6.

1.7K 368 36
                                    

از دید جیمین

"هی خوشگله."
با شنیدن اون صدا از افکار عمیقم بیرون اومدم.
بالا رو نگاه کردم و چشمم به مین یونگی افتاد که از بالا بهم نیشخند میزد. وقتی چشمم به چشمش افتاد، نفسم بند اومد.
منِ قبی، دمش رو مینداخت رو کولش و فرار میکرد، قبلا ضعیف و ترسو بودم و دوست داشتم برای آرامش به آغوش هوسوک فرار کنم.

اما...حالا نه. باهاش رو به رو شدم و در جواب گفتم:" سلام."

برای لحظه حس کردم چیزی از درون قفسه سینم راحت و رها شد. همین بود. این لحظه و این جواب دادن بود که جدید بود. چرخه ای از تغییر شروع شده بود.
اون از جواب دادنم، کمی شوکه شد اما خیلی عادی کنار میزم نشست.

توی این فکر بودم که؛ قراره به دیدن هوسوک برم اما دلم نمیخواد.
دلم میخواد اینجا بمونم.
یونگی در حالی که خودش رو برای نشستن لبه ی میز من تنظیم می کرد پرسید:" چرا پیش دوست پسرت نیستی، خوشگله؟"
کتابم رو بستم:" کدوم دوست پسر؟"
با یه لبخند جوابم رو داد:" همون که همیشه به پشتت وصله دیگه."

کمی سرخ شدم اما نگاهم رو پایین ننداختم و جواب دادم:" انگار زمان زیادی واسه زل زدن به پشت من می گذرونی."
لبخندش گشادتر شد، و از اون پوزخند ترسناکش به یه لبخند واقعی و بامزه تبدیل شد.

لبخندش به جای ترسناک بودن؛ فرق کرده بود و به آدم حس نزدیکی و گرمی میداد.
اون... واقعا بامزه و خوشگل بود.
در جوابم گفت:"شاید."
سرم رو خم کردم و متقابلا بهش لبخند زدم:" اصلا میدونی من کی ام؟"
"پارک جیمین. 15 ساله، رشته ی رقص. دوست تهیونگ و اون هوسوک کله خراب." بعد هم چشماش رو چرخوند.
پرسیدم:" چـ-چطور اینقد در مورد من میدونی؟ دلیلی برای اینکه از هوسوک خوشت نمیاد داری؟"
خندید و باعث شد به این فکر کنم که واقعا از تن صدای خندش خوشم میاد.
در جوابم گفت:" واو، جیمین ما مدت هاست که به یک مدرسه میریم. البته، هیچ کس متوجه من نمیشه مگه اینکه از سر ترس باشه. منم با این موضوع مشکلی ندارم. اما این طور رفتار کنی که انگار وجود ندارم کمی تحقیر آمیزه، بهم توهین نکن." اخم کرد و ادامه داد: "و نه... من فقط از اون مارموز متنفرم. همه فکر می­کنن اون چقدر عالی و بی نقصه اما در واقع اون یه عوضیه. اون از من هم بدتره. من میتونم رنگ واقعی و درون افراد رو ببینم."
برای جوابش مکث کردم؛ پیش خودم فکر کردم یعنی اون واقعا همیشه می دونست هوسوک چطور آدمیه؟ یعنی... یعنی هوسوک همیشه بدجنس بوده و فقط در مقابل من جوری وانمود می­کرده که خوبه تا نفعش رو ببره؛ تا.... زمانی که دیگه براش اهمیت نداشته باشه من شناختمش یا نه؛ چون گیرش افتادم؟

از این افکار اصلا خوشم نمیاد و حس بدی گرفتم: " به نظر خیلی خوب می شناسیش."
"بهتر از تو می شناسمش. چون دو و بر من نیازی نداره وانمود کنه، بهم اعتماد کن، خوشگله. باید ازش دور بمونی."
اصلا نمی دونستم چرا دارم از هوسوک دفاع می کنم اما گفتم:" اون دوستمه." با وجود همه کارهایی که در حقم کرده بود این عکس العملم غیر ارادی بود.
خندید، صورتش رو جوری به صورتم نزدیک کرد که فاصله ی بین مون به اندازه یک اینچ شد:" تو اون رو می خوایش، مگه نه؟"
نفسم رو حبس کردم و خودم رو عقب کشیدم و فریاد زدم:" چی؟! نه!" و صورتم شروع به سرخ شدن کرد.

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now