قسمت بيست و هشتم - واقعي

3.3K 440 51
                                    

یه کاسه اومد زیر بینیش، بوی برنج سوراخای بینیشو حرکت داد ولی نمیتونست از افکارش بیاد بیرون. چند روز گذشته بود ولی برای بکهیون سخت بود که به یه جور روال، عادت کنه. جونمیون صبور بود و بکهیون میدونست اگه بخاطر اوضاع قلبش نبود، توی یه لحظه جواب میداد. ولی پیچیده بود. احساسات پیچیده بودن و بدون علاقه حل نمیشدن. و الان، یه چیز حتمی بود؛ بکهیون نمیتونست در قلبشو برای کسی به جز یه مرد قد بلند که پدر بچشه، باز کنه. حداقل به این زودیا که نه.

زمزمه ی نرم جونمیون بالاخره به واقعیت برگردوندش:

-انقدر فکر نکن بک.

بکهیون فقط تونست یه لبخند کوچیک پوزش آمیز بزنه و چاپستیکاشو که بالای کاسه ش بودن، برداره.

-بازم ممنون، بخاطر غذا.

توی سکوت خوردن. بکهیون حرفی از این نزد که میتونه نگاهای دزدکی دوستشو روی خودش، حس کنه. ولی وسط غذا، حس گناه داشت میخوردش پس بی صدا، چاپستیکشو کنار گذاشت، سرشو بالا اورد و توی چشماش نگاه کرد.

بکهیون زیر لب با دلگرمی گفت:

-ببخشید.

جونمیون نیششو باز کرد، ولی حسش به چشماش منتقل نشد:

-نه اشکال نداره. به هر حال منم خیلی انتظار نداشتم.

بکهیون یهویی شروع به ناله توی دستاش کرد:

-خدایا، حس میکنم یه عوضیم.

جونمیون از جا پرید و سریع رفت کنارش.

به طرز آرامش بخشی کمرشو مالید و ازش دلجویی کرد:

-نه نه بک. اشکال نداره. واقعا میگم. حس بدی درموردش نداشته باش. اگه هم چیزی باشه، اونی که باید عذرخواهی کنه منم که توی همچین نقطه ای گذاشتمت.

بکهیون دستاشو از روی صورتش برداشت:

-واقعا متاسفم...

جونمیون لبخند ناراحت ولی اطمینان دهنده ای زد:

-میدونم.

شونه هاشو بالا انداخت و یه دستشو بالا اورد و گونه ی بکهیونو قاب کرد:

-حداقل سعیمو کردم، مگه نه؟

بکهیون سرشو به سمت دستش کج کرد و زمزمه کرد:

-دوست خوبی هستی.

-ولی هیچوقت پارک چانیول نمیشم.

👼

کیونگسو فحش داد. همین الانشم صبرشو از دست مرد جلوش از دست داده بود. چند بار باید اون مزاحمو میدیدن تا توی مغزش بره اتفاقی که ادعا میکنه افتاده، قطعا هیچ ربطی به اونا نداره؟

با آزردگی گفت:

-بهت که گفتم، هیچکدوممون نمیدونیم اون کجاست.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWo Geschichten leben. Entdecke jetzt