قسمت بيستم - تصميم

2.3K 335 13
                                    

چانیول با ناامیدی دست بکهیونو گرفت و گفت:
-نه بک. درستش میکنیم.
وقتی بکهیون سعی کرد دستشو بکشه عقب، چانیول محکمتر گرفتش. بکهیون سرشو تکون داد.
دستشو بالا اورد تا گونه ی چانیولو نوازش کنه و با صدای آرومی بهش اطمینان داد:
-این جدایی فقط تا زمانیه که من بتونم ذهنمو مرتب کنم. هنوزم سر کار همدیگه رو میبینیم. و اگه میخوایم میتونی واسه همه ی ملاقاتای دکتر بیای.
چانیول ناخودآگاه به سمت لمس بکهیون خم شد. یه چیزی پشت ذهنش غر میزد که این آخرین باریه که میتونه بکهیونو اینجوری حس کنه.
یه بار دیگه خواهش کرد:
-بکهیون لطفا. پدرم دیوونه ست ولی قول میدم نذارم اتفاقی واسه تو و ناگت بیوفته. فقط برگرد. به پدرم درمورد اینکه چقدر راجع بهت جدی ام، توضیح میدم.
-نه متوجه نیستی یول. دیگه اونقدرام آسون نیست. احساساتم توی خطره. مال تو هم همینجور. نمیتونم ناگتو توی خطر بندازم. باور کنی یا نه، اون واقعا الان یه دنیا واسم ارزش داره. واسه مراقبت ازش حتی حاضرم شغلمو رها کنم.
چانیول اصرار کرد:
-ناگت واسه من هم یه دنیا ارزش داره. تو هم همینجور بکهیون. واست نمایش اجرا نمیکنم، ولی تو اولین کسی هستی که همچین حسی بهش دارم.
بکهیون اجازه داد لبخند کوچیکی روی لباش بشینه و با خجالت به چانیولی نگاه کرد که تصمیمش روی کل صورتش نوشته شده بود. اگه میگفت نمیتونه عشق چانیولو حس کنه، دروغ میگفت. عملا، عشق از اون پسر قد بلند تابیده میشد؛ از توی چشماش میدرخشید. حس خیلی خوبی داشت، اینکه یه نفر انقدر عاشقش شه. اینکه یه نفر با وجود اینکه بعضی مواقع چقدر غیر ممکن میشد، ازش مراقبت میکرد.
دوباره دستشو روی گونه ی چانیول گذاشت و با صدای آروم، موافقت کرد:
-منم هیچوقت حسی رو که به تو دارم، به هیچکس نداشتم.
چانیول دوباره دست بکهیونو گرفت و کنار هم گذاشتشون:
-پس فکر نمیکنی اینکه اینجوری ناامید شیم، بیهوده ست؟ هروقت پدرم یا هر کس دیگه ای، سعی کنه مارو جدا کنه، ما باید تسلیم شیم؟ پس اون بکهیون گستاخ و مصممی که میشناختم کجاست؟
وقتی فهمید آتیش توی چشمای بکهیون شروع به حکومت کرد، از درون آه کشید.
بکهیون نگاهشو بالا اورد تا چانیولو ببینه و بالاخره صحبت کرد:
-باشه.
قبل از هر کار دیگه ای، چانیول جلو رفت و لبای بکهیونو با بوسه ای که خیلی بهش نیاز داشت، تسخیر کرد. یه دستش پشت گردن بکهیون رفت تا نزدیکتر بکشتش. بکهیون غافلگیر شده بود ولی شروع به تکون دادن لباش روی لبای چانیول کرد. چشماش از محبت آمیز بودن اون حرکت، با لرزش بسته شد. لباشو باز کرد تا بهش اجازه بده درحالی که انگشتاشو توی موهای چانیول سُر داده، داخلش بلغزه(زبونش) و خونه شو توی شکافای دهنش پیدا کنه.
وقتی بالاخره جدا شدن، چانیول روی لبای بکهیون زمزمه کرد:
-دوستت دارم بکهیون. واقعا دوستت دارم.
بخاطر این اعتراف، نشونه هایی از قرمزی توی گونه های بکهیون خزیدن و قلبش به جادویی ترین شکلها، لرزید. حتی جونگینم باعث نشده بود قلب بکهیون تند و یکنواخت بتپه. چانیول کارای عجیب ولی حیرت آوری براش کرده بود.
بکهیون در حالی که با بازیگوشی چانیولو از سینه ش هُل میداد، گفت:
-پسر، واقعا میتونی لوس بشیا.
چانیول ادا در اورد که ناراحت شده ولی حالتش تبدیل به پوزخند شد.
بینی بکهیونو نیشگون گرفت:
-تو عاشق این گلوله ی لوسی.
و بکهیون خندید. چانیول کنارش نشست و اونو به سینه ش چسبوند. موهاشو بوسید و چونه شو روی سرش تکیه داد.
بکهیون آه خسته ای کشید و دوباره به حالت جدیش برگشت:
-خب حالا چیکار کنیم؟
چانیول فکر کرد و درحالی که با دستاشون که توی هم پیچیده شده بود، بازی میکرد، فکراشو سر و سامون داد.
-اول اینکه میخوام برگردی خونه. فهمیدم نمیتونم بدون جیغ جیغای دوست داشتنیت بخوابم.
بکهیون سرشو بالا اورد تا جوابشو بده ولی با لبای گوشتی چانیول، ساکت شد. هنوز یه دقیقه هم نشده بود که وارد بحثشون شده بودن و باز حواسشون پرت شده بود. تکون خورد تا زاویه ی بهتری داشته باشه که کمرش به مبل چسبید و چانیول اومد روش و احمقانه میبوسیدش.
سعی کرد وسط بوسه ها بگه:
-فاک چانیول. واقعا دوستت دارم. کارایی که با قلبم میکنی...
چانیول درحالی که پوزخند میزد به گاز گرفتن گوشه ی لب بکهیون ادامه داد:
-حالا کی لوسه؟
به طور مبهمی متوجه شد که دستای بکهیون زیر لباسش رفتن و شروع به گشتن روی شکمش کردن و هرجایی رو که با انگشتای بلند و باریکش لمس میکرد، حس سوزشی به جا میذاشت. حقیقتش، از وقتی بددهنی بکهیونو بعد از اینکه متقاعدش کرده بود که بخاطر سلامتی خودش و بچه، فحش دادنو بذاره کنار، شنیده بود، یه مدتی میگذشت. ولی اینکه از فحش برای ابراز علاقه استفاده کرده بود، فقط باعث شد چانیول حسای خوبی داشته باشه. شاید بخاطر شنیدنش، یکم تحریک شده بود، شایدم بخاطر این نبود. با توجه به اینکه هیچوقت واقعا درمورد سکس صحبت نکرده بودن، سعی کرد خودشو کنترل کنه.
بکهیون نفس نفس زنان گفت:
-خب حقیقته.
و اگه چانیول هیپنوتیزمِ چشمای زیبای بکهیون نشده بود، گرفتار شهوت توی صدای بکهیون میشد. با وارد شدن توی سه ماهه ی دوم، بکهیون فهمیده بود که داره بیشتر راجع به چانیول و شهوت انگیز بودنش، آگاه میشه. متوجه شده بود نمیتونه چشماشو از پسر کوچیکتر دور نگه داره. مخصوصا وقتایی که از حموم در میومد و قطره های آب از روی کمر ورزیده ش سُر میخورد. بیشتر وقتا، بکهیون درحالی که روی تخت نشسته بود، پشت آیپدش قایم میشد تا از نگاه چانیول، وقتی که لباس خوابشو میپوشید، دوری کنه.
