قسمت هشتم - استفراغ

2.5K 459 3
                                    

-این اواخر صبحا کسل بودی؟
دکتر سرشو به سمت بکهیونی که دماغشو مچاله کرده بود تا به سوالش فکر کنه، چرخوند.
-به اندازه ی قبل بد نیست. اوایل هرروز بعد از ظهرا و شبا اینجوری میشدم. ولی حالا چند روز یه بار اینجوری میشم.
چانیول به پسر کنارش نگاه کرد و نیششو باز کرد. احساس افتخار میکرد که حالت تهوع های بکهیون بخاطر اینکه هرروز قبل از اینکه بخوابه واسش یه لیوان نوشیدنی لیموی داغ درست میکرد، به طور قابل توجهی کم شده.
-حال و حوصله ت چطوره؟
-اوه، اونقدرام بد نیست.
بکهیون لبخند زد ولی چانیول سرفه کرد.
-میخواستی چیزی بگی عزیزم؟
و به پسر بلندتر که به این حقیقت که بکهیون با کلمه ی عزیزم بهش طعنه زده بود، دهن کجی میکرد، نگاه مرگباری کرد و زهر حرفاشو ریخت.
-نه. چون که حال و حوصله ت از قبل بهتره که نمیتونی بگی "اونقدرام بد نیست".
بکهیون در جوابش دستشو بالا اورد تا به پیشونی اون غول ضربه بزنه. شاید محکمتر از چیزی که باید، ضربه زده بود. ولی اینکه یکم پشیمون بود، پشت نگاه عصبانیش قایم شد. پسر کوچیکتر از سوختن پیشونیش، دستشو گذاشت روش. اونجوری که چانیول متوجه شده بود، وقتی که کار خوبی نمیکرد، تلافی مورد علاقه ی پسر بزرگتر این بود که به پیشونیش ضربه بزنه. مهم نبود که چندبار بکهیون اینکارو انجام داده، دردش مثل اولین بار زیاد بود.
-آخ! واقعا باید اینکارو بذاری کنار. داری سلولای مغزمو میکشی!
-اوه بداخلاقیو بذار کنار. اصلا مغز داری مگه. به هر حال من حدس زدم.
دکتر یکم به جنبه ی خنده دارِ دعوای اون زوج خندید و قبل از اینکه مشتریِ حامله ش به همسرش بیشتر از این صدمه بزنه، اونو روی صندلیِ گوشه نشوند. بکهیون روی صندلی لم داد و زیر لب چندتا فحش داد که چانیولی که داشت به طرف همسر حامله ش میومد، فهمید.
-میخوام یه اسکن نشونتون بدم که ببینین بچه چجوری داره رشد میکنه. یکم سرده.
بکهیون لباسشو بالا زد و شکم تختشو به نمایش گذاشت. از شروع حاملگی، این اولین باری بود که چانیول سینه ی بکهیونو لخت میدید و متعجب بود که اون پسر هنوزم بهش نشون نمیداد. اگه دکتر تمام اون آزمایشای هورمونی رو برای تایید بارداری بکهیون انجام نمیداد، چانیول میدونست باور نمیکرد که یه شب موندن توی مهمونی جونمیون، نتیجه ش یه بچه شده.
-لعنتی!
بکهیون با اینکه از قبل بهش اخطار داده شده بود، با تماس اون ژل سرد به پوستش لرزید و به حساس بودن اعصابش فحشی داد و نگاه بداخلاق چانیولو که بخاطر شنیدنِ فحشش بود، ندید.
وقتی دکتر حرکاتشو روی شکم بکهیون متوقف کرد و به صفحه ی سیاه سفید اشاره کرد، دلخوری چانیول از بین رفت. دکتر با خوشحالی گفت:
-اینم از بچتون!
چانیول سرشو پایین اورد تا به دستای کوچیک و لرزون بکهیون که ناخودآگاه دستاشو گرفته بودن، نگاه کنه. چشماش هنوز روی تصویر بچه بود و لبخند خوشحالی روی لباش بود. یاد اولین ملاقات با دکترشون افتاد که بکهیون غیرارادی دستشو گرفته بود. پسر بلندتر نمیتونست کاری کنه ولی اجازه داد لبخند روی لبهای خودش هم بشینه. خیلی درمورد بچه ذوق زده نشده بود مخصوصا که اونروز همکارش خبرای غیرمنتظره ای رو بهش گفته بود. ولی لحظه ای که چشمش به مخلوق معجزه آسای روی صفحه خورد، تمام دیدهای منفی و بیزاری که از بچه داشت، به راحتی از بین رفت و با حس عجیب علاقه و آرامش جا به جا شد.
