3.

1.8K 376 42
                                        

از دید جیمین

شام مون شامل ملاقات دو تا از جدیدترین دانش آموزهای هوسوک میشد. یکی شون دختر خوشگلی که حدود 17 سالشه و پسر جوونی که حدودای شروع 20 سالگیشه. هر دوتاشون در حالی که هوسوک تظاهر می کنه داره تمام عشق و توجهش رو به من میده بهم چشم غره میرن.
هوسوک گرون ترین غذارو برای من سفارش داد و با تمام عشق، خودش شخصا قاشق قاشق غذا رو دهنم میذاره. نگاه تندش از دورن داره بهم هشدار میده که اعتراض کنم یا صحنه ای درست کنم که حواسشون متوجه چیز دیگه ای بشه.
وقتی هوسوک دستش رو تو دستم میذاره و من رو کنار خودش میکشه، اون دختر لباشو با کمی ناراحتی آویزون میکنه.
وقتی تازه نشسته بودیم هوسوک شروع کرد:" جیمینی عزیزم، این لوناست و اون هم هوشیِ. هردوشون از ستاره های گروه ما و از بهترین رقصنده ها و دانش آموزهای من هستن."

بعد از اینکه با یه لبخند اجباری باهاشون دست دادم میگم:" از ملاقات تون خوشحالم، هوسوک تو خونه همیشه خیلی ازتون تعریف میکنه." که البته هیچ وقت قبلا هیچ اسمی هم ازشون نشنیدم.
به نظر میاد که از این تعریف، خیلی خوشحال شدن.
خدایا؛ باورم نمیشه که همسرم با یه فرد زیر سن قانونی (لونا) رابطه داره.
ممکن نیست راجع به این تفکر اشتباهی کرده باشم. مخصوصا اون جوری که 'لونا' بهم نگاه میکنه همه چیز رو برام واضح ترم میکنه، باعث میشه حالم بد بشه. واقعا نفرت انگیزن.
سعی میکنم بهشون توجهی نکنم و به حرف هاشون هم گوش ندم. هوسوک برای چند لحظه عذر میخواد تا به دستشویی بره، و وقتی بعد از یک دقیقه؛ هوشی هم عذر میخواد تا بره دستشویی، چشمام رو می چرخونم. باورم نمیشه که واقعا میخوان تو دستشویی یه رستوران انجامش بدن؟!
غدام رو تموم میکنم و وانمود میکنم که توجهم به حرف هایی هست که لونا داره میزنه.اما نگاه های اون خیلی عصبی بین در سرویس که هوشی و هوسوک بهش رفتن و میز می رفت و میاد.
وقتی اونا بعد از چند دقیقه برمیگردن و هوسوک گونه ام رو می بوسه؛ اما من با عصبانیت دندون هام روی هم فشار میدم. دلم میخواد بالا بیارم. خدا میدونه که این دهنی که الان باهاش من رو بوسید؛ چند دقیقه قبلش کجاها بوده.
ولی ناخون هام روی رون هام فشار میدم و وانمود می کنم دارم با چشمای خوشحالم نگاهشون می کنم. فقط دلم میخواد برگردم خونه.

نهایتا لونا هم شروع به صحبت می کنه و میگه اگه دیر برسه خونه، پدر و مادرش ممکنه نگرانش بشن و هوسوک پیشنهاد میده که خودش سر راه؛ می رسونتش.
من تلخی درونیم و حال بدم رو پشت حالت آروم صورتم پنهان میکنم، همراهش می ایستم و اجازه میدم بازوم رو بگیره. اون به آرومی من رو به سمت ماشین هدایت میکنه و کمک میکنه تا رو صندلی بشینم و لونا هم روی صندلی عقب می شینه. مطمئنم روی اون صندلی عقب بارها هزار و یک جور کار انجام دادن.
لونا تا رسیدن به خونمون؛ از پشت صندلی هی تو آینه به هوسوک نگاه میکنه و ریز ریز میخنده. و دخترک وقتی من پیاده میشم و هوسوک خم میشه تا من رو برای خداحافظی ببوسه؛ یه حالت نیشخند پیروزمندانه ای روی صورتشه.

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now