-مطمئنی همدیگه رو بوسیدن؟
چانیول از پشت تلفن، سر پسری که بی اعتنا بود، داد زد:
-لعنتی جونمیون! چطور میتونم اشتباه کرده باشم؟ داری میگی وقتی دوتا لب به هم میخورن، بوس نیست؟!
-خب از این زاویه بهش نگاه کن. در بهترین حالت...
حرف جونمیون با نفس سنگین چانیول که انگار داشت میگفت "میکشمت"، قطع شد. با صدای آرومتر سریع ادامه داد:
-میتونسته احیا باشه؟
-خوش شانسی که داریم پشت تلفن صحبت میکنیم و پیش هم نیستیم چون وسوسه شدم با دستام گردنتو بگیرم و تا مرز مرگ، خفه ت کنم.
-اوه بیخیال چانیول. واقعا که منظورت این نیست. الان فهمیدم که چانیولِ حسود داره باهام حرف میزنه.
-میدونی، از اینکه قلبشو مال خودم کنم، ناامید شدم. ولی چرا هنوز به این بدی درد میکنه؟ نمیخوام این حسو داشته باشم...
و با ناله صورتشو توی بالشاش کرد.
چانیول بخاطر اینکه وقتی بکهیون یه پسر حامله ی بداخلاق نبود، یه توپ بزرگ نرم بود، کلمه ی "کیوت" رو ناله کرد. جونمیون سعی کرد آرومش کنه:
-بخاطر اینه که خیلی عاشق جذابیت بامزه ش شدی. به هر حال، بهتره آماده شی وگرنه واسه کارت دیر میکنی احمق گنده.
وقتی شنید جونمیون با صدای در زدن، تلفنو قطع کرد، دوباره نالید.
درحالی که صدای بمش با بالشا خفه شده بود، با تلخی داد زد:
-گمشو. امروز نمیخوام برم سر کار...
-آم... چانیول... اگه نمیری سر کار پس فکر کنم من باید با اتوبوس برم...
وقتی صدای لطیف بکهیونو از اونور در شنید که باهاش حرف میزد، به سرعت صاعقه خفه شد. فقط فکر اینکه همسر حامله ش توی اتوبوس خیلی شلوغ توسط ده ها نفر هل داده بشه، باعث میشد دل درد بگیره. سریع از تخت پایین پرید و درو باز کرد. به سرعت از پله ها پایین اومد و دید بکهیون داره شال گردنشو دور گردنش میندازه.
-بک میرسونمت!
چشمای بکهیون روی چانیول بالا و پایین شد و از پیژامه ش و موهای به هم ریخته ش، تعجب کرد:
-فکر نمیکنم چانیول. تو حتی آماده هم نشدی. میتونم با اتوبوس برم. اصلا مشکلی نیست.
چانیول سفت و سخت گفت:
-نه. هیچکاری نمیکنم. صبر کن فقط کتمو بپوشم.
بکهیون حتی نتونست دیگه چیزی بگه چون چانیول همون لحظه رفت. خب، قرارم نبود چیزی بگه چون چانیول فوق العاده جدی بود. درحالی که منتظر همسرش بود تا آماده بشه، با شال گردنش ور رفت. کمتر از 5 دقیقه ی بعد، چانیول با پیژامه ش و یه کت قهوه ای و یه کلاه خز و عینکی که دورش مشکی بود، ظاهر شد.
چانیول با صدایی که هنوز بخاطر خواب، گرفته بود، گفت:
-خیلی خب، بریم.
بکهیون سعی کرد نگاهشو از اون غول بگیره و پشت سرش راه بیوفته.
مسیر خونه تا سر کار، واسه بکهیون ناجور بود چون نمیتونست بخاطر چانیولِ دوست داشتنی، ضربان قلبشو آروم کنه. همیشه اونو توی لباس راحتی یا به چشم یه بیزینس مَنِ خوشتیپ دیده بود. نه کسی که پیژامه تنشه و هنوز بخاطر خواب، گیجه. آه، واقعا کارایی که اون پسر قدبلند داشت باهاش میکرد، یهویی بود.
