حالت تهوع ها حالا یه هفته بود که ادامه داشت و واسه بکهیون شرم آورترین و ناراحت کننده ترین چیز بود.
مریضی های "صبح" هم دیگه به دفعات غیرقابل پیشبینی در روز رسیده بود.
بعضی وقتا بعدازظهر که سرکار بود. یه بار وقتی توی جلسه بود، یهویی حالت تهوع گرفته بود و قبل از اینکه بدنش بتونه حالت تهوع رو لود کنه، روی کل میز و یکمم روی چانیول بدبخت که کنارش نشسته بود، بالا آورده بود. چانیول بعد از اینکه توضیح داده بود که بکهیون غذای مسموم خورده، به بکهیونِ گیج کمک کرد تا به دستشویی بره. بکهیون سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود و دستشو روی دلش گذاشته بود و انقدر ضعیف بود که نمیتونست کاری کنه. چانیول کمکش کرد که به روشویی تکیه بده و صورتشو تمیز کرد.
بکهیون همیشه بعد از اینکه بالا می اورد، به نظر میومد انرژیشو از دست داده و چانیول همیشه مطمئن میشد که کنارشه تا توی عواقب بعدش کمکش کنه.
یه وقت دیگه که بکهیون حالت تهوع میگرفت نصف شب بود. اکثرا حدودای ساعت 3 صبح. چانیول خیلی خوابش سنگین بود و توی هر شرایطی میتونست بخوابه. حتی اگه جنگ بود.
ولی توی هفته ی گذشته، هروقت بکهیون از توی تختش تکون میخورد(توی اتاق خودش)، چانیول از خواب سبکش میپرید و یه ثانیه ی بعدش، راهرو رو طی کرده بود و به اتاق پسر بزرگتر رفته بود و میدید که کنار توالت به دیوار تکیه داده.
بعدش روی زانوهاش کنار بکهیون مینشست و پشتش به صورت دایره وار دست میکشید تا وقتی که حالش بهتر شه. این جز کارای روزمره شده بود. اوایل بکهیون خجالت میکشید که پسر جوونتر توی همچین موقعیتی ببینتش. ولی کم کم به مراقبتای چانیول عادت کرد.
با اینکه میخواست از چانیول تشکر کنه، ولی هیچوقت شجاعتشو نداشت که بلند تشکر کنه. ولی پسر جوونتر میدونست که بکهیون بخاطر کمکاش ازش ممنونه. وقتی که خواب میرفت، اغلب اوقات درمورد اینکه چانیول خوبه، زیر لب چیزایی میگفت. و این تمام چیزی بود که وقتی چانیول پتو رو روی بدن کوچیک پسر حامله مینداخت، میخواست بشنوه تا اتاقو با خنده ترک کنه.
تمام کاری که بکهیون میخواست بکنه این بود که زیر پتو بخزه تا وقتی که حاملگیش تموم شه.
ولی البته که نمیتونست اینکارو بکنه. اون سرکار میرفت و برای ازدواج با یه شخص مشخص تعهد داده بود.
کسی که اواخر خیلی اذیت نمیکرد. در حقیقت، اگه چیزی میشد، اون دقیقا کسی بود که بکهیون نیاز داشت. بعد از قضیه ی نوشیدنی لیمویی داغ، جوری رفتار کرده بود که انگار واقعا با دل با بکهیون ازدواج کرده بود. جوری که انگار واقعا عاشق اون پسر حامله ی غرغروئه.
بکهیون تا حالا چندبار به این فکر کرده بود که پسر بلندتر احساساتشو نسبت بهش بیشتر کرده؟ ولی فکر نمیکرد که بخواد جواب رو بدونه. پس این کارای چانیولو به پای نگرانیش برای خوب بودن جلوی مشاور، گذاشت.