هیچوقت اینو به کسی نمیگفت، مخصوصا چانیول. ولی اونقدر از زیاد شدن یهویی حساش خسته شده بود که توی گوگل سرچ کرده بود "چرا توی سه ماهه ی دوم انقدر شهوتی ام." و این کمکی هم نکرد. چون هر وبسایتی که چک کرده بود، برای رهایی از این مخمصه، سکس با همسر رو پیشنهاد داده بود. وقتی نوشته هایی رو که افراد حامله، مثل خودش گذاشته بودن که چطور توی سه ماهه ی اول از همسراشون عصبانی بودن ولی توی سه ماهه ی دوم و سوم ناگهانی اشتیاق به لمس شدن داشتن رو خوند، احساس راحتی کرد. بکهیون یکی از کامنتایی رو که نوشته بود سکس وقتی که حامله ای حس خیلی خوبی داره، توی ذهنش نوشت.
فقط خدا میدونست که الان چقدر به این حس نیاز داره.
ولی چانیول بخاطر اینکه مثل یه ماهی مرکب احمق بود، طبق معمول تمام پیشرفتای بکهیونو از بین برد. دقیقا یه ثانیه قبل از اینکه بکهیون بوسه رو عمیق کنه، عقب کشید. به جاش، چانیول نشست و بکهیونو هم نشوند.
بکهیون زیر لب گفت:
-یول، قسم میخورم بدترینی.
و بخاطر اینکه داشت ژاکتو که از روی یکی از شونه هاش افتاده بود، مرتب میکرد، نگاه خیره ی چانیولو ندید.
با گیجی به پسری که داشت غر غر میکرد، نگاه کرد:
-چ...؟
با اضطراب، آروم خندید.
-یه ثانیه پیش عشق تموم نشدنیتو اعتراف کردی و حالا ازم عصبانیی؟
بکهیون در حالی که دستاشو برای تاثیر بیشتر روی رونش گذاشته بود، با ناامیدیِ تمام، بلند گفت:
-داشتیم یه لحظه ی خوب میساختیم و تو خرابش کردی!
سرشو به یه طرف کج کرد:
-رفتارام به اندازه ی کافی مشخص نبود؟
چانیول جلوی خودشو گرفت که به لبای آویزون بامزه ش و ابروهای تو هم رفته ش که صورتشو زیبا کرده بود، نخنده.
-چندروز بود داشتم الکی لمست میکردم، موقع دوش گرفتن به روشای شهوانی و خنده داری، برهنه میرقصیدم و باسن چابکمو نشونت میدادم. و اونموقع که درمورد یه هات داگ که توی قلاده ست جوک گفتم چی؟
چانیول یکه خورد:
-متوجه جوک نشدم.
بکهیون حالا حس حیرون بودن داشت و یه بار دیگه بلند گفت:
-ولی... تو به جوک خندیدی!
داشت خیلی اشتباه پیش میرفت. تنها چیزی که میخواست این بود که چانیول اونجوری که میخواد، لمسش کنه. ولی وقتی چانیول داشت الان یه جوری نگاهش میکرد که انگار داره شاخ در میاره، چطور میتونست همچین کاری کنه؟
چانیول گفت:
-آه، آره، اون...
نتونست یه بهونه بیاره تا جونشو نجات بده. اخم بکهیون عمیق شد و لب پایینش، یه اینچ بیشتر بیرون اومد.
-پس داشتی به من میخندیدی؟ نه جوکم؟
چانیول نزدیک اومد و با دستاش صورت بکهیونو قاب کرد و با جدیت عذرخواهی کرد:
-نه! به تو نمیخندیدم. تظاهر کردم که جوکتو فهمیدم تا تو ذوقت نخوره. ببخشید عزیزم.
ضربان قلب بکهیون یهویی از عزیزم گفتن چانیول، بالا رفت و بعد میل شدید و غیرقابل مقاومت برای بوسیدن اون پسر، برگشت. قبل از اینکه خودش بفهمه، خودشو توی بغل چانیول انداخته بود و لباشو توی لباش قفل کرده بود و بی ملاحظه لب پایینشو، محکم میمکید. وسط گرمای بینشون، بکهیون متوجه شد که پاهاشون دور چانیول حلقه کرده و چانیول دوباره اومده روش و معشوقه شو میبوسید.
وقتی داشتن یه مکث سریع میکردن، چانیول با نفس نفس گفت:
-وایسا وایسا بک... بهم بگو چی میخوای.