وقتی رسیدن شرکت، چانیول قفل درا رو باز کرد و منتظر اون پسر شد تا پیاده شه. ولی به نظر میرسید توی افکارش غرق شده چون هنوز سرجاش نشسته بود.
-الو، از زمین به بکهیون! رسیدیم.
بکهیون یهویی سرشو چرخوند تا با صورت بی حسش به چانیول نگاه کنه. وقتی فهمید چه خبره، گونه هاش صورتی کمرنگ شدن. کمربندشو باز کرد و دستشو به طرف در برد و یه لحظه مکث کرد.
-حالت خوب نیست؟ چون پروژه ی فروش آخر سالت تازه تموم شده، بهتره بیشتر استراحت کنی.
چانیول حس کرد از داخل ذوب شد. با فکر به این حقیقت که پسر حامله با اینکه رابطه ش با دوست پسر سابقش خوب شده، هنوز بهش اهمیت میده، نیشش باز شد. خب، حالا که رابطشون خوب شده، میشد دوست پسرش ولی بکهیون درموردش هیچی بهش نگفته بود و اونم نمیخواست جوری به نظر برسه که انگار داشته توی زندگی عشقیش دخالت میکرده.
لبخند زد و سرشو تکون داد:
-ساعت 6 میام دنبالت. حتی به اتوبوس فکرم نکن.
👼
بکهیون با خودکارش روی میز ضربه زد و پسر بزرگترو که توی اتاقک کنار خودش نشسته بود، صدا کرد:
-جونمیون هیونگ...
-بله بکهیون؟
-من باید یه اعترافی بکنم.
-صبر کن! اگه درمورد اوندفعه ست که تو و چانیول توی تخت من کردین، باید بهت بگم که جزئیاتو بهم نگی چون...
بکهیون بلند گفت:
-اخ، هیونگ، نه. قرار نیست بگم چطوری اونکارو کردیم! ولی... این درمورد چانیوله. رک تر بگم، درمورد احساساتمه.
جونمیون سریع روی پاهاش ایستاد و با هیجان سمت دیواره ی جدا کننده ی اتاقکا رفت:
-صبر کن! نگو. میدونم چی میخوای بگی. وای خدای من، بالاخره!
-صبر کن هیونگ، میدونی؟!
جونمیون چشماشو چرخوند و به طور از خود راضی، توضیح داد:
-حتی قبل از اینکه تو بدونی، میدونستم. بکهیون، من تنها دوستت توی این ساختمونم و هرروزِ لعنتیِ هفته ی کاری، حداقل روزی ده ساعت میبینمت. میتونم صورتتو مثل یه کتابِ باز بخونم. به طور اساسی میتونستم احساساتتو بهش، بو کنم.
بکهیون حس کرد اونروز برای دومین بار گونه هاش قرمز شد. چشماشو به کاغذ اداریِ جلوش دوخت. انقدر خجالت کشیده بود که نمیتونست توی چشمای هیونگش نگاه کنه.
-خب بهش گفتی؟ داری رسما باهاش قرار میذاری؟ وایسا، نه نمیتونی چون چانیول...
وقتی سوتیِ احمقانه شو فهمید، ساکت شد.
بکهیون با بی صبری گفت:
-چانیول چی؟
-اینو بهش نگو ولی امروز صبح بهم زنگ زد و هی درمورد اینکه تو برگشتی پیش کای و همه چی تموم شده و اون باخته، صحبت میکرد...
بکهیون پرسید:
-چانیول... دوستم داره؟
منتظرِ تایید جونمیون موند. وقتی جونمیون سرشو تکون داد، لبخند گشادی توی صورتش پخش شد.
بلند گفت:
-وایسا. گفت که باخته؟ که من برگشتم پیش کای؟ همشو اشتباه فهمیده!
