قسمت دوازدهم - حقيقت

2.1K 413 7
                                    

چانیول به چهارچوب در اتاق بکهیون تکیه داد و نگاهش کرد که داشت موهاشو با ژل صاف میکرد:
-کجا میری؟
بکهیون جلوی آینه ی تمام قدش ایستاده بود. شلوار جین تیره و لباس آبی روشن گشاد پوشیده بود که بخاطر سایز خیلی بزرگش، جوری روی تنش ایستاده بود که شکم تختشو پوشونده بود. چانیول نمیتونست نگاه ترسناکشو روی صورتش قایم کنه، ولی بکهیون هنوز متوجه این نگاه نشده بود و شدیدا مشغول تیپ زدن بود.
-قرار دارم.
جوابش انقدر ساده و رک بود که واسه چانیول سخت بود که دردِ قلبشو نادیده بگیره.
سعی کرد سر به سر پسر حامله بذاره:
-ولی یادم نمیاد باهم قرار شام گذاشته باشیم؟
ولی تنها چیزی که گیرش اومد یه جواب آروم بود که روی وجدانش، خراش انداخت:
-درسته چانیول شی. هیچوقت از همسرت نخواستی باهات قرار بذاره. خوشحالم که میدونی.
چانیول بخاطر اینکه بکهیون رسمی صداش کرده بود، اخم کرد. چون اون هیچوقت، حتی وقتی که فقط همکار بودن، به اسمش کلمات رسمی اضافه نمیکرد. بکهیون وقتی یه دسته از موهای سمجش برای بار هزارم، بالا پرید، از ناامیدی آه کشید. هرکاری کرده بود، نمیتونست موهاشو قشنگ و مرتب کنه. بین اینهمه روز، امروز موهاش خراب شده بود.
بیخیال موهاش شد و داشت دکمه ی سر آستینشو میبست که دستی رو توی موهای ژل زده ش حس کرد که داشت آروم صافشون میکرد. بالا رو نگاه کرد تا پسر قدبلندو ببینه که توی سکوت جلو اومده بود تا بهش کمک کنه. به طور تعجب اوری، حالا اون دسته ی موها، صاف شده بود. باید قبول میکرد که بدون اون یه دسته موی زشت، خیلی بهتر به نظر میرسید.
بکهیون زیر لب گفت:
-ممنون.
انقدر خجالت میکشید که نمیتونست به غولی که نخودی خندیده بود نگاه کنه.(یکمم تلخ)
چانیول لبخند زد:
-انگار موهات بیشتر از اینکه تورو دوست داشته باشن، منو دوست دارن.
بکهیون با یه لبخند کوچیک جوابشو داد. زیر نگاه چانیول بودن برای پسر حامله، زیادی بود و نمیتونست باهاش کنار بیاد. پس با اینکه دیگه هیچکاری واسه انجام دادن نداشت، تظاهر به بستن دکمه ی سرآستینش کرد. از طرف دیگه، چانیول ناخودآگاه به اون زل زده بود. حقیقتش این بود که داشت صورت بکهیونو که قبلا بهش توجه نکرده بود، تحسین میکرد. تنها فکر بدی که از توی ذهنش رد میشد این بود که چرا بکهیون باید پیش دوست پسر سابقش برگرده.
اوه، درسته. چون خودش یه احمق بود که تازه احساساتشو به پسر حامله فهمیده بود. تنها امیدواری که داشت این بود که یکم زیادی دیر نشده باشه.
ییشینگ، یکی از خدمتکارای چانیول، بعد از یه بار ضربه زدن به در گفت:
-آقای بکهیون، کسی که باهاش قرار دارین، اومده دنبالتون.
هردوتاشون از اومدن یهویی ییشینگ، یکم پریدن. چون ییشینگ هنوز دم در ایستاده بود، بکهیون به نشونه ی فهمیدن، سریع سر تکون داد.
بکهیون سرشو بالا اورد به چانیول که زورکی لبخند زده بود، نگاه کرد و زمزمه کرد:
-فکر کنم باید برم. بازم ممنون.
چانیول سعی کرد صداشو عادی نگه داره. ولی بخاطر تقلا کردنش برای نگه داشتن احساساتش پیش خودش، صداش غیرطبیعی و جیغ شد:
-خوش بگذره. خیلی دیر نکنی. باید واسه ملاقات فردا با کریس، استراحت کنی.
بکهیون جواب داد:
-اوه درسته. باشه.
