شرط رای: 75 وقتی رسید یادم بندازیددد. من یادم میره
و همه چیز از همین جا شروع شد.
بعد از اینکه یونگی خیلی بی ادبانه مکالمه ی بین من و تهیونگ رو شنید؛ رفتارش یه طوری غیرقابل تحمل شد اما نه اونجوری که خیلی رو اعصاب باشه.نه، در واقع برعکسش...
کی می دونست یه پسری مثل یونگی میتونه چنین فرد رومانتیکی باشه؟
هر روز، این عوضی من رو جلوی خونه ام من رو ملاقات می کرد و باهام تا مدرسه قدم میزد. بعد برام ناهار می خرید و بعد از مدرسه تا تمرین رقصم تموم شه منتظرم می موند تا دوباره تا خونه باهام قدم بزنه!موقع خداحافظی من رو می بوسید و بعضی وقت ها که پدر و مادرم خونه نبودن - که به خاطر کارشون باید بگم خیلی وقتا پیش می اومد که نباشن_ تا اتاقم باهام می اومد و با بهترین روش های سکسی، نیازهام رو برطرف میکرد.
آره، کاملا درسته من کاملا از مین یونگی متنفر بودم.از این عوضی که باعث میشد که همه تصمیمات و حرکاتم رو زیر سوال ببرم متنفر بودم.
ازش متنفر بودم که باعث میشد دیوارهای حفاظتی ای که دور خودم کشیده بودم فرو بریزه و ازش خوشم بیاد و اینکه باعث میشد عاشقش بشم.
هوسوک بعد از آخرین باری که سر ما جاسوسی کرده بود در سکوت فرو رفته بود و قضیه رو ول کرده بود. بعد از جاسوسی تصادفیش روی ما؛ انگار دست برداشته بود و بعد هم هرگز چیزی به زبون نیاورد اما توی چشماش می دیدم که عصبانیه، و رفتارش بعد از این قضیه غیر دوستانه شده بود.
انگار هنوزم دلش میخواست که من رو مال خودش کنه. تمرینات مون روز به روز کمتر شامل رقص میشد و بیشتر شامل این میشد که من سعی کنم از دستاش؛ که می خواستن لمسم کنن فرار کنم یا قبل از اینکه _تصادفا_ دستش رو به من بماله خودم رو کنار بکشم.
تمام تلاشم رو می کردم تا اینا رو در نظر نگیرم و جلوی یونگی رو بگیرم که نزنه لهش کنه.
البته، اونم هر بار که من رو جلوی هوسوک می بوسید یا یه جور خاصی من رو جلوی اون لمسم میکرد باعث میشد کارای هوسوک هم بدتر بشه.این بار یونگی در حالی که من داشتم لباس هام رو برای اولین اجرای مهم رقصم، عوض می کردم گفت:" از این کار خوشم نمیاد."
البته نه اینکه از کارم خوشش نیاد، اون تمام این مدت رویاهای من رو حمایت می کرد، فقط چندان حال نکرده بود که من قراره با هوسوک جلوی این همه آدم برم روی استیج.
من نفس گرفتم، و خودم رو روی زانوهاش نشوندم بعد دستم رو دور گردنش حلقه کردم، و در حالی که اون باسنم رو به نرمی فشار می داد خیلی آروم بوسیدمش:" چرا که نه؟ اون که روی استیج کاری نمیکنه و تو هم تمام این مدت اونجا خواهی بود، مگه نه؟" و لبخند زدم.
نالید و بوسه مون رو عمیق تر کرد:" من فقط... وقتی بحث تو باشه بهش اعتماد ندارم." بعد در ادامه حرفش اعتراف کرد:" میدونی؛ تو دست خودت نیست، یه کاری میکنی و یه جوری هستی که همه رو دیوونه ی خودت میکنی."
به سرش ضربه زدم:" ببندش!"
"بهم نگاه کن، پارک! تو واقعا باور داری که من آدمی هستم که اهل قلب و گل و این کوفت ها باشم؟! معلومه که نه! اما برای تو حاضرم..." سرش رو تکون داد و ادامه داد: "من کاملا روی تو گیر کردم و بهت معتاد شدم. تمام مدت تو رو بی اختیار میخوام و میدونم اونم مثل بقیه، همین احساس رو داره."
من در حالی که برای یه ثانیه هم حرفاش رو باور نکرده بودم، نیشخند زدم:" هر چی تو بگی، از درونت خودتم میدونی یه آدم کیوتِ سافت و نرمولک هستی."
اون من رو چرخوند، و من رو زیر خودش روی تخت گیر انداخت:" در مورد تو، هیچ چیزی باعث نمیشه که من نرم بشم..." و عضو سخت شدش رو بین پاهای من بالا و پایین کشوند.

YOU ARE READING
Time; YoonMin | Per Translation
Fanfictionزمان | Time خلاصه: پارک جیمین ناراحت و تنهاست؛ پارتنری که 15 سال باهم بودن، از نظر احساسی و فیزیکی بعد از سالها سواستفاده و سورفتار اون رو رها کرد و روش اثر بدی گذاشت و باعث شد توی تمام زندگی همچین احساس سنگینی داشته باشه. اون آرزو می ک...