7.

1.6K 367 21
                                    

از دید جیمین

نمیتونم آخرین حرف یونگی و نگاه هوسوک رو از ذهنم بیرون کنم و همین طوری به سمت خونه قدم میزنم نمیدونم چی کار کنم. نمیخوام دوستی هوسوک رو از دست بدم اما نمیتونم دوباره همون جور مثل قبل جلو برم.
حقم نیست.
اون رو دوست داشتم تا حدی که خودم رو از دست دادم و به نفرت از خودم رسیدم. حتی زندگی کردن و شاد بودن رو فراموش کردم تا فقط بتونم راضی نگهش دارم. تمام وجودم رو بهش دادم و اون با حرص و طمع همش رو از من گرفت و هیچ چیزی از خودش رو به من برنگردوند.

این منصفانه نبود. تا مدت زیادی هم من چیزی بهش نگفتم و بهش اجازه دادم تا من رو کنترل کنه اما دیگه این بار این کار رو نمی کنم. نمیتونم. دلم میخواد شاد باشم.
تا به اتاقم رسیدم، به تهیونگ زنگ زدم و اون خیلی سریع بهم گفت:" خب، چه خبرا بین تو و جانگ چه اتفاقی افتاد؟"
به سمت دیوار چشم غره رفتم:" چرا بهش گفتی من رو به سر قرار دعوت کنه؟! من که بهت گفتم نمیخوام باهاش برم سر قرار!"
اون حرفش رو متوقف کرد:" فکر کردم فقط داری خجالت می کشی و از روی خجالت حرف میزنی. بی­خیال، جیمینی. تو تمام مدت بدون توقف داشتی در مورد اینکه چقدر هات و جذابه و چقدر می خوایش حرف می زدی! چرا یهو نظرت رو عوض کردی؟" این رو پرسید و ادامه داد:" مدتی هست که داری عجیب رفتار میکنی."

در حالی که خودم رو روی تخت پرت می کردم لبم رو گاز گرفتم:" تهیونگ... من فقط دارم یه دوره ای رو می گذرونم، باشه؟ لطفا یه مدت بهم وقت بده واقعا الآن دلم نمیخواد با هوسوک قرار بزارم.جدیه جدی میگم." و برای اینکه کاملا متوجه بشه به تایید حرفم رو تکرار کردم.
نفس کوتاهی کشید:" باشه بابا. حالا هر چی..."
بعد سری موضوع رو عوض کرد:" اووم، نظرت در مورد جونگکوک چیه؟ کیوته، مگه نه؟"
لبخند زندم و کرمالود گفتم: "مشخصا ازش خوشت میاد."
"چییی! نه..."
"دروغگو."
بعد از گرقتن یه نفس طولانی ای پرسیدم: " حالا هرچی. اووم... تو میدونی که... یونگی و هوسوک قبلا همدیگه رو می شناختن یا نه؟"
جواب داد:" چی؟ چه - چطور؟ چرا؟"
زیر لب گفتم: "نـ-نه دلیل خاصی ندارم. فقط کنجکاو شدم چون به نظر می اومد همدیگه رو از قبل می شناختن یا یه همچین چیزی."
"خب آاا...فکر کنم از یکی شنیدم که اونا قبلا چند سال پیش با هم قرار می ذاشتن یا یه همچین چیزهایی. آره متعجب کننده اس میدونم؛ اما همون قرار گذاشتن شون هم یکی دو هفته بیشتر طول نکشید .مثل اینکه خیلی بد باهم بهم زدن انگاری خیلی با هم دعواشون میشد."
فکر کردم چطور که قبلا همچین چیزی نشنیده بودم؟! هوسوک قبلا هیچ وقت حتی یک بار هم راجع به همچین چیزی که اونا باهم بوده باشن تو این همه سال که باهم بودیم بهم نگفته بود.

دلیل اینکه از هم دیگه متنفر بودن این بود... اما چه ربطی به من داره؟
گفتم:" این...دیوونه کننده اس."
خندید:" آره منم که گفتم. حالا... در مورد جونگ گوک..."

***

تصمیم گرفتم یه تغییری به خودم بدم. یه تغییر بزرگ. با تهیونگ بین ردیف ها حرکت کردم و وقتی به مقصدم رسیدم متوقف شدم.

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now