-ولی گفت شما همدیگه رو بوسیدین...
-بوسیدیم. ولی نه بخاطر اینکه برگشتیم پیش هم! بیشتر بوسه ی خدافظی بود.
-لعنتی، قسم میخورم جفتتون یه احمقِ لعنتی این. یکی لجباز کله شق و یکی هم مثل آجر، سفت.
بکهیون خندید. ولی نه بخاطر چیزی که جونمیون گفته بود. خنده ش از راحتی بود. نمیتونست باور کنه! بعد از این مدت، چانیول بهش احساس پیدا کرده بود! حتما دنیا نقشه داشت که اون دوتا رو بعد از اون اتفاقا، به هم برسونه.
همه چی داشت به هم ربط پیدا میکرد. میتونست پرتوی امیدو ببینه و مطمئن بود که ایندفعه از دستش نمیده. نه دوباره.
👼
بکهیون لحظه ای که توی ماشین نشست، با خوشحالی گفت:
-سلام چانیول!
چانیول به بکهیونِ نیش باز نگاه کرد و شاخ در اورد.
-تو کی هستی و چه بلایی سر بکِ بداخلاق و بی ادب اوردی؟
بکهیون لب و لوچه شو آویزون کرد:
-واقعا تصورت از من اینه؟
-همیشه نه ولی قبول کن بیشتر موقعا اینجوریی.
بکهیون همونجور که حرفای پسر بلندترو میسنجید، بهش زل زد. یه هدفی داشت. ولی اون کلا همینجوری بود.
شروع به بازی با انگشتای چانیول که دور فرمون حلقه شده بود، کرد:
-خب... واسه تمام دفعاتی که باهات بداخلاقی کردم، معذرت میخوام.
چانیول از اینکارش، خشکش زد. چون چند وقت از آخرین باری که بکهیون با مهربونی باهاش رفتار کرده بود، میگذشت.
صدای بکهیون مثل زمزمه شد:
-بعضی موقعا فکر میکنم خیلی باهام مهربونی.
چانیول با خواسته ش که انگشتشو روی لب بکهیون بکشه، مخالفت کرد.
چانیول با مهربونی لبخند زد:
-تو هم لحظات خودتو داری.
بکهیون با یه لبخند کوچیک جوابشو داد و کمربندشو بست.
میخواست پیشنهاد بده که برن شام بخورن ولی به جاش، بخاطر درد شدید شکمش، جیغ زد و به داشبورد چنگ زد. وقتی دردش موندگار شد، نفس نفس زد. چانیول وحشت کرد و به طرفش خم شد تا شونه هاشو بگیره و توی چشماش نگاه کنه.
-چیشد؟ بچه ست؟ بریم بیمارستان؟
بکهیون با صدای لرزون جواب داد:
-ن نه... نریم. فکر کنم خوبم. بریم خونه. فکر کنم بدنم از اونچیزی که فکر میکردم، خسته تره.
چانیول خیلی قانع نشده بود ولی به هر حال، سمت خونه رانندگی کرد. وقتی رسیدن، حال بکهیون نسبت به قبل بهتر بود و اتفاقای اونروز سرکار رو با هیجان واسه چانیول تعریف کرد. چانیول نمیتونست نیششو ببنده چون بکهیون روی پله ها برای کمک، به جای نرده، بازوی چانیولو گرفته بود. میدونست بکهیون احتمالا فقط بخاطر این خوشحاله که یه دوست داره تا روزشو واسش تعریف کنه. ولی اگه واسه پسر حامله فقط یه همسر قراردادی و یه دوست بود، چیزایی که میتونستو میگرفت.
وقتی در اتاق بکهیون، رو به روی هم ایستادن، چانیول پرسید:
-گشنته؟
بکهیون در جواب زمزمه کرد:
-هممم نه خیلی.
-بازم باید یه چیزی بخوری. به ییشینگ میگم واست ساندویچ و نوشیدنی لیمو درست کنه.
