شرط رای 70 عدد. همین امروز هم برسونید امروز آپ میشه
اینکه این جوری رو به روی هوسوک بشینم خیلی عجیبه.
زمان زیادی گذشته و اون درست مثل اون قدیما لبخندش رو داره اما یه چیزی در مورد لبخندش هست... شایدم من زیادی شکاکم اما یه حسی نسبت به لبخندش دارم؛ انگار چیزی پشتش مخفی شده.
اون گفت:" واقعا به نظر عالی میای، جیمین. داری می درخشی. فکر کنم درمورد تو و یونگی اشتباه می کردم. شایدم اصلا واسه همینه که من و تو هیچ وقت به جایی نرسیدیم. چون قرار نبود مال هم بشیم."
از تعجب کمی مکث کردم، و گفتم:" ممنون. من واقعا خوشحال هستم."" آره میشه دید. کاملا مشخصه، بهت میاد."
بعد در حالی که می خندید گفت:" اگه من می تونستم یه شانس دیگه داشته باشم... خیلی خوب میشد." سری تکون داد:" اما من اشتباهات زیادی کردم و خیلی چیزها هست که دلم میخواد عوض شون کنم."
کمی به خودم لرزیدم، و کلماتش حس عجیبی رو بهم میده، جنس و حس کلماتش برام آشناست.
زیر لب گفتم:" آره. اگه همه شانس دیگه ای برای جبران کردن و دوباره امتحان کردن زندگی داشته باشن حتما جالب میشد."
"غذات رو تموم کردی؟ نظرت چیه یکم بریم بیرون و قدم بزنیم؟!"
سری تکون دادم و مستخدم غذامون رو از روی میز جمع کرد. پول غذا رو پرداخت کرد و دوباره وسایل خریدم رو برام برداشت تا باهم به سمت آخر خیابون قدم بزنیم، هوا و منظره به نظر خوب می اومدن.
کمی مضطرب لب پایینم رو گاز گرفتم، نمی دونستم چی باید بگم.
این سکوت یه مدت طولانی، طول کشید. اما چیز بدی نبود. هیچ جو نا آرومی بینمون نبود و ما فقط در کنار هم تا پلی که اونجا بود قدم زدیم و قدم زنان دوباره برگشتیم همون جایی که ازش شروع کرده بودیم.بعد از بیست دقیقه پرسید:" این اطراف زندگی میکنی؟"
" خیلی از اینجا دور نیست."
سر تکون داد، و خریدهام رو بهم برگردوند؛ بعد هم دستش رو به آرومی پشتم زد و رهام کرد. چشم هاش به چشمای من دوخته شده بود و زمزمه کرد:" یونگی مرد خوش شانسیه."
بعد هم با خودش خندید:" فکر می کنم واقعا چیز بزرگی رو از دست دادم، پارک." به سمت دیگه ای نگاه کردم و گفتم: "برات واقعا آرزوی بهترین هارو میکنم، هوسوک."اون لبخند بزرگی زد، و اطراف رو نگاه کرد: "ممنون، جیمین. امیدوارم که بتونیم دوستی مون رو از اول بسازیم... این قدم زدن مون رو دوست داشتم."
در جوابش لبخند زدم و گفتم:" منم، همینطور."
" سلام من رو به یونگی برسون..."
و وقتی گفتم باشه حتما این کار رو میکنم؛ اون من رو بغل کرد و منم نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و کلی خاطرات تو ذهنم اومد. بوی تنش، دقیقا همون بویی بود که قبلا ازش به یاد داشتم.
آرامش دهنده و همزمان معذب کننده.
بعد از اینکه رفت، به سمت خونه رفتم و با ورودم فهمیدم که یونگی منتظرمه.
با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:" خوبی؟"
اخم کردم:" چرا خوب نباشم؟"

YOU ARE READING
Time; YoonMin | Per Translation
Fanfictionزمان | Time خلاصه: پارک جیمین ناراحت و تنهاست؛ پارتنری که 15 سال باهم بودن، از نظر احساسی و فیزیکی بعد از سالها سواستفاده و سورفتار اون رو رها کرد و روش اثر بدی گذاشت و باعث شد توی تمام زندگی همچین احساس سنگینی داشته باشه. اون آرزو می ک...