24
از دید جیمین
" خبر رو، شنیدی؟!"
با شنیدن این حرف سرم از رو لاته ی یخیم بلند کردم تا ببینم یکی از همکارای رقصم که بهم نگام می کرد، چی داره میگه، اون چشم هاش گرد شده بود و حالت صورتش غمگین بود.
پرسیدم:" نه، چی شده؟" و نوشیدنیم رو کنار گذاشتم. بعد از ده ساعت تمرین رقص، الان توی استراحت مونیم و من هنوزم از هدیه ی سالگرد یونگی یکم درد دارم.
اون با ناراحتی سرش رو تکون داد، و گفت:" تئاتر. خوبه که نرفتی، مین. چون مثل اینکه تئاتر آتیش گرفته و 50 نفر کشته شدن."
وقتی کلماتش رو شنیدم دستم شروع به لرزیدن کرد. چرا 'میا' من رو از این قضیه نجات داد؟ من و یونگی قرار بود اونجا باشیم.
زیر لب بهش گفتم:" اوه خدای من."
اون نگاهی به من انداخت و به جلو خم شد:" اون طراح رقص معروفه، جانگ هوسوک رو یادته؟ مثل اینکه اونم اونجا بوده. البته زنده مونده اما الان توی بیمارستانه."
نفسم بند اومد:" چـ-چی؟" و اون شروع به گفتن جزئیات کرد اما تنها چیزی که توی ذهنم بود حرف زدن با هوسوکه.حس عجیبی از این فکر به ذهنم می اومد.زودتر حرفم رو با همکارم تموم کردم، بقیه ی تمرین رو بیخیال شدم و خیلی سریع به سمت بیمارستان رانندگی کردم. وقتی به اتاقش نزدیک شدم کمی شوکه شدم چون اون به نظر میاد لب مرز مرگ باشه، رنگش پریده و نصف صورتش باندپیچی شده و باندهای روی صورتش خونیه.
وقتی وارد شدم، نگاهی بهم انداخت و لبخند دردناکی روی نصف صورتش که دیده می شد آورد:" جیمین. اینجا چه کار میکنی؟"
حرفی نزدم، نمی تونستم. روی صندلی کنارش نشستم و سعی کردم افکارم رو جمع و جور کنم، یک میلیون سوال توی سرم می گذشت و می دونستم که هرگز نمیتونه جواب شون رو بده.
شروع کردم:" حـ-حالت چطوره؟"
نفسی کوتاهی کشید و گفت:" زنده ام. فکر کنم همینم حسابه، نه؟"
سر تکون داد و گفتم:" آره."برای چند دقیقه ی طولانی به دور دست زل زد و بالاخره گفت:" هیچ وقت فکر کردی که..."
"چی؟"
گلوش رو صاف کرد و ادامه داد:" هیچ وقت در نظر گرفتی اگر که من و تو باهم قرار می ذاشتیم چی پیش می اومد؟ میدونم عجیب و ناگهانیه اما یه لحظه به ذهنم رسید."
لبخند تلخم رو برای خودم نگه داشتم و بهش فکر کردم. میشه گفت حتی بیشتر از اون چه که بخوام به این قضیه فکر می کنم.جوابش رو دادم:" نه. همین جوری که هستم و پیش یونگی ام خوشحالم."
اون با دهن بسته خندید و گفت:" فکر کردم بعد این همه مدت با هم بودن، باید هم این طور باشه. البته اشتباه برداشت نکن، نمیخوام چیزی رو باهات شروع کنم یا مشکوک یا دو دلت کنم. فقط اینکه تا دم مرگ رفتم. کلی وقت راجع به فکر کردن در مورد زندگیم داشتم، میدونی؟ انگار یه جورایی نمیتونم دست از این حس بردارم که انگار یه جورایی خیلی بهت ظلم کردم و اما با اینکه نمیدونم، هرچی که هست من واقعا متاسفم جیمین. برای هر کاری که کردم و یا ناراحتت کردم و بهت درد دادم."
تا حالا اینقدر صداقت رو توی چشمای اون و اشک ندیده بودم که باعث میشد چشمام پر از اشک بشه.
شونه هام رو صاف کردم و گفتم:" مشکلی نیست. می بخشمت."صدام شبیه زمزمه بود و اون سر به تایید تکون داد، و به نظر می اومد که راضیه.
" اگه قرار باشه از این جهان برم ... دلم میخواد هیچ پشیمونی ای نداشته باشم، میدونی؟ دلم میخواد همه چیز رو به زبون آورده باشم و چیزی رو مخفی نکنم و چیزی نباشه که نذاره و مانعم بشه به جلو حرکت کنم."
