قسمت شانزدهم - سه كلمه ي كوچيك

2.4K 411 8
                                    

بکهیون درحالی که با خوشحالی چشماشو خط چشم میکشید، با آهنگ مورد علاقه ش، توینکل، که از رادیو پخش میشد، زمزمه وار میخوند. روز خاصی بود. روزی که بالاخره به اولین قرار با همسرش میرفت. اگه میگفت همزمان هم هیجان زده هم مضطرب نیست، دروغ میگفت.
بعد از اون صحبت کوچیک با چانیول درمورد احساساتشون و مشخص کردن همه چی، چانیول بالاخره ازش خواسته بود برن سرقرار واقعی. یه هفته از اون قضیه میگذشت و همه چی بین خودش و چانیول واقعا داشت خوب پیش میرفت.
توی خونه، توی ماشین یا وقتی که "اتفاقی" سرکار به هم برمیخوردن، نمیتونستن جلوی نگاهای زیرکانه شون و لبخندای کوچیکِ خجالتی به هم رو بگیرن. چانیولم ناهارشونو از خونه برمیداشت و وقت ناهار در اتاقک کار بکهیون، دنبالش میرفت تا بتونن توی باغ پشت بوم که خیلی کم پیش میومد کسی اونجا باشه، باهم وقت بگذرونن. اگه یه چیزی بود که بکهیون ازش متشکر بود، این بود که جَوِ بینشون اونجوری که فکر میکرد، ناخوشایند نبود. چانیول ساکت نبود. چون وقتی اطراف پسر بزرگتر بود، راحت بود. وقتی به هم میرسیدن، شروع به صحبت درمورد هر چی که به ذهنشون میومد، میکردن. وقتی باهم بودن، هیچ لحظه ی کسل کننده ای نداشتن. و این دقیقا همون چیزی بود که بکهیون واسش امید داشت.
یه چندباری پیش اومده بود که بکهیون به این فکر کرده بود چرا قبلا از چانیول بدش میومده. چانیول مهربون، مراقب و شوخ بود. میدونست چی بگه و کِی بگه. بکهیون متوجه شده بود که اون خیلی بالغ تر و مسئولیت پذیرتر شده. قبلا، اغلب میگفتن چانیول توی کار پدرش، مسخره بازی درمیاره ولی الان، چانیول بهش گفته بود که پدرش درواقع راه های سخت کوشی رو بهش گفته.
بکهیون نمیدونست، ولی چانیول اینو به بکهیون و وجود داخلش که گروهی از سلولا و یه بخشی از خودش بود، منتقل کرده بود. حالا که خانواده ی خودشو داشت(که بخاطر گردش غیر منتظره ی تقدیر بود)، میخواست تلاش کنه و برای جفتشون بهترین باشه.
پسر حامله درحالی که دستکاریِ خط چشمشو تموم میکرد، از تعجبِ کسی که بدون اینکه بدونه اومده بود داخل، از جا پرید.
چانیول دست به سینه به چهارچوب در تکیه داد. سرشو تکون داد و خندید:
-واقعا بامزه ای، میدونی؟
بکهیون سعی کرد سرزنشش کنه:
-عق، چند بار باید بهت بگم بهم نگو بامزه؟
ولی اعتراضش همراه با کوبیدن پاش روی زمین بود که بیشتر شبیه نق نق کردن بود که باعث شد چانیول از این صحنه ی دوست داشتنی، حتی لبخندشو گشادتر کنه.
بکهیون رفت و رادیو رو خاموش کرد. برای آخرین بار خودشو توی آینه نگاه کرد و به طرف کسی که باهاش قرار داشت، رفت.
وقتی جلوی چانیول ایستاد، چانیول با دیدن خط مشکی چشمای بکهیون اخم کرد:
-خط چشم کشیدی؟
بکهیون درحالی که آماده ی مبارزه بود، پرسید:
-پس چیکار کردم؟
چانیول به سادگی جواب داد:
-بدون این، بیشتر دوستت دارم. نمیشه پاکش کنی؟
اخم روی پیشونی بکهیون نشست:
-ولی من چشمام ریزه و میخوام واسه قرارمون خوب به نظر برسم.
و بعد لب و لوچه شو آویزون کرد.
چانیول متقابلا جواب داد:
-ولی بدون اینم توی چشمای من خوشگلی.
بکهیون از این تعریف سرخ شد:
-بهم نگو خوشگل. من دختر نیستم.
چانیول به گرمی به بکهیونی که صورتشو با دستاش پوشونده بود تا خجالتشو قایم کنه، لبخند زد:
-هر چی دلم بخواد بهت میگم همسر قشنگم.