بکهیون بین نفسای سنگینش گفت:
-هنوزم نگرفتی؟
و موهای چانیولو حتی بیشتر به هم ریخت. چانیول یهویی سرشو اورد پایین و گذاشت لباشون برای بار nام به هم برسه. فهمید امروز بکهیون بخاطر هوس سلطه جو و پرخاشگر شده. این بار چانیول عقب کشید و صدای بلند جدا شدن لباشون توی اتاق پیچید. ناراحتی کم و گیجی که توی صورت بکهیون بود رو از دست نداد. و تقریبا خیلی سریع از اینکه جوری عکس العمل نشون داده که انگار از حرکتای بکهیون که از روی انگیزه بود، خوشش نیومده، پشیمون شد. بکهیون به خیره نگاه کردن بهش، مثل یه پاپی گمشده، ادامه داد و دستاش که محکم توی موهای چانیول چنگ شده بودن، به سرعت افتادن پایین.
بکهیون من من کرد:
-ببخشید.
و چشماش با لرزش پایین رفتن و از نگاه مشتاقانه ی چانیول دور شدن. چانیول انگشتشو گذاشت زیر چونه ش و سرشو بالا اورد:
-نه نه عزیزم. بخاطر تو نیست. فقط مطمئن نیستم چه اتفاقی داره میوفته؟
چشمای بکهیون دوباره لرزیدن پایین و شروع به بازی با نخی که از لباس چانیول آویزون بود، کرد. احمقانه من من کرد:
-دوست دارم بهم میگی عزیزم... و وقتی که از حموم میای بیرون رو دوست دارم. لبات، چشمات... آه، همه چیت. با من کارای عجیبی میکنه یول.
چانیول فهمید و این فهمیدن توی صورتش مشخص شد. وقتی از دست آزادش که کنار سر بکهیون نبود تا خودشو بالا نگه داره، برای ور رفتن با لبه ی لباس بکهیون استفاده کرد، یه پوزخند بازیگوشانه روی لباش نشست. خودشو پایین اورد تا با اشتیاق ببوستش و به دستش اجازه داد که پوست صاف زیرشو نوازش کنه. وقتی جدا شدن، با خجالت به دوست پسرش که به بند شلوار راحتی بکهیون نگاه میکرد، لبخند زد.
چانیول با لبخند بهش قول داد:
-نگران نباش عزیزم. هواتو دارم.
👼
تا وقتی که بکهیون داشت نفس نفس میزد و از کمر به پایین لخت بود و چند دقیقه بعد، ملافه رو دور خودش بست، چانیول یادش نیومد که اصلا چرا توی خونه ی جونمیون، سر جای اولشه. چانیول با دیدن مدرک کارایی که همین چند ثانیه قبل با بکهیون داشتن انجام میدادن، مطمئن بود اگه جونمیون بفهمه، جا میخوره. واسه خودش توی ذهنش یادداشت کرد که این قضیه بین خودش و بکهیون مثل راز بمونه. خدا میدونست جونمیون چه بلایی سرش میاورد.
-عزیزم من میرم دستمال بیارم تا اینجا رو تمیز کنم. تو بمون استراحت کن.
پیشونی بکهیونو بوسید و از روی مبل بلند شد. بکهیون در جواب هوم گفت و دوست پسرشو نگاه کرد که رفت توی آشپزخونه.
وقتی تمیزکاری چانیول تموم شد، به بکهیون کمک کرد که لباس بپوشه و دوباره روی مبل بشینه. بکهیون یه ثانیه رو هم هدر نداد و کنار چانیول مچاله شد و دست و پاهاشونو توی هم پیچید.
چانیول همونجور که به بکهیون نگاه میکرد، با گیجی گفت:
-جدیدا خیلی میچسبی مگه نه؟
بکهیون لباشو آویزون کرد:
-دوست نداری؟
چانیول دست بکهیونو بالا اورد و پشت دستشو گاز گرفت:
-عاشقشم. در هر حالتی بکهیون بامزه رو به بکهیون بی ادب ترجیح میدم. ولی... من کُل بیون بکهیونو دوست دارم پس واقعا مهم نیست.