چانیول نمیتونست خیلی چیزارو به یاد بیاره. نمیتونست تاریخ تولدا و اتفاقات مهم رو به یاد داشته باشه. اغلب یادش میرفت که گوشیشو توی جیب ژاکتش گذاشته و ساعتها دنبالش میگشت. حتی یادش نمیموند وقتی میره سرکار جورابشو قبل از کفشش بپوشه.
ولی یه جوری، فهمید یادش موند که چی توی "وقتی منتظرین، چه انتظاری داشته باشین" خونده. یادش اومد که توی هفته ی هشتم، بچه انگشت دستاش پوست نازک داره و انگشت پاهاش تازه رشد کرده. یادش اومد پلکای بچه الان دیگه عملا داره چشماشو میپوشونه و شُش هاش دارن ساخته میشن. همچنین به یاد میورد که سلولای عصبی بچه دارن به هم متصل میشن و عصبای اولیه رو تشکیل میدن.
یه چیز دیگه هم بود که چانیول میدونست. اینکه لحظه ای که برای اولین بار چشمش به مخلوقِ توی شکم بکهیون افتاد، همراه با دست گرمِ مست کننده ی اون پسر که دستشو گرفته بود، یکی از دوست داشتنی ترین لحظاتش توی 22 سالِ زندگیش روی این زمین بود.
👼
چانیول دست به سینه به درِ بازِ اتاق همسرِ حامله ش تکیه داده بود و با گیجی به پسری که روی فرشِ پوستِ نرمِ کنار تختش چهارزانو نشسته بود، نگاه میکرد. حالا چند دقیقه شده بود که داشت به اون پسر نگاه میکرد ولی به نظر نمیرسید که پسر حامله اهمیتی به وجودِ پسر قد بلند بده.
یا شایدم میداد.
بکهیون به چانیولی که با تعجب پلک میزد گفت:
-چی میخوای احمق؟ چرا 5 دقیقه ست که کلا به من زل زدی؟
خب پس واقعیت داشت که از لحظه ی ورودش، بکهیون حواسش بهش بود. فقط نمیخواست نشون بده و تصمیم گرفته بود نادیده ش بگیره. چشمای پسر بزرگتر هنوز کاملا بسته بود ولی حالتشو حفظ کرده بود. چهارزانو نشسته بود و کمرش صاف بود. دوتا دستاش روی زانوهاش بود و انگشتاش مثل غنچه ی رز به هم نزدیک بود.
-میخواستم بپرسم شام چی میخوری. خب حالا داری چیکار میکنی؟
-نمیبینی دارم مدیتیشنِ کوفتی انجام میدم تا آروم باشم؟
چانیول اخم کرد:
-خب خوب انجامش نمیدی مگه نه؟
چشماش از شکایت باز شد و به پسر جوونتر که اذیتش میکرد، زل زد.
-چطور میتونم خوب انجامش بدم وقتی مثل یه بیشعور اونجا ایستادی و بهم نگاه میکنی؟
-ای بابا! میتونی یکم فحش دادناتو کم کنی؟ درواقع یادم میندازه که مشاورمون گفت تکلیفمون اینه که کاری کنیم دیگه حرف بد نزنی. یا حداقل سعی کنیم تا به حداقل برسونیشون. دهن کثیفت هیچ مرزی نداره.
-اون اینو گفت؟ واو، ایده ی کاملا احمقانه ایه.
چانیول میتونست دلخوری رو توی صداش حس کنه و عصبانیتو که باعث شده بود صورتش قرمز بشه، ببینه. قدمای بلند برداشت و به بکهیون رسید و جلوش نشست. بکهیون از سعی کردن برای انجام مدیتیشن دست کشیده بود و به جاش روی زمین دراز کشیده بود و گونه شو روی فرشِ پوستِ بهشتی میکشید و بخاطر درد یهوییش، دستشو روی شکمش گذاشته بود.
-ببین میدونم دردِ شکم داری و ...
-نخی...
-واسه همینه که نباید فحش بدی تا بچه...
-عق، کریس یه بیشعورِ...
چانیول با دستش شونه ی پسر کوچیکترو گرفت و بدن ضعیفشو خشن تکونش داد تا دهنشو ببنده:
-یــا! بــیــون بــکــهــیــون! لعنت، چقدر جر و بحث میکنی!
در کمال تعجبش، بکهیون شروع کرد به آروم نالیدن و لبای باریکشو آویزون کرد. باعث شد چانیول وحشت کنه و فکر کنه با تکونای شدیدش، بهش صدمه زده.
-ب بخشید بک. نمیخواستم...
و بعد اون خندید. پسر حامله ی شیطانی، شروع کرد به بلند بلند خندیدن که به چانیول اثبات کرد که این پسر ریزه میزه اونجوری که به نظر میرسید، نبود. چانیول کاملا مطمئن بود که بکهیون بچه ی شیطونه. یا حداقل توی یکی از حالتای جهنمیشه.