روی مبل چرمِ مشکی توی وسط دفتری که به خوبی مجهز شده بود، نشستن و منتظر مشاور موندن تا از انجام دادن یه سری کارای اداری برگرده. چشمای بکهیون روی قفس زرد نئونیِ گوشه ی اتاق مونده بود. وقتی موش صحرایی توی قفس، از چرتش پرید، چشمای بکهیون از ذوق گشاد شد و دستشو روی دهنش گذاشت تا بلند نخنده.
چانیول با دیدن بکهیون نیششو مثل گوسفند باز کرد و با خوشحالی و ناخودآگاه موهای قهوه ای تیره شو به هم ریخت. لحظه ای که دستش روی موهای بکهیون نشست، بکهیون یهو چرخید و با گیجی نگاهش کرد.
وقتی چانیول دستشو کشید، بکهیون مشکوکانه به چشماش نگاه کرد:
-چیکار میکنی؟
-م من... یه چیزی تو موهات بود.
بکهیون میخواست جوابشو بده که چانیول نذاشت:
-به چی میخندیدی حالا؟
دلخوری بکهیون فورا از بین رفت و انگشت اشاره شو به طرف موش صحرایی گرفت و سعی میکرد بین خنده هاش، کلماتشو بگه:
-موش صحرایی... گوشاش... مثل گوشای توئه!
ایندفعه نتونست جلوی خنده شو بگیره. خم شد و محکم شکمشو گرفت و زد زیر خنده. از طرف دیگه، چانیول خیلی خوشحال نبود. اخم روی پیشونیش جا خوش کرده بود.
-یعنی میگی من گوشام بزرگه؟
حرفش باعث شد بکهیون بدتر بخنده:
-گوشاتو دیدی؟ اونا گنده ن! مثل شاخای لعنتی قوچن.
قبل از اینکه چانیول بتونه به بی ادبیش جواب بده، یه مرد با روپوش سفید و موهای بلوند و یه تخته شاسی توی دستش، توی اتاق اومد و روبه روی اون دوتا روی مبل نشست.
نگاه شدیدش باعث شد که بکهیون دهنشو ببنده ولی هنوز داشت از اون خنده ها سکسکه میکرد.
مرد همونجور که به دوتا پسر زل زده بود با صدای خشک و بی روح خودشو معرفی کرد:
-اسم من کریسه و برای هفته های آینده، مشاور ازدواج شما خواهم بود.
چانیول میخواست ازش بپرسه چرا روپوش آزمایشگاهی پوشیده که بکهیون از زیر میز به پاش لگد زد و باعث شد جیغ کوچیکی بزنه. پسر بزرگتر این نگاه اون غول رو میشناخت و خوب میدونست که قراره چیز احمقانه ای بپرسه. میدونست که باید توی جلسه ی اول، تاثیر خوبی روی مشاورشون بذارن. و مطمئن بود که پرسیدن سوالای احمقانه یه ذره هم به این موضوع کمک نمیکنه.
خودشون و شغلشون رو معرفی کردن. و خیلی زود داشتن درمورد اینکه بعد از ازدواج اجباری توی این دو هفته چیکار کردن، توضیح میدادن. بکهیون توی مودِ خوبی بود و بیشتر صحبت کرد. ولی چانیول برخلاف همیشه، ساکت تر بود. بکهیون دزدکی به پسر جوونتر نگاه میکرد. نمیتونست کاری کنه ولی از اینکه دلیل اخمِ اون بود، حس بدی داشت.
کریس در حالی که مستقیم به بکهیون نگاه میکرد، پرسید:
-وقتی صبحا حالت بد میشه، چانیول کاری واست میکنه؟
صورت بکهیون روشن شد و چشماش هلالی شکل شد:
-آره. در حقیقت وقتی حالم بد میشه همه کار واسم میکنه. تا وقتی که کامل بالا بیارم، پشتمو نوازش میکنه. منو توی تختم برمیگردونه و همه چیزو واسم تمیز میکنه. بعضی موقع ها که بعد از بالا اوردن بیحال میشم، توی تموم کردن گزارشای روز بعدم کمکم میکنه.