بکهیون صمیمانه جواب داد:
-منم کُل پارک چانیولو دوست دارم. پس مایلم کارای دیوونه کننده ی پدرشو تحمل کنم.
قلب چانیول از تصمیم بکهیون، با غرور باد کرد.
-این یعنی با من به جایی که تعلق داری برمیگردی؟
بکهیون با ملاحظه گفت:
-آره ولی... الان نه. فکر کنم بهترین کار اینه که یه مدت خونه ی خودم بمونم. شاید تا وقتی که پدرت آروم شه.
چانیول واقعا از این ایده که دوست پسر حامله ش تنها زندگی کنه، خوشش نیومد ولی این محتمل ترین ایده توی زمان حال بود.
-باشه ولی یه شرط داره: هرروز برای اینکه بریم سرکار میام دنبالت و بعد از اینکه کارمون تموم شد، صحیح و سالم میرسونمت خونه.
بکهیون اذیتش کرد:
-حالا کی داره میچسبه؟
وضربه ی آرومی روی بینی چانیول زد.
چانیول از اینکار متنفر بود مخصوصا وقتی عمه های آزار دهنده ش اینکارو میکردن. ولی بکهیون دوست داشتنیه واسه همین گذاشت اینکارو بکنه.
آروم دستشو روی شکم بکهیون کشید و رو به شکمش زمزمه کرد:
-فقط میخوام با تو و ناگتمون وقت بگذرونم. تازشم، ناگت دلش واسم تنگ میشه. دلت تنگ نمیشه؟
ناگت با یه لگد محکم جوابشو داد و باعث شد بکهیون از این حرکت یهویی جیغ بزنه.
بکهیون سعی کرد غرولند کنه:
-ناگت واقعا دوستت داره.
ولی در آخر صداش نرم و مشتاق شد.
-معلومه که دوستم داره. اون مال تو و منه. مگه نه؟
بکهیون با یه لبخند نرم جواب داد:
-آره.
بعد از فکر کردن اضافه کرد:
-خوشحالم که مال ماست.
👼
کریس با ناباوری پرسید:
-پس شما اولین بار واقعا ازدواج نکرده بودین؟
بعد از باطل شدن ازدواجشون، جلسه های مشاورشون با کریس با تاثیرات سریع، کنسل شد. بکهون اصرار کرده بود که خودشون برن به کریس حقیقتو بگن و بگه چه حس بدی داشته که با همچین اطلاعیه ی کوتاهی، رفته. چانیول با درخواست معشوقه ش موافقت کرد و هفته ی بعد به دفتر مشاور رفتن.
بکهیون درحالی که دستاش منقبض شده بودن، توضیح داد:
-خب، از لحاظ فنی ازدواج کردیم ولی برخلاف خواسته مون.
کریس به نشونه ی فهمیدن، سرشو تکون داد و برای اینکه دستاشو مشغول نگه داره، میزشو تمیز میکرد.
بدون نگاه کردن به اون زوج گفت:
-خوشحالم که بالاخره حساتونو به هم فهمیدین.
بکهیون و چانیول چرخیدن و به همدیگه نگاه کردن. کریس بالاخره نگاهشو از روی میزش بالا برد و لبخند زیرکانه ای بهشون زد.
-حتی توی جر و بحثاتونم علاقه ی زیادی بود. بخاطر سازشتون باهمدیگه فهمیدم که باهمین. از زمانی که باهاتون گذروندم، فهمیدم بکهیون طرفِ حکم فرمای رابطه ست. ولی به همون اندازه ای که اون مستقل و خودمختاره، چانیول، تو تنها کسی هستی که انقدر باهات راحته که گاردشو برات پایین بیاره. بیشتر از اونچیزی که اجازه میده، بهت نیاز داره.
کریس توضیح بلندشو با یه لبخند متقاعد کننده و قلاب کردن دستاش، تموم کرد. بکهیون درحالی که توی گونه هاش قرمزی شکل گرفته بود، به زل زدن به مشاور ادامه داد. چند لحظه بعد، دست بزرگ سفت چانیولو حس کرد که روی دست خودش لغزید و انگشتای بلندش بین انگشتای ظریف خودش رفتن.
