14.

1.4K 331 23
                                    

از دید جیمین

از خودم متنفرم. بقیه ی اون شب رو سردرگم از اینکه در مورد یونگی چی کار کنم گذروندم و اون شب برنگشت خونه.

این رو میدونم چون تا صبح مدام چک کردم و چک کردم و حالا من تو راهروی مدرسه ایستاده بودم، از یه گوشه بهش زل زده بودم و می ترسیدم که خودم رو سر راهش قرار بدم.

نهایتا، دیدم که وارد کلاس مون که هنوز خالی بود شد و من هم خودم رو مجبور کردم که دنبالش حرکت کنم.

باید ازش عذر می خواستم.
روی صندلی همیشگیش نشسته بود و این بار دیگه نه به سمت من نگاه کرد و نه تیکه ای بهم انداخت پس منم سر جام نشستم.
گفتم:" سـ-سلام..."
من رو نادیده گرفت، بلند شد و رفت سمت پنجره. با تعجب بهش زل زدم. اون هم پنجره رو باز کرد و یه سیگار از ژاکتش بیرون آورد.
" تـ-تو داری توی مدرسه سیگار میکشی..."
چشماش رو چرخوند و گفت:" چی میخوای، پارک؟"
کمی از جا پریدم؛ گفتم:" مـ-میشه حرف بزنیم؟" و خودم رو به کنارش رسوندم.
اون بی حالت به من زل زد:" حالا میخوای اون دهن خوشگلت رو باز کنی؟"
آب دهنم رو قورت دادم و تو ذهنم گفتم؛ خب، این حقم بود.
گفتم:" خب آره. معذرت میخوا_"
اما گفت:" زحمت نکش. این چیزیه که انجام شده و گذشته. نمیخوام کینه ای به دل بگیریم. خودم رو درگیر کسایی که خیلی واضح نمیخوان اطراف من باشن نمی کنم." بعد هم یه کام خیلی بلند و طولانی از سیگارش گرفت.
" من میخوام! متاسفم، باشه. ولی میشه فقط یه لحظه بذاری توضیح بدم؟"
اون صدای کوچیکی در آورد گفت:" باشه هرجور که راحتی..."
به سمت دیگه ای نگاه کردم، سعی کردم خودم رو جمع جور کنم و کلمات مناسب رو پیدا کنم. سرم رو بالا آوردم تا حرف بزنم اما؛ از تعجب اخم کردم اون رفته بود!

سرم رو به اطراف چرخوندم و متوجه شدم که اون از پنجره ی لعنتی بیرون رفته!
"یونگی! کجا داری میری؟!"
اون برگشت و به سمتم نیشخند زد:" دارم می پیچونم. اگه میخوای باهام حرف بزنی پس تو هم باید باهام بیای."

اون شونه هاش رو بالا انداخت و شروع به پایین رفتن از روی بالکن کرد.

من که گیج شده بودم و با سردرگمی، اینکه اون از دیدم ناپدید میشد رو تماشا کردم. من هرگز قبلا تو زندگیم مدرسه رو نپیچونده بودم و همین فکر هم باعث میشد مضطرب بشم. هرچند، ناگهان به خودم اومدم و دیدم که وسایلم رو برداشتم و دارم به دنبالش از پنجره پایین میرم.

اما وقتی از پنجره آویزون شدم از ترس افتادن ناگهان صداش کردم و اون از پشت سرم صدا کرد:" بپر. من می گیرمت."
همین که انگشتام شروع به شل شدن از اونجایی که گرفته بودم کردن نزدیک بود از ترس سکته کنم اما هیچ راهی جز اینکه بهش اطمینان کنم و نرده رو رها کنم نداشتم.

بلند فریاد زدم و رها شدم اما اون خیلی به موقع من رو بین بازوهاش گرفت. بعد هم من رو محکم بوسید تا دهنم رو ببنده!

Time; YoonMin | Per TranslationTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon