32
از دید جیمین
وقتی صبح روز بعد وارد خونه شدم در قفل نبود. من با بی میلی قدم زنان وارد شدم و متوجه شدم که یونگی با دو تا بطری ودکای خالی، روی مبل از حال رفته.
به نظر افتضاح می اومد.
بالا سرش ایستادم و داشتم به این فکر می کردم بیدارش کنم یا فقط همین جوری آماده شم برم سر کار. شاید الان زمانش نباشه که حرف بزنیم.
پس نفس کوتاه و عمیقی گرفتم و چرخیدم که برم، اما ناگهان دست یونگی مچم رو محکم چسبید و نشست. به نظر می رسید که بیدار شده.
وقتی چشم هامون بهم افتاد دیدم که چشمای اون قرمز و پر از اشکه.
گلوش رو صاف کرد:" لـ-لطفا. لطفا باهام حرف بزن، خوشگله."
در حالی که نزدیکه از بغض خفه بشم، گفتم:" اونجوری صدام نکن!"
اون سر تکون داد و من رو به سمت خودش کشید تا بشینم. کنارش نشستم و مطمئن شدم تا جایی که ممکنه ازش دور باشم و اون طرف مبل برم تا ازش فاصله داشته باشم.
نمی دونستم از کجا شروع کنم و چشم های اون هم روی صورتم ثابت شده بود پس زمزمه کنان گفتم:" چرا؟ چرا... اینکار رو انجام دادی؟"
کمی از جا پرید:" من هیچ عذری نمیتونم برای این کاری که کردم بیارم، اما فقط خواهش میکنم حرفم رو بشنو. همه چیز رو بهت میگم، مین."
در حالی که پایین رو نگاه می کردم و سعی می کردم لب هام نلرزه گفتم:" پارک، صدام کن."
با نگاه دردناکی بهم زل زد و با لکنت گفت:" فـ-فکر کنم حقمه این رو بهم بگی."
بهش دهن کجی کرم و گفتم:" فکر کنی؟ تو بهم دروغ گفتی... سال ها، یونگی. سال ها! من بهت گوش میدم اما... فکر نمیکنم هیچ چیزی بتونه من رو دوباره برگردونه."
می تونستم حس کنم اشکام دوباره دارن جمع میشن.
اون به سختی آب دهنش رو قورت داد و چند ثانیه بعد شروع کرد:" من در مورد اینکه مدت ها بود درگیر توام یا اینکه با هوسوک بودم دروغ نگفتم. من فقط نمی خواستم راجع به جونگهیون حرف بزنم. من به اون هم بدی کردم. اون موقعی که بار اول چشمم به تو افتاد داشتم با اون قرار می ذاشتم. دوستش داشتم اما... ناگهان؛ تمام زندگیم شدی تو."
پلک زد و ادامه داد:" نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و تمام مدت به تو زل میزدم، اون متوجه شده بود اما هیچ وقت چیزی نمی گفت و فقط اجازه می داد تا هر موقع که بخوام دنبال تو راه بیوفتم. شاید فکر می کرد بالاخره رهات می کنم، خودم هم امید زیادی نداشتم تا اینکه بالاخره یه روز این قدرت رو توی خودم جمع کردم تا با تو حرف بزنم. البته مشخصا تو نمی خواستی کاری به کار من داشته باشی و منم، با خودم فکر کردم که وقتی تو کاری باهام نداشته باشی، منم بی خیال میشم و میرم سراغ جونگهیون."

KAMU SEDANG MEMBACA
Time; YoonMin | Per Translation
Fiksi Penggemarزمان | Time خلاصه: پارک جیمین ناراحت و تنهاست؛ پارتنری که 15 سال باهم بودن، از نظر احساسی و فیزیکی بعد از سالها سواستفاده و سورفتار اون رو رها کرد و روش اثر بدی گذاشت و باعث شد توی تمام زندگی همچین احساس سنگینی داشته باشه. اون آرزو می ک...