چانیول نیششو باز کرد:
-میدونم. توی فهمیدنش، سرعتم پایین بود ولی خوشحالم که بالاخره فهمیدمش.
بعد از رد و بدل کردن آرزوهای خوب و خدافظی، اون زوج واسه ناهار رفتن. اولین آخر هفته ای بود که از هم دور بودن. قبلا در حالی که یه فیلم روی تلویزیون پخش میشد، بیشتر وقتشونو توی بغل هم میگذروندن. اما ایندفعه، چانیول با ایده ی برگردوندن بکهیون به خونه ای که پدرش داخلش بود، راحت نبود. پدرش توی بیشتر دردسر درست کردن واسه بکهیون، مصمم بود و چانیول همچین چیزی رو واسه معشوقه ی باردارش نمیخواست.
بکهیون موقع غذا خوردنشون، یهویی فکراشو به زبونش اورد:
-میدونی، کریس راست میگفت. تو واقعا خوب ازم مراقبت میکنی. ممنونم یول.
ذهن چانیول به وز وز کردن درمورد بکهیون و حالش، ادامه داد. از مهربونی کریس بود که گفته بود بکهیون چقدر بهش نیاز داره. فقط دوروز از وقتی که بکهیون داشت تنهایی توی آپارتمان قدیمیش زندگی میکرد، گذشته بود و همین الانشم یه اتفاق افتاده بود که بکهیون وقتی داشت غذای دیر وقتشو درست میکرد، اتفاقی انگشتشو بریده بود. بکهیون اینو به حساب یه اتفاق کوچولو گذاشت و حتی درموردش شوخی کرد که چون همیشه به ییشینگ میگفت واسش غذا درست کنه، بهش عادت نداره. به هر حال، چانیول خیلی با این قضیه حال نکرده بود. حتی بکهیونو بخاطر اینکه ساعت بدی واسه برطرف کردن گرسنگی بی دلیلش، بیدار شده بود، سرزنش کرد.
و بعدش فهمید. چطور زودتر به این قضیه فکر نکرده بود؟
چانیول درحالی که چنگالشو توی هوا تکون میداد، با هیجان گفت:
-بک، بهتره بیام پیشت زندگی کنم.
بکهیون با مخالفت اخم کرد.
-فکر کردم قبول کردیم بهترین کار اینه که از سر راه پدرت بریم کنار؟ اینکه بیای پیشم زندگی کنیم بیشتر از اینکه رابطمون عصبانیش کرده، عصبانیش میکنه.
چانیول اصرار کرد:
-ولی بک نمیتونم این واقعیت که داری تنها زندگی میکنی رو قبول کنم. تو حامله ای، بچه داری.
بکهیون درحالی که آخرین تیکه ی مرغشو توی دهنش برد، طعنه آمیز گفت:
-مرسی که چیزیو که واضحه، گفتی.
با شلختگی گوشه ی لبشو با پشت دستش پاک کرد و دستشو دراز کرد تا بطری آبشو برداره. چانیول با علاقه ی کمی نگاهش کرد که داشت با در بطری ور میرفت. آهی از ناامیدی کشید و با شکست به چانیول نگاه کرد.
بکهیون بطری رو طرف چانیول گرفت:
-میشه لطفا کمکم کنی؟
چانیول با مهربونی بطریو ازش گرفت. با یه پیچوندن سریع، توی یه لحظه درش باز شد. بکهیون زیر لب یه ممنونم گفت و بطری رو به دهنش نزدیک کرد و یه جرعه ی طولانی آب خورد.
-تو یه نفرو میخوای که ازت مواظبت کنه بکهیون.
بکهیون اعتراض کرد:
-خودم میتونم از خودم مواظبت کنم یول.
و چانیول تونست حس کنه که کج خلقیای بکهیون داره شروع میشه. در حقیقت، واسه چانیول ناامید کننده بود که بکهیونی رو که همیشه یه دنده ست، مجبور به کاری کنه.