-بک؟
بکهیون که نصف راه رو تا در رفته بود، آروم ایستاد تا سرشو با حالت سوالی به چانیول کج کنه.
-بدون اونهمه مدل مو، بهتر به نظر میرسی. فقط خواستم بدونی.
لب پایینشو گاز گرفت. چیزی که میخواست بگه "همونجوری که هستی، خوشگلی." بود. ولی معلومه که نمیتونست اینو بگه. چون حتما برای بقیه عجیب بود.
بکهیون زیر لب چیزی گفت که خیلی شبیه "ممنون" بود و قبل از اینکه چانیول بتونه چیز دیگه ای بگه، سریع رفت.
-بهش نگفتی، مگه نه؟
چانیول وقتی صدای خدمتکارشو شنید، از فکر و خیال در اومد. یه دستشو توی موهاش برد و آه کشید:
-نه...
وقتی فهمید منظورش چی بود، مکث کرد و با ترس پرسید:
-انقدر تابلوئه؟!
-چانیول من تورو از وقتی بچه بودی و وقتی پوشکتو عوض میکردم، به تمام کت خوشگلم گند میزدی، میشناسم. من احساساتتو به آقای بکهیون، حتی قبل از اینکه خودت با اون بادوم زمینیِ توی کله ت که بهش میگی مغز، بفهمی، میدونستم.
-با اینکه مطمئنم الان بهم بی احترامی کردی ولی وانمود میکنم که اینکارو نکردی. چون خیلی دوستت دارم و نمیخوام اخراج شی. حالا من چیکار کنم؟ نمیتونم کاری کنم چون خیلی درگیر اون پسره ی حال به هم زنِ عالی شده و جونمیون لعنتی گفت که قراره کمکم کنه ولی تنها کاری که کرد این بود که ذهنمو به هم بریزه.
-خب باید پا پیش بذاری.
چانیول آه کشید:
-فکر میکنی اینو نمیدونم هیونگ؟ فکر کنم باید ولش کنم، نباید؟ میخوام خوشحال باشه. و انگار واقعا... کای خوشحالش میکنه. کای باعث میشه مثل یه دختر مدرسه ایِ عاشق، لبخند بزنه.
-نه نه آقای چانیول! ناامید نشو!
چانیول با گیجی پرسید:
-چرا؟
-چون بکهیون تورو کامل میکنه احمق. من قبل و بعد از اینکه اونو ببینی، دیدمت. من جوری که قبل از اون بودی رو دیدم. قبلا خیلی عذاب آور بودی. هیچ جهتی توی زندگیت نداشتی و راستشو بگم، خیلی به هم ریخته بودی. ولی وقتی بکهیون پیداش شد، شروع به توجه به تغییراتت کردم. ممکنه همیشه بره رو اعصابت ولی تورو آدم بهتری میکنه چانیول. نمیتونی انکارش کنی. ممکنه مسئولیت پذیری، مجبورت کرده باشه ولی این مسئولیت پذیری خیلی لازم بود. تو اینجور فکر نمیکنی؟ نمیخوای آدم بهتری بشی؟
-من... میخوام. راست میگی. اون منو بهتر میکنه.
میخواست بیشتر بگه. خیلی چیزا بود که میخواست بگه ولی میدونست باید همه ی حرفاشو واسه اعتراف به بکهیون نگه داره. واقعا واقعا میخواست... نه، احتیاج داشت که همه چیزو به اون پسر بگه.
همون لحظه، گوشیش توی جیبش لرزید. درش اورد تا پیام جونمیونو که یه عکس فرستاده بود ببینه.
"پیداش کردم!!! سلاح مخفیت. ازش خوب استفاده کن."
هوف بالاخره.
چانیول فکر کرده بود جونمیون بازیش داده ولی حالا فهمیده بود که داشت دنبال مدرک میگشت. به خدمتکارش نگاه کرد:
-برای همه چی ممنونم ییشینگ هیونگ. قرار نیست پا پس بکشم.
ییشینگ لبخند زد و تعظیم کرد. بعدش اون پسرو تنها گذاشت تا با خودش فکر کنه.
👼
وقتی پسر موقهوه ای، کشیدش توی یکی از گرونترین رستورانای اون منطقه، نفس نفس زد:
-کای، مجبور نبودی اینکارو بکنی!
کای پوزخند زد و روی این که همه ی اونچیزا واسه بکهیون بود، پافشاری کرد. میخواست همه چیز خاص باشه.
