25
از دید جیمین
نور چراغ استیج داره پوستم رو گرم میکنه و یکم میسوزونه و من در حالی که قدم به قدم کنار رقصنده های دیگه روی استیج می چرخم، حرکت میکنم تا با همه هماهنگ و بی نقص باشم. وقتی به تماشاچی هایی که کاملا در گیر اجرا شدن، نگاه می کنم، لبخند میزنم و اون ها ما رو تا لحظه ی آخر اجرای اول مون تشویق می کنن.
خیلی برای این اجرا سخت کار کردیم. ماه ها و ماه های تمرین سخت تا لحظه ی آخر قبل از این اجرا.
من قبلا هرگز اینقدر هیجان زده نبودم. من برای رقص زندگی میکنم. رویام همینه و دارم بهش دست پیدا می کنم. آدرنالین از توی رگ هام در حال حرکته و حرکت آخر اجرا رو با یکی از پرش های تمرین شده ام به زیبایی و نرمی انجام میدم و با بازکردن پاهام با زاویه ی 180 درجه ای خیلی عالی اجرا رو تموم می کنم.تماشاچی ها برای تشویق عربده و فریاد میکشن و نورهای استیج خاموش میشه تا ما رو از دید تماشاچی ها پنهان کنه. یکی از همرقص هام کمکم می کنه که بلند شم و با خنده و شادی به پشت صحنه و به اتاق پرو میریم تا لباس هامون رو برای اجرای بعدی عوض کنیم.
تو اتاقم به شادی می چرخم و لبخند میزنم، اما با دیدن یونگی لبخندم تبدیل به تعجب میشه و متوجه میشم با یک دو جین رز تازه منتظرمه. ستمش رفتم دست هام رو دورش حلقه کردم و گفتم: "فکر کردم نمیتونی خودت رو برسونی؟!"
اون لبخند زد و در حالی که لپ عرق کردم رو می بوسید و در کنار گوشم زمزمه کرد:" آخه تا حالا کِی یکی از اجراهات رو از دست دادم، مین؟ اونم طوری که اینجوری اینقدر عالی میرقصی." بعد من رو با دست هاش چرخوند:" عاشق اینم که تو رو در حال حرکت کردن و رقصیدن تماشا کنم."
چشم هام رو از این فکر روی هم گذاشتم و گفتم:" دوست دارم."
اون من رو رها کرد تا بذاره برای اجرای بعدیم لباسم رو عوض کنم. تمام مدت از توی آینه چشم هاش رو روی من نگه داشت و من از فکر اینکه اون رو، همین جا، مال خودم کنم اونم توی همین لحظه، لبم رو گاز گرفتم.
که البته متاسفانه، چنین وقتی برای انجام دادن همچین کاری ندارم. در نتیجه لباسام رو عوض کردم و قبل از بیرون رفتن فقط رسیدم بوسه ی کوچیکی روی لب هاش بزارم.
وقتی که دوباره سر جامون روی استیج قرار گرفتیم، متوجه ی همسرم شدم که ردیف سوم کنار یک نفر دیگه نشسته و من رو نگاه میکنه.اما اون یک نفر... اون جونگهیونه؟!
تمرکزم برای یک لحظه در حالی که می چرخم و میرقصم از دستم خارج شد و ددیم که دارن با هم صحبت می کنن. قلبم توی سینه ام فشرده شد اما سعی کردم تمرکزم رو حرکاتم نگه دارم.
لبخندم رو روی لبم نگه داشتم و گذاشتم چشمام درخشان بمونه... تا اینکه یک قدم از حرکات رو از دست دادم.روی زمین لیز، زمین خوردم اما سریع بلند میشم تا قبل از اینکه تماشاچی ها متوجه این تصادف بشن، دوباره سر جام برگرشتم البته همرقص هام متوجه شدن و نگاه نگران شون رو به سمتم چرخوندن. من تا حالا هرگز یک قدم رو هم از دست نداده بودم.
سعی کردم دوباره بچرخم و توی حرکات برگردم اما متوجه شدم که توی زمین خوردنم مچم پیچ خورده و تمام قدم های بعدیم رو توی اجرا، ناچارا کمی لنگیدم.

YOU ARE READING
Time; YoonMin | Per Translation
Fanfictionزمان | Time خلاصه: پارک جیمین ناراحت و تنهاست؛ پارتنری که 15 سال باهم بودن، از نظر احساسی و فیزیکی بعد از سالها سواستفاده و سورفتار اون رو رها کرد و روش اثر بدی گذاشت و باعث شد توی تمام زندگی همچین احساس سنگینی داشته باشه. اون آرزو می ک...