چانیول با نشونه های ناراحتی توی صداش گفت:
-بک من نمیفهمم چرا انقدر گیر دادی از هم دور بمونیم. نگفتم هرکاری میکنم که پدرم از رابطمون دور بمونه پس دیگه نمیتونه جدامون کنه؟
بکهیون تا لحظه ای که چانیول آخرین تیکه ی غذاشو بخوره، ساکت موند.
-از همین میترسم چانیول.
اگه چانیول بهش نگاه نمیکرد، متوجه نمیشد بکهیون چی گفته.
به جلو خم شد تا مصممانه گوش بده بکهیون چی میخواد بگه:
-از چی میترسی؟
بکهیون در حالی که به خرده نون توی بشقابش زل زده بود، تیکه ی بزرگ توی گلوشو قورت داد:
-نمیخوام منو به پدرت ترجیح بدی یول. ولی اگه پدرتو ترجیح میدادی هم، ناراحت میشدم.
چانیول یکی از دستای بکهیون که روی میز، شُل افتاده بود رو گرفت و فشار داد و با اطمینان گفت:
-بک عزیزم، قرار نیست تورو به اون ترجیح بدم یا اونو به تو.
بکهیون آه کشید:
-اینجوری نمیشه چانیول. پدرت هیچوقت قبولم نمیکنه. میتونم توی چشماش ببینم. نفرتش به من خیلی عمیقه و هروقت بهم خیره میشه، تنفرش میجوشه. تازه، به هر حال من اونیم که آینده تو خراب کرده.
چانیول با اخطار گفت:
-هی هی. اینو نگو. ما توی این مورد باهمیم، یادته؟ میدونم قبلش باهم کنار نمیومدیم. ولی الان با اطمینان میتونم بگم نمیتونم تصور کنم دنیام بدون تو و ناگت چجوری میشه. تو یکی از بهترین اتفاقایی که واسم افتاده.
بکهیون به خودش اجازه داد با لبخند نرمی که صورت چانیولو زیبا کرده بود، آروم شه. لبخندی که فقط واسه خودش معنی داشت.
-بابا دیر یا زود با ایده ی ما نرم میشه. میتونم بهت قول بدم.
بکهیون خندید:
-شرط میبندم یه جور دیگه میشه.
-همم. یه فکری دارم. میتونم باهاش حرف بزنم و شاید باهاش یه معامله هایی کنم. وقتی حرف بیزینس میشه، پدرم سر تا پا گوش میشه.
حقیقتش، بکهیون از این ایده خوشش نیومد. میدونست میتونه نتیجه ی معکوس داشته باشه. ولی به چانیول اعتماد داشت و فکر کرد ضرری نداره که امتحانش کنن.
👼
دو هفته ی آینده، چانیول همونجور که قول داده بود، در خونه ی بکهیون منتظرش موند تا ببرتش سرکار و بعد از کار رسوندش خونه. ییشینگ هم طبق درخواست چانیول، واسه بکهیون غذای خونگی سالم آماده میکرد.
وقتی هفته ی سوم اوضاع عوض شد و رفتار چانیول 360 درجه تغییر کرد، باعث تعجب بکهیون شد. واسه پسر حامله عادی شده بود که از دوست پسرش پیام بگیره که خودش باید بره سرکار و برگرده چون چانیول همیشه بخاطر کارای مداومش، مشغول بود. تماسای شبونه قبل از خواب متوقف و یه پیام شب بخیر ساده، جایگزین شد.(اونم اگه بکهیون خوش شانس بود و چانیول قبل از پیام دادن، خواب نمیرفت.) چانیول همیشه به اسم کار اونو از خودش دور میکرد و هروقت بکهیون درموردش میپرسید، میگفت هیچی. ولی میتونست بگه یه اتفاقی داره میوفته.