کریس با ابروهای به هم گره خورده، عقب رفت تا توی برگه ی روی تخته شاسیش تند و خشن چیزی بنویسه. بکهیون از گوشه ی چشم میدید که چانیول سرشو کج کرده و با حالت سوالی نگاش میکنه.
-اشتیاقات چی؟ اونارو برطرف میکنه؟
-خب، اولش اذیت میکرد. چون قبلا از اینکارا واسه کسی نمیکرد. همونجور که میدونی اون واسه کاراش خدمتکار داره. ولی داره با اینجور کارا کنار میاد.
بکهیون لبخندی زد که چانیول میتونست قسم بخوره که ضربان قلبشو بالا برد و نفسشو بند اورد. بکهیون دست چپ خودش و دست چانیولو بالا اورد و جلوی کریس گرفت.
-ببین! حتی واسمون حلقه ی ازدواج گرفته. بامزه نیست؟
کریس، کسی که تمام این مدت جدی و غم انگیز بود، لبخند زد و انگشترِ روی انگشت باریکِ بکهیونو تحسین کرد:
-جذابن!
وقتی چانیول فهمید که وقتی بکهیون حلقه شو نشون داد، از روی علاقه لبخند زده، یه حس گرم به وجود اومد. چانیول نمیدونست، ولی بکهیون اینکارو بخاطر اینکه با نظرش در مورد گوش چانیول، به احساساتش صدمه زده، کرده بود تا از دلش در بیاره. خب اون نمیدونست که چانیول درمورد گوشاش حساسه.
جلسه بالاخره بعد از یه ساعت و نیم تموم شد. وقتی سه تاشون بلند شدن، کریس برگه ای رو از تخته شاسیِ خاکستریش جدا کرد و به بکهیون داد.
-بفرمایید.
بکهیون وقتی نوشته ی روی برگه رو با چانیول که کنارش بود، خوند، یه دونه از ابروهاشو بالا برد:
-این یه... اسب تک شاخه؟
-گرگه. امیدوارم بچتون قوی بزرگ بشه. مثل یه گرگ.
چانیول خرخری کرد ولی بالاخره از کریس تشکر کرد. اون عجیب غریب و افسرده و ترسناکی بود. ولی آدم خوبی بود.
-قراره دختر بشه.
بکهیون یهویی سرشو بالا اورد تا به مشاور که با تعجب خم شده بود، خیره بشه.
اوه اوه.
چانیول میتونست حس کنه. مودش داشت عوض میشد. بد خُلقیش داشت برمیگشت. و ایندفعه کریس هدف خشم و عصبانیتش بود. این اواخر وقتی اطراف چانیول بود، توی مود خوبی بود. ولی هنوز با مقابله با احساساتش در مقابل دیگران مشکل داشت.
-خب شما هنوز... چند وقتتونه؟ 7 هفته درسته؟ هنوز چند هفته دیگه مونده تا بتونین مطمئن شین که یه د...
-تو دکترِ کوفتیِ منی؟ من که اینطور فکر نمیکنم. پــس ســرتــو از کــار مــن بــکــش بــیرون پــررو.
برگه ای که توی مشت بکهیون مچاله شده بود، از دستش افتاد و چانیول قبل از اینکه روی زمین بیوفته، گرفتش.
کریس با مشتریهای حامله ی عصبانی سر و کله زده بود و عادت کرده بود و خیلی اذیت نشده بود. در حقیقت میخواست به اون زوج کمک کنه.
-بکهیون، نمیتونی همیشه عصبانی بشی و داد بزنی. واسه بچه خوب نیست.
