رای ندید از قسمت بعد شرط رای های سنگین میذارمااا😂
" خب، زندگی متاهلی چطوره؟ هنوزم باورم نمیشه انجامش دادین! همش می گفتی هرگز تسلیم نمیشی." تهیونگ با گفتن این ها بهم لبخند زد و یه مشت چیپس ریخت توی دهنش.
جونگکوک رفته بود یکم دیگه برامون اسنک بیاره و یونگی مجبور شده بود دوباره برگرده سر کارش.
کمی خودم رو روی مبلمانی که تازه چیده بودیم ش کش دادم و شونه ای بالا انداختم: "دوسش دارم..." و چشمام رو چرخوندم و اضافه کردم:" ...واینکه تا قبول نمی کردم اون دست از التماس کردن بر نمی داشت."
تهیونگ دهن کجی کرد:" آهان، آره. جفتمون هم می دونیم که از همون اول که ازت درخواست کرد چهار چنگولی پریدی و درخواستش رو قبول کردی. خودت هم با تموم وجود تموم این سال های عاشق مین یونگی شده بودی و خوب هم میدونی. اما میدونی چیه؟ اون موقع ها من فقط حس می کردم کمی عجیبه که شما دو تا با هم باشید اما حالا همه چیز رو درک میکنم و میدونم که حتی بیشتر از هوسوک هم بهم میاین."
با مکث گفتم:" آها، آره... حالا از هوسوک چه خبر؟"
لبخند زد و گفت:" ظاهرا داره طلاق میگیره. انگار با همون دختری که دبیرستان با هم قرار می ذاشتن ازدواج کرده بودن اما اون طور که شنیدم دختره باردار شده بود و این طور شایعه شده بود که اون؛ از پله ها هلش داده و دختره هم بچش رو از دست داده! و بعدش هم به خاطر خشونت و این چیزا ازش شکایت کرده و دارن طلاق میگیرن."
نفسم رو حبس کردم و دلم فرو ریخت. حس بدی برای اون دختر بهم دست داد. خودم خیلی خوب می دونستم که چقدر دردناکه که زیر فشار هوسوک و سواستفاده ها و اذیت هاش باشی.اون باعث شده بود که بچش رو سقط کنه؟ خدای من، اگر من هم زن بودم همین کار رو با منم می کرد...
گفتم:" این...وحشتناکه."
سری به تایید تکون داد:" آره. مثل اینکه شغلش رو هم از دست داده. انگار داشته یکی از بهترین طراح های رقص زمان میشده. اما خب، شرم آوره. انگار باید بره زندان. این خیلی دیوونه کننده هست که مردم چه جوری ممکنه یهو رخ واقعی شون رو نشون بدن. خدارو شکر که اون موقع ردش کردی. متاسفم که هی بهت اصرار می کردم."لبخند زدم، و دستم رو روی شونش گذاشتم:" مشکلی نیست. خب من مدت طولانی ای بود که ازش خوشم میومد و تو هم فقط دوست داشتی به عنوان یه دوست کمکم کنی."
بعد هم سعی کردم اون خاطرات رو از ذهنم دور کنم و گفتم:" من الان با یونگی خوشحالم. اون کاملا قطبی برعکس هوسوکه."
تایید کرد:" آره. خب... هیچ برنامه ای برای برای آینده و بچه دار شدن دارید؟"
لبخندم یکم متوقف شد. 'یک بچه.'اون موقع ها، قبل از اینکه هوسوک، سواستفاده هاش رو شروع کنه آرزوی این رو داشتم که یک روز یه بچه به فرزندی بگیرم و یک خانواده درست کنم... اما نتونستم.
حالا چطور ممکن بود با وجود اینکه می دونستم زمانم توی این دنیا محدوده به خودم اجازه بدم که یه بچه ی بی گناه رو وارد خونه ای کنم که پدر و مادرش قرار نیست پیش هم بمونن....و این فکر دردناک بود.

YOU ARE READING
Time; YoonMin | Per Translation
Fanfictionزمان | Time خلاصه: پارک جیمین ناراحت و تنهاست؛ پارتنری که 15 سال باهم بودن، از نظر احساسی و فیزیکی بعد از سالها سواستفاده و سورفتار اون رو رها کرد و روش اثر بدی گذاشت و باعث شد توی تمام زندگی همچین احساس سنگینی داشته باشه. اون آرزو می ک...