وقتی که لبخند زد دستش رو توی دستم گرفتم:" قرار نیست بمیری."
اون خندید و گفت:" نه میدونم. الان که نه، اما بالاخره یه روز که همه مون می میریم، جیمین. این فقط یه بخش طبیعی از زندگیه."در حالی که بیشتر با خودم زمزمه می کردم گفتم:" هیچ مشکلی نیست که یکم توقع بیشتری از زندگی داشته باشی."
برای چند دقیقه بهم زل زد و گفت:" زمان... تغییر زمان، برای همه یکسان نیست جیمین. ممکنه زمان یک نفر، زودتر از شخص دیگه ای تموم بشه.""زمان... زمان بی ثباته، جیمین. زمان برای هرکس اهمیت و معنی متفاوتی داره و من نمیخوام زمان تنها چیزی باشه که من و زندگیم رو تعریف و محدود میکنه." بعد هم از پنجره بیرون رو نگاه کرد و به نظر می رسید انگار توی افکار عمیقی فرو رفته...
به نیم رخش لبخند زدم. هنوز هم اون سمت صدمه ندیده ی صورتش زیبا بود.
زمزمه کردم:" دلم برات تنگ شده بود، هوپی."
سرش رو دوباره به سمتم چرخوند و چشمک زد:" من که هنوز این جام."
منم دستش رو فشار دادم:" میدونم که هستی."***
وقتی که برگشتم خونه، حرفم با هوپی، چیزای زیاد و مهمی رو به ذهنم آورد. افکارش در مورد اینکه هیچ پشیمونی ای رو باقی نذاره. خب، منم دلم نمی خواست با پشیمونی از اینجا برم.
به آرومی توی خونه ی بی نقصی که با یونگی ساختیم قدم زدم. همسر کامل و پر توجهم. اون همیشه خیلی هوای من رو داشته، حتی توی مدرسه، وقتی که یه عوضی بیخیال بودم هوای من رو داشت. نمیخوام اون رو بدون اینکه بهش گفته باشم که چقدر برام مهمه تنها بذارم و ترکش کنم. میخوام بدونه که چقدر زندگی من رو تغییر داده و بهتر کرده.
دلم میخواد بخشی از خودم رو براش به جای بذارم. میدونم که هنوز زمان دارم اما... زمانم سریع داره می گذره. با نگاه کردن به حلقه ی ازدواجم لبخند زدم. حلقه ای که از زمانی وارد انگشتم شد، خیلی وقت میشه که از دستم خارجش نکردم.
گاهی وقت ها فکر میکنم چی میشد زندگی با هوسوک باید اینجوری پیش می رفت. توی این دنیا، اون دیگه اون شکلی نیست. چه چیزی عوض شد؟واقعا نمیتونم درک کنم که چطور ممکنه اون، اینجا اینجور متفاوت باشه. طوری به نظر میاد که توی این زندگی توی بهترین ورژنی از خودش که ممکنه، ظاهر شده.
اگه اون موقع همین شکلی بود... شاید اون طوری نمی مردم. یعنی امروز داشت بی خبر، برای اون بخش خودش و برای تموم کردن زندگی من، ازم عذر می خواست؟
خب حقیقتا و در اصل قضیه، اون من رو نکشت، نه واقعا. اون فقط من رو ترک کرد، آره، اون... اون یونگی بود که به من زد. یونگی و جونگهیونی که در اون زمان پارتنرش بود.بدنم از فکر این قضیه سرد و منجمد شد. به این قضیه رو فراموش کرده بودم. یعنی دوباره یونگی به من میزنه؟ دلیلش چی خواهد بود؟
این گیج کننده و ترسناکه. همسرم بخشی از روحم، عشقم... کسی که حاضرم براش بمیرم... کسی میشه که زندگی من رو تموم کنه.
خیلی طعنه آمیزه. چطور ممکنه چنین حقیقتی رو فراموش کرده باشم؟
و جونگهیون چی؟ اون هم اون موقع اونجا بود... حالا باز هم اینجا خواهد بود؟ من خیلی گیج و نامطمئنم. این هیچ معنی ای نمیده.

KAMU SEDANG MEMBACA
Time; YoonMin | Per Translation
Fiksi Penggemarزمان | Time خلاصه: پارک جیمین ناراحت و تنهاست؛ پارتنری که 15 سال باهم بودن، از نظر احساسی و فیزیکی بعد از سالها سواستفاده و سورفتار اون رو رها کرد و روش اثر بدی گذاشت و باعث شد توی تمام زندگی همچین احساس سنگینی داشته باشه. اون آرزو می ک...