتفاق واسم بیوفته. نمیتونم...
چانیول حرفشو قطع کرد:
-بکهیون.
مرد قد کوتاه رو متوقف کرد و شونه هاشو گرفت و چرخوندش، حالا بکهیون نمیتونست ببینتش.
-من به این زودی برنمیگردم. پدرم و کمپانی میتونن چند هفته بدون من بگذرونن. ولی درمورد لس آنجلس یه وقت دیگه صحبت میکنیم باشه؟ حالا لطفا به این شب یه فرصت بده.
بکهیون با ملایمت سرشو تکون داد، چانیول ولش کرد و به طور غریزی دستشو توی دستش گرفت ولی ایندفعه بکهیون حتی برای مخالفت باهاش سعی هم نکرد.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now