-ببخشید ولی وقتی دستپاچه میشی خیلی خنده دار میشی. شبیه یه پاپیِ لعنتی که راه خونه شو گم کرده شده بودی!
چانیول اخم کرد و با بداخلاقی گفت:
-تنها کسی هستی که اینو میگی مگه نه؟ وقتی کنارم می ایستی، به هیکل خودت نگاه کردی؟
از اینکه پسر کویچیکتر چنین دروغای مسخره ای بگه وحشت داشت.
-خب حالا موضوعو عوض نکن! باید درمورد این وضوع مهم صحبت کنیم. واسه خوبی خودت و بچه ست. فقط بد دهنیو بذار کنار باشه؟ تا بحال نشنیدی که من توی هر جمله م فحش بدم مگه نه؟
-گفتنش واسه تو راحته انیشتین. این یه عادته که ترک کردنش سخته.
بکهیون آه کشید و صاف نشست و دستشو توی موهای ژولیده ی مشکیش کشید. یه فکری به ذهن چانیولی که چشماش گرد شده بود و انگشت اشاره ش توی هوا بود، رسید:
-آه! چطوره که اول فحش هارو با پ شروع کنی؟ اینجوری خنده دار تر و جدیتش کمتر میشه و کمترم اذیت میشی.
بکهیون فکر کرد که این یکی از مسخره ترین ایده هایی که تا به حال شنیده. حتی از ذهن اون غول دراز احمق میومد.
-مسخره ست چانیول. فکر نمیکنم شروع کردن فحشا با پ بتو...
چانیول حرف بکهیونو با قیافه ی خشک و بی روح، قطع کرد:
-پاک.(فاک)
به چشمای گیجِ پسر حامله زل زده بود. قبل از اینکه بکهیون درک کنه چانیول چی گفته، چانیول بکهیونو با فحشای خودش که هیچوقت توی عمرش نشنیده بود، بمبارون کرد.
-پوفتی. پونی. پنده. پرومزاده. پله پیری.
وقتی به پله پیری رسید، بکهیون تازه فهمید اون کلمات چی بودن. خندید و خنده ش صورتشو روشن کرد. بکهیون لیست فحشای پ دارِ چانیولو قطع کرد:
-باشه.
-چی باشه؟
انگشتای بکهیون به طور غریزی روی شکم تختش، اون جاییش که فکر میکرد بچه داره اونجا رشد میکنه، چرخید و اون یکی دستشو به حالت قسم خوردن بالا اورد.
-باشه، من تمام تلاشمو میکنم که با شروع کردن فحشام با پ اونارو به حداقل برسونم. برای خودم. برای بچه.
-خوبه. عالیه! حالا شام چی بخوریم؟ سامگیوپسَل؟ اسپاگتی؟ توفو؟
بکهیون سرشو با شدت تکون داد. با چهره ی وحشت زده یاد چند روز پیش افتاد که بعد از خوردن توفو بخاطر ویارش، بخاطر کسل بودنش نتونسته بود بخوابه. واقعا باید هورموناش و شکمش با همدیگه هماهنگ باشن. نمیتونست بخاطر معده ش که چیزی رو پس میزنه، چیزی که ویار داره رو نخوره.
-توفو نه لطفا. آخرین باری که خوردم، کل شب داشتم بالا می اوردمشون. توفوی لعنتی.
بکهیون از کندنِ گوشه های فرشِ پوست، دست برداشت و با یه نگاه منتظر به پسر بلندتر نگاه کرد:
-صبر کن. لعنتی فحش نیست مگه نه؟
چانیول نیششو باز کرد:
-لعنتی اشکال نداره. اما فقط همین. سوپ مرغ بخوریم؟
بکهیون مشتاق سرشو تکون داد. چانیول ایستاد و خودشو تکوند و دستشو دراز کرد تا به همسر حامله ش کمک کنه وایسه. وقتی که نزدیک بود بکهیون دستشو بگیره، بازیگوشانه دستشو عقب کشید و خندید. دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد.
بکهیون زیر لب با عصبانیت گفت:
-بیشعور.
و با نگاهِ تلخش چانیولو که به سمت در میرفت، دنبال کرد. متاسفانه، گوشای غیر طبیعی بزرگ چانیول فحش بکهیونو شنید که از دهنش در رفته بود. چرخید و نگاه سختگیری به پسر بزرگتر انداخت.
بکهیون حرفشو تصحیح کرد:
-پیشعور.
ولی لحظه ای که این کلمه رو گفت، آروم خندید و خیلی زود داشت به طرز غیر قابل کنترلی بلند بلند میخندید که باعث شده بود چانیول سخت گیریشو از دست بده. نیشش برای پسر حامله ی ستودنی و چشماش که قبل از اینکه بسته شه، به حالت هلالی در اومده بود، باز شده بود.
چون لعنت بهش، خنده ی بکهیون مسری بود.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationOnde histórias criam vida. Descubra agora