35. The End?

2.1K 314 149
                                    

چقدر داستان رو دوست داشتید؟ رای و نظر...

زمان | Time

35

از دید جیمین

وقتی وارد شدم؛ نور شدیدی که چشم هام رو داشت اذیت می کرد. چند بار پلک زدم و در حالی که حس می کردم در حال خفه شدنم، سعی کردم سرفه کنم و همین باعث شد یک عالمه آب با سرفه کردنم، از گلوم خارج بشه.

مردم داشتن به سمتم می دویدن و آژیرهای بلند اطراف؛ داشتن گوشم رو کر می کردن. نور قرمز و آبی جلوی چشم هام می چرخید و سعی کردم از بین این دردی که داشت بین بدنم می چرخید راحت نفس بکشم.

یک نفر داشت به شدت پشتم می کوبید و می گفت:" نفس بکش!!" و یک نفر دیگه فریاد می کشید:" نبضش؛ نبضش رو پیدا کردم! داره بیدار میشه!"

داشتم سعی می کردم بفهمم اطرافم داره چی میگذره. سردم بود و با وجود پتویی که دور شونه ام انداخته شده و داغ بود، آب یخ بدنم منجمد کرده بود.

صورت خیس از اشک هوسوک، ناگهان جلوی دیدم اومد و اون دست هاش رو دورم حلقه کرد. چشم هام رو روی هم گذاشتم تا روی عطر آشناش نفس بکشم. چه اتفاقی داشت می افتاد؟

سعی کردم صحبت کنم، اما گلوم خشک بود و هیچ صدایی ازش در نمی اومد و فقط باعث شد آب بیشتری رو به بیرون سرفه کنم.

هوسوک در حالی که اشک می ریخت گفت:" جیمین، عزیزم، خیلی خیلی خیلی متاسفم. خدای بزرگ، باورم نمیشه که تقریبا از دستت دادم. قسم می خورم، بهت قسم می خورم که دیگه هرگز بهت صدمه نمیزنم. هرگز، لعنتی. من نمیتونم تو رو از دست بدم!"

عد محکم تر من رو توی آغوش خودش کشید و متوجه شدم که اون هم، خیسه. کمی گیج شده بودم اما بهرحال توسط پرستار ها از بین دست هاش جدا شدم و با سرعت به سمت بیمارستان برده شدم تا بررسیم کنن.

توی راه اونجا از حال رفتم... و وقتی دوباره بیدار شدم، دیگه گرم شده بودم و جای گرم و خشک توی یک بیمارستان خوابیده بودم.

هنوز درد شدیدی رو حس می کردم.

به اطرافم که نگاه کردم، دیدم که هوسوک گوشه ی تختم به خواب رفته و به نظر داغون و خسته میاد. نگاهی به خودم انداختم. ظاهرا دنده هام شکسته بودن چون یک باند پیچی محکم دورشون بود.

اون باند ها من رو یک پارچه نگه داشته بودن طوری به نظر می اومدم که انگار توی یک مخلوط کن پرت شدم. بریدگی و کبودی روی اینچ اینچ بدنم دیده میشد و با سرفه ام، هوسوک از جاش پرید.

سریع نشست و در حالی که چشم هاش رو می مالید، نفسش با دیدن من حبس شد:" بیدار شدی؟ بذار برم برات آب بیارم!" بعد دوید و خیلی سریع یه لیوان آب، داد دستم و کمکم کرد تا بنوشمش.

خیلی عجیب بود. نمی تونستم درک کنم که چه اتفاقی افتاده پس با صدایی که خیلی عمیق و کلفت شده، پرسیدم:" چـ-چه اتـ-تفاقی افتاده؟"

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now