بکهیون لبخندی زد. لبخندی که باعث شد همونجور که چانیول درو بست و دوش گرفت و واسه خواب آماده شد، قلبش یکم بالا و پایین بپره.
چانیول احمقانه سرشو تکون داد و یکی از دستاشو توی موهای تیره ش برد. برگشت توی اتاقش تا یه دوش سریع بگیره و گرمکن و تی شرت بپوشه. وقتی کارش تموم شد، رفت پایین تا شام بکهیونو که ییشینگ آماده کرده بود، ببره. در اتاق پسر حامله ایستاد و چند بار در زد تا قبل از اینکه بره داخل، اعلام حضور کنه.
اون پسر، پشت بهش روی تخت دراز کشیده بود. وقتی ناله های پاپی شکلِ کوتاه و آرومی رو از همسر حامله ش شنید، دوباره نگرانی توی تمام بدنش خزید.
-خوبی؟
بکهیون خیلی آروم سر تکون داد و چانیول میتونست بگه که خیلی تلاش کرده تا فقط سرشو تکون بده. که این یعنی اون خیلی درد داشت و نمیتونست جوابش رو بگه.
بکهیون وزنی رو پشت سرش احساس کرد که باعث شد تشک به داخل خم شه. چانیول جلو اومد و دید که بکهیون داره چشماشو به هم فشار میده. حتی نمیتونست جلوی چانیولو بگیره که توی اون وضعیت نگاهش نکنه. به پهلوی راستش خوابیده و با دست چپش محکم شکمشو گرفته بود و صورتش داشت از درد به هم میپیچید.
چانیول امتحانی پرسید:
-شاید بتونم... سعی کنم بغلت کنم؟
بعد از چند ثانیه ی طولانی، بکهیون سعی کرد بگه "لطفا" و در آخر صداش گرفت.
چانیول با دقت دست چپشو دور کمر بکهیون برد و پایین اورد و روی دست بکهیون که روی شکمش بود، گذاشت. دست آزادش، کمرشو به صورت دایره های کوچیک ماساژ میداد. اولین بار بود که انقدر نزدیک میشدن.(حداقل بعد از اون باری که توی مهمونی باهم خوابیدن، ولی اون دفعه حساب نمیشد چون جفتشون کاملا مست بودن و نمیفهمیدن چیکار میکنن.) و بکهیون شروع به آروم شدن توی بغل چانیول کرد و حس میکرد ماهیچه هاش کم کم آزاد میشن.
بعد از ربع ساعت احساس راحتی بیشتری کرد و آهی از خوشنودی کشید.
صدای بم چانیول سکوتی رو که با نفسای مداومشون پر کرده بودن، شکست:
-بهتری؟
بکهیون به خودش لبخند زد:
-آره. ممنون.
حتی با اینکه بکهیون بهش پشت کرده بود، میتونست از صداش حسش کنه.
ربع ساعت دیگه هم همونجوری موندن و فقط به صدای نفسای همدیگه گوش کردن و هر کدومشون توی افکار خودشون گم شده بودن. تصویر کای و بکهیون که همدیگه رو میبوسیدن چند دقیقه توی ذهن چانیول اومد ولی اون کنارش زد. میخواست قبل از اینکه یه بار دیگه با واقعیت زننده ای که بکهیون مال کای شده و مال خودش نیست رو به رو بشه، یکم بیشتر از این لحظه ی ارزشمند لذت ببره.
-چانیول من همه چیو میدونم.
چانیول توسط صدای آروم بکهیون، از خیالش بیرون کشیده شد و یکم طول کشید تا کلماتو هضم کنه.
-م منظورت چیه؟
-جونمیون همه چیو بهم گفت.
تمام چیزی که چانیول در حالی که واسه خودش یادداشت ذهنی میذاشت که جونمیونو خفه کنه، به زبونش اومد این بود:
-اوه.
-من قرار نیست برگردم با کای.
