22.

1.2K 293 12
                                    

تهیونگ از پشت تلفن نالید:" باورم نمیشه که امشب نمیای!"
من در حالی که چیپس می خوردم و تایتانیک نگاه می کردم روی مبل نشستم و چشمام رو به این دراماتیک بازی هاش چرخوندم. اگه کسی ندونه فکر میکنه برنامه سالگرد ازدواج اونه که داره اونجوری که قرار بود پیش نمیره نه مال من!
" بهت که گفتم، فقط نظرم عوض شد، همین. فقط میخوام شب رو با یونگی بگذرونم."
اون نفسش رو بیرون داد:" نه بابا! اصلا اونجا هست؟! فکر می کردم قراره بره سر کار؟"
"آره رفتش اما من که باباش نیستم که همش سوال پیچش کنم؛ و هر کاری که میکنه رو زیر نظر بگیرم."
نالید:" اصلا هر چی. من از دستت عصبانیم؛ من می خواستم با هم بریم بیرون و خوش بگذرونیم و جشن بگیریم!"
اخم کردم:" من که سر سالگرد تو و کوکی باهاتون بیرون نمیام. حالا چرا اینقدر ناراحت میشی؟!"
برای چند لحظه سکوت کرد:" خیلی خب. باشه! آخه میدونی شاید من و کوکی واسه شما دو تا وقتی می رسیدید براتون یه سورپرایز داشتیم. حالا تو با نیومدت خرابش کردی!"
خندیدم:" خب چرا سورپرایزت رو نمیاری اینجا؟" می تونستم تصور کنم لب هاش رو جمع کرده.
"نخیرشم! مثل اون اولش نمیشه و به اندازه کافی هم ویژه نخواهد بود!"
من مطئنش کردم:" نگران نباش؛ وقتی یه چیزی از طرف تو باشه در هر شرایطی ویژه هست!"

"خیلی خب باشه. بچه هارو پیش پرستارشون میذاریم و با کوکی میایم اونجا و یه سری میزنیم."
لبخند زدم و بهش گفتم:" باشه. یونگی هم احتمالا یکی دو ساعت دیگه برمی گرده." تلفن رو قطع کردم و فیلمم رو نگه داشتم تا برم یه دوش بگیرم و آماده بشم.

پیش خودم فکر کردم حالا که قرار نیست بریم بیرون، بهتره امشب رو برای یونگی خیلی ویژه تر کنم و حسابی لباس جذاب براش بپوشم تا... سورپرایزش کنم.
مکالمه مون از شب قبل هنوز توی ذهنم بود پس وقتی رفتم توی حموم جعبه ای که زیر سینک مخفی کرده بودم رو بیرون آوردم. هنوز کلی وقت برای انجام کاری که تو ذهن داشتم، دارم.

وقتی دوش گرفتم و کارم تموم شد، با رضایت خاطر توی آینه ی مه گرفته حموم زل زدم. موهای نارنجیِ آشنا و قدیمیم که مدت ها بود که نداشتمش، دوباره زیر نور مهتابی برق میزد.
مقداری روغن بدن خوش بوی وانیلی رو که از دست همسر فضولم تو یکی از کابینت ها مخفی کرده بودم بیرون آوردم و به بدنم مالیدم.

بعد هم به خودم نیشخند زدم، و لباس فرمی مدرسه ایِ مخصوصی که آماده کرده بودم بیرون کشیدم... که البته اگه بشه بهش گفت لباس!
اون یه بالا پوش تور دُرشتی مشکی بود که به همراه لباس زیر توری تنگم که قصد داشتم زیر شلوار جین پاره و پوره ام بپوشم مچ کردم. بعد هم یکی از پیراهن های مشکی قدیمی یونگی که قبلا تو دبیرستان همیشه می پوشید رو بیرون آوردم و پوشیدم.
اما حس می کردم یه چیزی کمه. عقب گرد کردم و در حالی که با حلقه ازدواجم بازی بازی می کردم به آینه ی سرویس زل زدم و یهو یادم افتاد!

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now