بکهیون روی تخت نشست و مشغول برگه هایی که از کار اورده بود، شد. اگه چانیول اونجا بود، واسه اوردن کار توی تخت، سرزنشش میکرد. و بعد درمورد اهمیت سلامتی و به اندازه خوابیدن، سخرانی میکرد. بکهیون آه کشید. هوس کرده بود تا وقتی خواب میره، چانیول بغلش کنه. اینکه چانیول اینروزا ازش فاصله گرفته بود رو دوست نداشت. میدونست فقط بخاطر کاره و اینکه دیگه باهم زندگی نمیکنن هم بود. ولی باعث نمیشد دیگه آرزو نکنه باهم بیشتر وقت بگذرونن.
وقتی چشماش داشت بسته میشد، گوشیش یهو کنارش، روی تخت لرزید. از گیجیِ خواب در اومد و کورمال تا وقتی که انگشتاش به اون دستگاه برخورد کنن، دنبال گوشیش گشت. اسم کسی که تماس گرفته بود رو نگاه کرد. کاری جز احساس ناامیدی بخاطر دیدن اسمی که روی صفحه بود، نمیتونست بکنه. تماسو رد و گوشیشو خاموش کرد. تصمیم گرفت دیگه به امیداش پر و بال نده که چانیول بخاطر تماسای شبونه شون زنگ بزنه.
👼
جونمیون درحالی که دستاشو روی پهلوهاش گذاشته بود و ترسناک ترین نگاهشو به پسر حامله مینداخت، گفت:
-یه جواب میخوام که چرا دیشب تماس بهترین دوستتو رد کردی.
بکهیون آه خسته ای کشید و درحالی که سعی میکرد روی پرونده ای که توی کامپیوتره تمرکز کنه، گفت:
-خسته بودم. بهم استراحت بده. حوصله ی سخنرانی ندارم.
جونمیون روی صندلیش نشست و سمت بکهیون چرخید:
-قضیه چانیوله مگه نه؟ اون بچه ننر ایندفعه دیگه چیکار کرده؟
بکهیون خونسردانه شونه بالا انداخت:
-هیچی. فقط خیلی سرش شلوغ بوده. فکر میکنم.
جونمیون یکم با دلسوزی به بکهیون زل زد و بعد برگشت سر کار خودش. میدونست بکهیون نمیخواد درموردش صحبت کنه.
وقتی زمان ناهار رسید، جونمیون سعی کرد بکهیونو با خودش واسه ناهار ببره چون از آخرین باری که دیده بود چانیول وقت استراحت اومده دنبال بکهیون، چند روز میگذشت. البته، بکهیون لجبازی کرد و کارشو ول نکرد. جونمیون ناامید شد و بهش گفت قبل از اینکه با چند تا از همکارا بره، واسش یه چیز سبک میاره.
شرکت، زمان ناهار آرومتر بود و به بکهیون آرامش اینو داد درمورد راه هایی فکر کنه که میتونه چانیولو درمورد اینکه داره با چی سر و کله میزنه، به حرف بگیره. مطمئن بود قضیه پدرشه و اون میخواد مشکلو حل کنه. چانیول گفته بود اونا توی این قضیه کنار همن.
داشت ایمیلاشو چک میکرد که یه ایمیل از منشی آقای پارک اومد. اسم ایمیل "مهمانی خدافظی برای مدیر اجرایی، پارک چانیول" بود. وقتی چشمش به اون اسم خورد، قلبش توی سینه ش شروع به غوغا کرد. روی ایمیل کلیک کرد و فکر کرد که حتما اشتباهی شده.
کارمندان عزیز شرکت پارک،
مدیر اجرایی، پارک چانیول، از شعبه ی سئول به شعبه ی لس آنجلسِ شرکت، منتقل خواهد شد. جزئیات بیشتر درمورد انتقال و جایگزینیشان، در میتینگ 10 آگوست، مشخص خواهد شد. اطلاع داشته باشید که میتینگ در اتاق پِلِیتو 605، برگذار میشود. مهمانی خدافظی در اتاق کنفرانس 415، 11 آگوست، ساعت 6 تا 10 شب میباشد. سوالات و حضور خود را با ایمیل اعلام کنید.
جونگ سویانگ
بکهیون ایمیل رو به صندوق فرستاد و با انگشتای لرزون، صفحه رو خاموش کرد.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora