9.

1.7K 373 31
                                    

از دید جیمین

من مست بودم. خیلی خیلی مست، یعنی باید بگم اونجوری مست بودم که اصلا نمی تونستم حال خودم رو درک کنم. به سختی می تونستم بایستم و سرم انقدر سنگین بود و گیج می رفت که انگار با سنگ های در حال ویبره پر شده بود.
کلمات یونگی؛ بیشتر از اونچه که بخوام اقرار کنم تو ذهنم رفته بود. خیلی آزار دهنده بود که ببینم هوسوک احتمالا از همون اول داشته ازم سواستفاده می کرده.

خسته شده بودم و دلم برای 'تهیونگ' تنگ شده بود. همه جارو دنبالش گشتم اما یکی بهم گفت کمی پیش با جونگکوک رفته.

احمق کوفتی!

حالم داشت بد میشد و حس می کردم باید خیلی سریع یه سرویس رو پیدا کنم اما خوشبختانه، تونستم راهم رو به سمت فضای بیرون و باز پیدا کنم. پوستم بیش از اندازه داغ شده بود اما بالاخره تونستم نفس بکشم. بعد کنار خونه از حال رفتم و چشمام بسته شد، خیلی خسته بودم.

***

صدایی از پشت خونه شنیده می شد و توجهم رو جلب کرد و متوجه شدم که یکی از اون صداها صدای هوسوکه. در حالی که سکسکه ام گرفته بود، سعی کردم روی پاهام وایستم و در حالی که سکندری می خوردم به سمت اون طرف خونه به راه افتادم و بعد کمی مکث کردم تا نفسم جا بیاد.

بالا رو که نگاه کردم با یه حالت تار و محو متوجه یه گروه از پسرا شدم که همشون از دوستان هوسوک بودن و داشتن یه دختر رو بین خودشون به این طرف و اون طرف هل میدادن. اخم کردم و متوجه شدم دارن لباساش رو می کشن. البته اون داشت ازشون خواهش و التماس می کرد که تنهاش بزارن.
تقریبا به سمت شون راه افتادم تا جلوشون رو بگیرم که یه دست رو شونه ام حس کردم. یونگی بهم چشم غره رفت: "داری چه غلطی میکنی، پارک؟"
نفسم رو حبس کردم و در حالی که به سختی می تونستم کلمات رو شکل بدم گفتم:" ا-اونا...اونا دارن بهش صدمه میزنن..."

اما اون بهم دهن کجی کرد و من رو از اون صحنه عقب کشید:" آره میدونم، حالا که چی، میخوای جای اون باشی؟ اگه اینکه سعی کنی متوقف شون کنی، به جای اون به تو تجاوز می کنن."
این رو گفت و من رو مجبور کرد که از اون طرف خونه بیام کنار. صدام رو بلند کردم:" چـ-چه طور میتونن همچین کاری بکنن؟!"
اما اون دستش رو محکم جلوی دهنم گرفت و من رو زودتر از اونجا به سمت ته خیابون دور کرد؛ وقتی بالاخره دو سه تا بلوک ازشون دور شدیم نفس راحتی رو رها کرد.

"تو واقعا دو برابر خوشگلیتیت پر دردسری." و همین طور اضافه کرد:" واقعا لازمه این همه سوال کوفتی بپرسی؟" بعد سیگارش رو روشن کرد و کنار لبش گذاشت.
من که حس می کردم خیلی شجاعم، اون رو از گوشه لبش گرفتم و روی لب های خودم گذاشتم و یه کام گرفتم. اون که به نظر سرگرم شده بود نگاهی بهم انداخت و من برای اولین بار سیگار عمرم رو تجربه کردم و فکر کنم به خوبی تونستم از پس اولین سیگار تمام عمر زندگیم بربیام!
با دهن بسته خندید: "تو هر لحظه واقعا بیشتر من رو متعجب میکنی، پارک."
من هم به کنار دیوار سرد و آجری تکیه دادم و شونه هام رو بالا انداختم:" خب چه میشه کرد، من قابل پیش بینی نیستم، میدونی؟"
زیر لب گفت: "شایدم نباشی." بعد اضافه کرد:" اما دیگه الان باید بری خونه."
مکث کردم:" تو برمیگردی اونجا؟"
خندید:" نه بابا، مگه من دیوونه ام؟! رفته بودم اون خونه که چند ساعتی رو پیش نامجون بگذورنم که اونم به نظر می اومد سرش گرم دوست پسر جدیدشه." بعد هم چشماش رو چرخوند.
چشمام گرد شد: "مگه اون گیه؟!"
"آره بابا. همه میدونن." بعد جوری بهم نگاه کرد که انگار من احمقم.
دهن کجی کردم: "ببخشید که راجع به کسی که تا حالا باهاش حرفم نزدم این چیزا رو نمی دونستم!"
اون زیر لب نیشخند زد:" خیلی آتیشی هستیا."
اما من در حالی که با حالت اغواگرانه ای؛ -یا حداقل تو حس و حال مست خودم تلاش کردم اغواگرانه رفتار کنم - به جلو خم شدم: "مگه بده؟"

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now