-تو بهم یه فرصت دوباره دادی. حداقل کاری که میتونستم بکنم این بود که نشونت بدم این چقدر واسم پر معنیه.
خیلی زود، پشت یه میز دونفره نشسته بودن و منتظر بودن سفارشاشونو بیارن. صحبت میکردن و بیشتر، وقتی رو که از دبیرستان تا کالج رو باهم قرار میذاشتن، مرور میکردن. از غذای اصلی تا دسرشون رو با مرور خاطرات، زمانِ خوبی گذروندن.
و بعد گفتگوشون از محدوده ی راحتی بکهیون خارج شد.
کای بعد از خنده ی بلندی که واسه گفتگوی قبلی کرده بود، با صدای آرومی گفت:
-درمورد گذشته. درمورد اینکه چرا به هم زدیم.
بکهیون حس کرد روی صندلیش خشک شده. چنگالشو محکمتر گرفت و چشمای گشاد شده شو روی دسر نیمه خورده ش، نگه داشت.
بعد از چند دقیقه سکوتِ هیجانی که انگار چند ثانیه بود، اسمش توسط اون پسر گفته شد:
-بکهیون؟
کای دستشو دراز کرد و دست بکهیونو که گوشه ی میز بود، گرفت:
-بک...
به محض این لمس، بکهیون خاطرات گذشته رو به یاد اورد و دستشو آروم کشید. میخواست خاطراتشو دور نگه داره تا فراموش کنه که اصلا یه روزی اتفاق افتادن. ولی با یه اشاره ی کوچیک، همه چی مثل سیل برمیگشت.
کای سریع گفت:
-ببخشید. نمیخواستم... معذرت میخوام. من فقط...
نمیدونست چی بگه یا چیکار کنه چون بکهیون با وجود اینکه گریه نمیکرد، داشت میلرزید. مطمئن بود نزدیکه که اون پسر گریه کنه.
میتونست بگه قراره شب طولانیی بشه.
👼
چانیول روی تختش دراز کشیده بود و یه دستشو زیر سرش گذاشته بود. با دست آزادش گوشیشو گرفته بود و باهاش ور میرفت. از یک ساعت پیش که بکهیون برای قرارش با کای رفته بود، داشت به باز کردن عکسی که جونمیون واسش فرستاده بود، فکر میکرد. داشت واسه دیدنش میمرد ولی بازم نگران بود. نمیتونست دقیقا مشخص کنه چه حسی داره. ترس؟ اضطراب؟
درواقع بیشتر از هر چیزی، یکم دودل بود چون حس میکرد هیچ حقی نداره که گذشته ی بکهیونو بدونه. همونجور که جونمیون گفته بود، ممکنه اونا توی دادگاه جلوی چشم بقیه باهم ازدواج کرده باشن ولی از شروع چیزی بینشون نبود.
ولی هرچی بیشتر فکر میکرد، بیشتر مجبور میشد درمورد گذشته ی بکهیون بدونه. نه بخاطر اینکه یه آدم فضول بود که نمیتونست سرشو از کار بقیه بکشه بیرون بلکه بخاطر اینکه نمیخواست بکهیونو از دست بده. بعد از چیزی که جونمیون درمورد گذشته ی بکیهون گفته بود، میدونست باید قبل از اینکه بکهیون دوباره از دوست پسر سابقش ضربه بخوره، یه کاری کنه.
حداقل باید تلاششو میکرد.
پس یه نفس عمیق کشید و روی عکس کلیک کرد و صبر کرد تا لود شه.
چانیول نمیتونست نفس نفس نزنه. یه عکس از دفترچه خاطرات بود که دستخط تمیز و روون بکهیون توش بود. این عکس نبود که شوکه ش کرد. نوشته ی بکهیون بود. بعد از اینکه همه شو خوند، بالاخره فهمید که چرا رابطه ی گذشته ی بکهیون با کای، به هم خورده.
خلاصه ش این بود که کای بکهیونو مجبور به کاری کرده بود که نمیخواست. حالا چانیول داشت میترسید. چون بکهیون اون بیرون سر یه قرار به نظر معصومانه بود با همون کای که بهش صدمه زده بود.
سعی کرد همه چیزو یهویی هضم کنه. از تخت پایین پرید و سریع از اتاقش بیرون رفت تا همسرشو قبل از هر اتفاق بدی، نجات بده.

[Completed] •⊱ Baby, Baby ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now