چانیول خشکش زد:
-اوه؟
-ما فقط درمورد گذشته مون صحبت کردیم و من بهش گفتم نمیتونیم دیگه چیزی بیشتر از دوستای همدیگه باشیم. بهش گفتم دیگه نمیتونم اونجوری دوستش داشته باشم چون من... تغییر کردم.
بکهیون نمیدونست چانیول اشاره شو فهمیده یا نه. ولی امیدوار بود که فهمیده باشه. یه بار دیگه سکوت برقرار شد، چون چانیول انقدر شوکه بود که نمیتونست چیزی بگه یا کاری کنه. بکهیون پیش قدم شد و آروم تکون خورد و چرخید. چانیول از گیجی در اومد و دستشو از روی شکم اون پسر برداشت تا کمکش کنه بچرخه طرفش.
-امروز ماهگرد دوممونه.
-واقعا؟
بکهیون سرشو تکون داد:
-ماهگرد دوممون مبارک. خوشحالم که هنوز همدیگه رو نکشتیم.
چانیول درحالی که به بکهیون که لبخند میزد، نگاه میکرد، خندید.
وقتی بکهیون حتی نزدیکتر شد تا اینکه لباشون به هم خورد، قلب چانیول سراسیمه شروع به تپش توی قفسه ی سینه ش کرد. تمام مدت نمیتونست فکر کردن به "آه فاک، اوه نه، اون شت، جدی داره اتفاق میوفته" رو تموم کنه. چشمای بکهیون بسته شد. به نرمی ولی محکم لباشو روی لبای سفت چانیول فشار داد و یه دفعه چانیول حس کرد داره به بوسه جواب میده و لباشو روی لبای بکهیون حرکت میده. بکهیون با خنده عقب کشید. نه خنده ی احمقانه، بلکه خنده ی شیطانیی که همیشه داشت و مشخص بود از شاهکارش راضیه.
چانیول با لکنت گفت:
-م من...
ولی کلمه ای پیدا نکرد که بگه و هنوزم توی گیجی بوسه بود.
-این اولین بوسه مون به عنوان یه زوج متاهل بود. حالا بخواب.
-روی دستم خوابیدی.
ولی وقتی فهمید این حرفش رمانتیک نبوده، فکرا یه سیلی توی صورت خودش زد.
بکهیون با فهمیدن این موضوع، روی شونه ش فشار اورد و خودشو تکون داد تا تونست چانیولو از روی تخت هُل بده و چانیول زد زیر خنده.
بکهیونو اذیت کرد:
-شب بخیر یوبو.
بکهیون قرمز شد.(برای سومین بار توی اونروز.) چانیول بلند شد و سمت در رفت تا بره بیرون. وسط راه ایستاد و دوباره به اون پسر نگاه کرد:
-بکهیون؟
بکهیون به پسر بلندتر نگاه کرد که انگار داشت با اضطراب با خودش کلنجار میرفت که سوالشو بپرسه:
-هممم؟
-میشه ببرمت سر قرار؟ مثل یه قرار واقعی؟
لبخند گرمی روی لبای باریک بکهیون نشست:
-چانیول... تنها کاری که باید میکردی این بود که ازم میخواستی.
بکهیون تونست درحالی که چانیول احمقانه نیششو باز کرد و بیرون رفت و درو پشت سرش بست، رقص چشماشو ببینه. از احمق بودن چانیول چشماشو چرخوند ولی نمیتونست جلوی نیش بازشو بگیره. یه بالش برداشت و صورتشو توش فرو کرد.
YOU ARE READING
[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian Translation
Romance⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن ترجمه ای Baby, Baby | بيبی، بيبی کاپل: چانبک ژانر: امپرگ، فلاف، دراما نویسنده: BaekYeolBabies مترجم: OhMinA ( @mina__rafiei ) کاور: Elena Salvatore ( @AllAboutBaekhyun ) خلاصه:چانیول، پسر رئیس شرکت پارکه که...