ایندفعه، پسر کوتاهتر حرفای کریسو نشنید چون داشت دستاشو از اونطرف میز دراز میکرد تا گردن مشاورو بگیره. چانیول فهمید این صحنه چقدر آشناست. قبلا توی کافی شاپ وقتی چانیول رفتار خوبی نسبت به خبرِ حاملگی پسر بزرگتر نشون نداده بود، بکهیون سعی کرده بود خفه ش کنه. آخرین بار که این اتفاق افتاد، نتیجه ی خوبی نداشت.
پس پسر بلندتر عقلانی ترین کاری رو که توی ذهنش بود، انجام داد.
تا جایی که میتونست با دقت، دستاشو دور کمر پسر کوتاهتر انداخت و به استایل آتیش نشانی بلندش کرد جوری که سینه ی پسر روی شونه هاش بود. بکهیون از این حالت با شوک نفس نفس زد ولی وقتی بدنشو توی دستای چانیول و روی پشتش تکون داد، در واقع بیشتر از هر چیزی، ترسیده بود.
ولی چانیول اثبات کرده بود که واسه اون خیلی قویه. به تلاشای بکهیون برای آزاد شدنش، بی توجهی کرد و اعلام کرد که دارن میرن بیرون.
-قبل از اینکه برین بگم براتون تکلیف دارم. برای بکهیون مخصوصا.
-چی هست؟
چانیول بلندتر از جیغای بکهیون داد زد و امیدوار بود مشاور صداشو شنیده باشه. ولی در نظر گرفتن اینکه صدای خودش خیلی بلندتر و بم تره، سخت نبود و به صدای بکهیون که یکم جیغ بود، غلبه میکرد.
-بکهیون اجازه نداره فحش بده یا ناسزا بگه. میدونم احمقانه به نظر میرسه ولی واقعا اثر داره چانیول. اگه بهترین چیزو واسه بچتون میخواین، پیشنهاد میدم انجام بده چون اینکارا فقط اونو به هیجان میاره و هیجان زده شدن یعنی تحت فشار قرار گرفتن و فشار برای بچه خوب نیست.
چانیول حس رو توی کلمات کریس پیدا کرد. مهم نبود اون چقدر عجیبه. کریس درواقع یه مشاور لعنتی خوب بود.
چانیول صمیمانه سر تکون داد و با بکهیون که روی کولش بود، از اتاق بیرون رفت.
بکهیون هنوز داشت توی دستای چانیول وول میخورد. دقیقا وقتی که چانیول میخواست پسر کوچیکترو روی پاهاش پایین بذاره، بکهیون با مشت زد توی چشم چانیول.
چانیول درحالی که دست راستش روی چشمش بود و با اون یکی دستش بکهیونو نگه داشته بود، از درد داد زد:
-آخ! ایــن چــی بــود؟!
زانوهاش بخاطر سنگینی بدن بکهیون روی خودش، یکم خم شده بودن. میخواست زودتر اونجارو ترک کنن چون داشتن توجه افراد ساکتی که توی سالن انتظار نشسته بودن رو جلب میکردن. تنها کاری که میخواست بکنه این بود که این بچه ی ننرو بذاره زمین ولی نمیتونست چون بکهیون داشت توی گوشش جیغ میکشید که اونو بذاره پایین و چانیول مطمئن بود که پسر حامله قراره مثل دیوونه ها جلوی اونهمه آدم، بزنتش.
پس چانیول یه نفس عمیق کشید و جیغای کر کننده ی بکهیونو دقیقا توی گوشش، تحمل کرد. وقتی از دفتر بیرون میومد تنها یه چیز روی مغزش رژه میرفت:
شکنجه.
174 سانتی متر شکنجه ی خالص.
YOU ARE READING
[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian Translation
Romance⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن ترجمه ای Baby, Baby | بيبی، بيبی کاپل: چانبک ژانر: امپرگ، فلاف، دراما نویسنده: BaekYeolBabies مترجم: OhMinA ( @mina__rafiei ) کاور: Elena Salvatore ( @AllAboutBaekhyun ) خلاصه:چانیول، پسر رئیس شرکت پارکه که...