بکهیون پرسید:
-خیلی خب. اگه پاکش کنم تو هم این لوس بازیاتو میذاری کنار؟
چانیول شونه بالا انداخت. خیلی از این معامله خوشش نیومده بود ولی به هر حال قبول کرد. همچنین بکهیون گفته بود لوس نباشه. نگفته بود که ازش تعریف نکنه.
وقتی بکهیون آماده(و بدون خط چشم) شد، رفتن پایین.
وقتی چانیول سبد پیک نیک برداشت، بکهیون گیج شد.
تنها چیزی که پسر کوچیکتر گفت:
-حالا میبینی.
و سوار ماشین شدن.
👼
نیم ساعت بعد، بکهیون روی یه تپه ی آروم که چشم اندازش آسمونِ شهر بود، ایستاده بود. منظره نفس گیر و هوا عالی بود. هر چقدر که شام پیک نیکی با منظره ی وسیع شهر، پیش پا افتاده بود، همونقدرم بکهیون خوشحال بود که چانیول همچین برنامه ای چیده. چون نمیخواست توی یه رستوران پر از آدم بشینه.
میخواست با چانیول، و فقط چانیول باشه.
پسر کوچیکتر حصیرو انداخت و غذا رو روش چید و بعد به همسر حامله ش کمک کرد بشینه.
بکهیون همونجور که یه توت فرنگی برمیداشت، گفت:
-باید اقرار کنم چانیول، عالیه.
چانیول درحالی که واسه خودشون نوشیدنی میریخت، به طور از خود راضی گفت:
-میدونم.
بکهیون به نوشیدنی ارغوانیِ تیره ی توی لیوان که چانیول دستش داده بود، نگاه کرد.
قبل از اینکه بتونه شکش رو به زبون بیاره، چانیول زودتر گفت:
-مال تو آب انگوره. مال من شراب.
بکهیون لب و لوچه شو آویزون کرد:
-ولی منم شراب میخوام.
-یا تو حامله ای نمیتونی نوشیدنیای الکلی بخوری! چیزایی که دکتر گفتو فراموش کردی؟
بکهیون نمیتونست کاری جز لبخند زدن به محافظت چانیول از خودش و سلامت بچه شون، بکنه. که این لبخندم خیلی زود به یه اخم کوچیک تبدیل شد:
-حداقل یکم؟ یه قلپ؟
چانیول با قاطعیت سرشو تکون داد:
-نه. اصلا. نه تا وقتی که بچه مون توی شکمته.
و بعد باهاش شوخی کرد:
-بعد از اینکه به دنیا اوردیش، میتونی یکم بخوری.
بکهیون چشماشو چرخوند:
-خیلی خوب میدونی بچه تا هفت ماه دیگه به دنیا نمیاد. اِگیو کنم نظرت عوض شه؟
قبل از اینکه چانیول جوابی بده، بکهیون دستشو گرفت و دوست داشتنی ترین لب و لوچه آویزون کردنشو، تقدیمش کرد. چانیول به گیجی به لبای باریکش که به پایین جمع شده بودن و چشماش که مثل یه پاپی پژمرده شده بود، زل زد.
-یولی، میشه لطفا یه کوچولو شراب بخورم؟
چانیول از این لقبی که بکهیون بهش داده بود، آب دهنشو قورت داد و سعی کرد وا نده. ایستادگی کرد ولی بکهیون توی نقش بامزه بودنش، موند.
بالاخره یه ایده به ذهنش اومد و آه کشید:
-اگه اینجوری حس بهتری داری، منم نمیخورم.
چانیول محتوای لیوان و بطری شراب رو کنار جاده خالی کرد و برگشت روی حصیر، پیش بکهیونی که با چشمای گشاد بهش زل زده بود.
-همچین کاری واسم میکنی؟
چانیول با یه انگشت، آروم به بینی بکهیون ضربه زد و اذیتش کرد:
-الان کردم.
بکهیون با پشیمونی گفت:
-نباید اونکارو میکردی.
چانیول در حالی که به طور مضحکی به بکهیون نگاه میکرد، خشک و بی روح گفت:
-بک، فقط شراب بود.
-ولی...
واقعا نمیدونست چی بگه ولی یه حس گرمی داشت که چانیول بهش اهمیت میده که اینکارو کرده. بخاطر شراب نبود. بخاطر کارای باملاحظه ی همسرش بود.
چانیول وقتی فهمید پسر حامله، جدی بهش زل زده، با تردید پرسید:
-این کاری با هورمونات کرد...؟
بکهیون آروم به سر چانیول ضربه زد:
-نه احمق.
و باعث شد چانیول بخنده.
-بخاطر اینه که... تو خیلی خوب و مهربونی و خدایا من عاش...
بکهیون وقتی فهمید داره چی میگه، یهویی ساکت شد. هردوتاشون به هم زل زدن. بکهیون با وحشت و چانیول با تعجب و غافلگیری.
چانیول به زل زدن احمقانه ش به اون ادامه داد:
-تو الان...
بکهیون در حالی که لبشو گاز گرفت، بالاخره خودشو جمع و جور کرد. با انگشت شستاش که روی پاش بود، بازی میکرد. اون زل زدنِ سختو شکست و به دستاش نگاه کرد.
چانیول دستای کوچیکتر بکهیونو توی دستش گرفت و انگشتشو روی چونه ش گذاشت و سرشو بالا اورد.
آروم گفت:
-اگه واقعا همچین چیزیه، میخوام بشنوم که میگیش.
باعث شد موهای ریز ریزِ دست بکهیون، سیخ شه. باید یه نفس عمیق میکشید تا آروم شه. چون یه جوری، چانیول جلوتر اومده بود و انقدر صورتش به صورت خودش نزدیک بود که میتونست نفسای پسر کوچیکترو روی لبای خودش که جمعشون کرده بود، حس کنه. از بیرون به سردی یخچال بود ولی از درون داشت مثل یه دختر دبیرستانی جیغ میزد و میمرد تا اون سه تا کلمه رو بلند جیغ بزنه.
کاری که انجام داد، هم خودش و هم چانیولو شوکه کرد. فاصله ی بینشونو کم کرد و لباشو محکم روی لبای پسر کوچیکتر، فشار داد. واسه چانیول چند ثانیه طول کشید تا هضم کنه که بکهیون داره میبوستش. و بعد داشت با تکون دادن لباش روی یه جفت لبی که به طور مشکوکی مزه ی برق لب گیلاس داشت، جواب میداد. انگشتایی وارد موهاش شد و دست خودش، دور کمر پسر حامله رفت تا نزدیکترش کنه و دست دیگه ش، برای حمایت پشت گردن اون رفت.
وای خدا، بالاخره داشت اتفاق میوفتاد. اولین بوسه ی واقعی کاملشون. نه اون بوسه ی کوچولویی که اونروز بعد از قضیه ی دوست پسر سابق، توی اتاق داشتن. یه بوسه ی واقعی آتیشی که تمام احساساتشونو توش ریخته بودن.
بکهیون فهمید که ناخودآگاه داره لباشو از هم باز میکنه تا به ماهیچه ی چانیول(زبونش) اجازه ی ورود بده. چانیول ماهرانه زبونشو توی هر شکافی سُر میداد و اونو واسه بوسه های آینده شون، به ذهنش میسپرد. درحالی که شروع به حس کردن تموم شدن هوای شش هاش میکرد، فکر اینکه پسر کوچیکتر چه کیسر خوبیه سریع از ذهنش رد شد.
اول بکهیون کشید عقب و با یه لبخند خجالتی، به سنگینی نفس میکشید. چانیول درحالی که آروم نفس میکشید، لبخند کوچیکی زد. با وجود قرمزی گونه های بکهیون بخاطر این حرکت(و تا حدودی هم بخاطر بوسه ی داغ) دستاشو روی باسن بکهیون گذاشته بود.
پسر حامله همونجور که به چانیول زل زده بود، دستشو به سمت لبای ورم کرده ی خودش برد و انگشتاشو روشون کشید.
درحالی که لبخندش به پوزخند بازیگوشانه تبدیل شده بود، پرسید:
-بهتر از گفتنش بود؟
چانیول با نیشخند کج، بلند گفت:
-لعنتی عالی بود!
و باعث شد تا بکهیون نخودی بخنده.
-ولی هیچی به پای گوش دادن به اینکه تو اون سه کلمه رو به من میگی، نمیرسه.
لبخند گرم چانیول، باعث شد بکهیون دوباره تقریبا از دهنش در بره ولی جلوی زبونشو گرفت. با وجود قوت قلبی که چانیول بهش میداد، میدونست زمان درستی واسه گفتنش نیست.
-من نسبت به حسم به تو هیچ شکی ندارم ولی... نمیخوام الانا بگمش. میخوام آروم پیش بریم. عجله ای که نیست، هست؟
بکهیون انتظار ناامیدی رو از طرف چانیول داشت. ولی وقتی لبخند گرمش درخشان تر و حالت صورتش نرم شد، تعجب کرد.
-نه عجله ای نیست. اشکال نداره بک. درک میکنم. منم میخوام نشون بدم که لیاقت شنیدنشو دارم.
ایندفعه پسر کوچیکتر، با نزدیک شدن با چشمای بسته، برای بوسه پیش قدم شد و آروم لباشونو روی هم گذاشت. وقتی دوباره جدا شدن، نیشخنداشون با هم مچ بود.
پسر حامله بازیگوشانه به شونه ی همسرش مشت زد:
-انقدر منو نخندون. گونه هام درد میکنن!
چانیول درحالی که غذا رو آماده میکرد، اذیتش کرد:
-امکان نداره! لبخندتو دوست دارم. از اون آدم اخمویی که بودی، تغییر خیلی خوبیه.
بکهیون آهنگین خوند:
-و تو هنوزم با وجود اخمو بودنم، عاشقمی.
و انگشتشو جلوی صورت چانیول تکون داد:
-حالا بهم غذا بده. من و بچه گشنمونه.
چانیول با خوشحالی قبول کرد. وارد صحبت ریتمیکِ راحتی شدن که خوب پیش رفت و با خنده های زیاد و لاس زدنای زیرکانه تزئین شده بود. بعد از اون لحظه ی هیجان انگیزی که داشتن، چانیول بیشتر جرئت میکرد که توی تماسای پوستیشون، پیش قدم باشه. وقتی که فرصت خودشو بهش تقدیم میکرد، چانیول نمیتونست جلوی خودشو بگیره که دست آزاد بکهیونو نوازش نکنه. البته، پسر حامله هم از این موضوع بی خبر نبود ولی خوشبختانه میذاشت این اتفاق بیوفته و میدونست که بهش عادت میکنه.
بکهیون درحالی که به چانیول کمک میکرد که تمیز کنه، گفت:
-بابت غذا ممنونم. خیلی خوشمزه بود. خودت درستش کرده بودی؟
تا جایی که میدونست، چانیول فقط میتونست غذاهای ساده مثل رامن و ساندویچ درست کنه. تا بحال ندیده بود پسر کوچیکتر آشپزی کنه.
چانیول گفت:
-آره. اگه میخوای بدونی، نه، من نمیتونم واسه نجات جونم آشپزی کنم. ولی واقعا میخواستم توی قرار اولمون، خودم یه کار خاصی واست بکنم. و اینکه میخواستم مطمئن شم غذای سالم میخوری. به هر حال ییشینگم یکم کمکم کرد.
بکهیون احساس غرور کرد. پس بخاطر همین بود که قرارشونو واسه آخر هفته گذاشته بود. واسه درست کردن غذا مشغول بوده.
-خیلی خوشمزه بود یول.
چانیول اذیتش کرد:
-واو، دوتا لقب توی یه روز! یه رکورده!
چون قبلا همیشه به نظر میرسید که چانیول عصبانیش میکنه، بکهیون هیچوقت به لقب صداش نکرده بود. و وقتیم از کسی عصبانی بود، معمولا با اسم کامل صداشون میزد. برای بکهیون، لقبا یه جور علاقه بودن و حالا که تا حدودی عاشق اون عجیب غریبِ دراز شده بود، نمیتونست جز استفاده از لقبا، کاری کنه.
-میشه بهم بگی یولی؟ خیلی بامزه ست مخصوصا وقتی تو میگیش.
بکهیون دستاشو روی باسنش گذاشت و با لب و لوچه ی یکم آویزون شده، قهر کرد و باعث شد چتریاش به هم ریخته بشه. مهم نبود چند بار از چانیول گله میکرد، اون به هر حال سرزنشاشو نادیده میگرفت و بهش میگفت کیوت.
-اوه خفه شو.
چانیول به جای جواب دادن، سبدو روی چمنا گذاشت و دیگه چیزی جز فضای خالی بینشون نبود. به سرعت نزدیک اون پسر رفت و اونو به طرف سینه ش کشید. بکهیون اولش یکم بخاطر خشونت، تقلا کرد ولی وقتی فهمید یه طرف بدنش روی سینه ی پهن چانیوله، آروم شد. هوا سرد بود و چانیول حس کرد که بدن ریزه میزه ش یکم داره توی بغلش میلرزه. بدون حرف، خودشو روی آرنجش بالا کشید و ژاکتشو در اورد. بدن کوچیکتر بکهیونو باهاش پوشوند و به حالت قبلی برگشت. ایندفعه با یه دست زیر سرش.
بکهیون با ترس از اینکه آرامش طبیعتو به هم بزنه، آروم گفت:
-بهترین قرار.
چانیول در جواب هومی گفت و دست آزادشو دور شونه ی بکهیون انداخت.
برای مدت طولانیی توی سکوت راحتی، به ستاره ها زل زدن و به صدای جیرجیرکا و خش خش برگا که با نفسای لطیف و ضربان قلب یکنواختشون همراه بود، گوش دادن.
وقتی بکهیون حس کرد پلکاش دارن سنگینتر میشن، روشو برگردوند و صورتشو به چانیول مالید و توی پارچه ی نرم گرمکن فرو کرد.
بکهیون مطمئن بود که پسر کوچیکتر نمیتونه صداشو بشنوه ولی به هر حال "من دوستت دارم" رو توی گرمکنش گفت.
———————————
پوستر اين قسمتو ببينين😍
لطفا وُت هم بدين❤️

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now