از دید جیمین
کلماتش تمام وجودم رو سرد میکنه. اولین باری نیست که چنین حرفایی میزنه... اما نمیدونم چرا این دفعه، نوع کلماتش جدی تر به ذهنم میاد.
موندم شاید بعضی وقت ها ذهنم رو میخونه. یا شایدم میدونه که چقدر دوست دارم این فضارو ترک کنم.
وقتی اتاق رو ترک می کرد نفسای بریده بریدم رو آزاد کردم. مطمئن نیستم که چقدر دیگه میتونم اینجوری زندگی کنم؛ با این ترس مداوم. هر روز دارم از از درون می میرم و فکر می کنم به زودی چیزی ازم باقی نمونه.وقتی آماده ی رفتن به کنسرت موزیکالش شدیم برف می اومد. یه زمانی بود که منم برف دوست داشتم. توی برف می رقصیدم؛ سرم رو بلند می کردم و بدون اینکه اهمیتی به کل دنیا بدم دور خودم می چرخیدم. هوسوک هم باهام می چرخید و می خندید و بی خیال بودیم.
اما حالا ... پشت کت گرون قیمتم رو بلند می کنم تا بیشتر توش مخفی بشم. دلم می خواد از سرما فرار کنم.
وقتی سوار ماشین شدم، هوسوک داخل ماشین منتظرم بود. در حالی که از پنجره به بیرون و نمای شهر زل زده بودم، توی افکارم غرق شدم. نورها از دور چشمک می زدن و باعث میشد برف سفید بدرخشه، منظره ی خیلی خوشگلی بود.انگشت هام رو روی شیشه کشیدم، انگار حسرت اینکه دوباره اون حس رو تجربه کنم دوباره توی وجودم برگشته بود. اینکه انرژی زندگی ای رو که یه زمانی توی وجودم بود رو دوباره حس کنم. نمی خواستم اینطور بی حس باشم.
هوسوک همون طور که ماشین رو پارک می کرد، گفت:" امشب خجالت زدم نکن... "
من هم در حالی که با گوشه ی کتم بازی می کنم می گم:" باشه نمی کنم."
بهم زل زد:" امشب خوشگل شدی." و بعد ادامه داد:" حداقلش اینکه کنارم خوب به نظر میای.""متشکرم." این بهترین تعریفی بود که تو تمام این مدت، ازش دریافت کرده بودم و می دونستم همینش هم که از طرف اون شنیده بشه خودش خیلیه.
من رو به طرف خودش می کشه تا ببوسه و منم با بی میلی می بوسمش تا دردسری درست نشه... و اون فقط میگه:" بزن بریم."
سالن کنسرت، به همون ویژه ای و خاص بودنیه که تصورش کرده بودم. همیشه رویای این رو داشتم که اینجا برقصم. البته، وقتی ازدواج کردیم، هوسوک من رو مجبور کرد دست از رقصیدن بکشم چون خوشش نمی اومد دیگران بهم نگاه کنن. برای همینم من هم دست کشیدم.
رویام رو قبل از اینکه حتی شانسی برای شروعش پیدا کنم متوقف کردم و بعدش هم کلا خودم رو از همه ی دنیا عقب کشیدم. قبلاها عادت داشتم تصور کنم چه حسی داره جلوی این همه مخاطب و تماشاچی اجرا کنم.
هوسوک قرار بود، طراح رقص من باشه؛ قرار بود با من کار کنه و هر دومون به رویاهامون برسیم.مثل یه تیم.
اما حالا من از رویام جا موندم و اون داره با رویاش زندگی میکنه و در حال فراموش کردن منه."واای، پارتنرت خیلی خوشگل و نازه. خیلی خوش شانسی، جانگ."
من در حالی که این تعاریف رو نسبت به خودم می شنیدم یه لبخند الکی روی صورتم آوردم و کمی سرخ شدم، سرم رو کنار شونه ی هوسوک مخفی کردم.
اونم متقابلا با دهن بسته خندید و یکی از بازوهاش رو دورم حلقه کرد:" واقعا همین طوره، میبینی اون بی نظیره." و با همکار هاش میخنده.
من خسته ام. پاهام درد میکنه و توی لباسام راحت نیستم. اما جرات ندارم اعتراض کنم.
پیش این همه رقصنده و اجرا کننده ی معروف و مشهور احساس افسردگی بهم دست میده. من هم باید اینجا و بین اونها باشم، و با رویام زندگی کنم.
عذرحواهی می کنم تا به سمت سرویس برم، زمانی که تنها میشم، بالاخره اشکام شروع به چکیدن میکنه. نمیحوام در موردش فکر کنم تنها کاری که انجام دادم؛ تسلیم شدن بوده.
اصلا نمیخوام به تمام این زمان های از دست رفته اونم زمانی که توی درد و وحشت هدر دادم فکر کنم.
صورتم رو می شورم، و به بازتاب خودم تو آینه نگاه می کنم. از چیزی که میبینم متنفرم. خالی. حتی اصلا مطمئن نبودم که قبلا چیزی به عنوان رویا تو چشمهام دیده میشد؟

YOU ARE READING
Time; YoonMin | Per Translation
Fanfictionزمان | Time خلاصه: پارک جیمین ناراحت و تنهاست؛ پارتنری که 15 سال باهم بودن، از نظر احساسی و فیزیکی بعد از سالها سواستفاده و سورفتار اون رو رها کرد و روش اثر بدی گذاشت و باعث شد توی تمام زندگی همچین احساس سنگینی داشته باشه. اون آرزو می ک...