20.

1.2K 291 10
                                    

شرط رای 75

" بازم سلام."
وقتی این رو شنیدم به تاریکی که جلو روم بود اخم کردم، و با یه پیکره ی تاریک رو به رو شدم، 'میا'.
"من دارم...؟"
اون لبخند زد، و شنلش رو کنار زد:" نه تو هنوز زنده ای و به نظر میاد که خیلی خوب به اینجا رسیدی، جیمین. داری به رویاهات میرسی، می بینم که این طوره..."
با اینکه مهربون بود اما زیر نگاهش معذب میشدم. نگاهش خیلی تند و تیز بود.
"بله. خوشحال هستم."
"خب این شنیدنش خیلی خوبه."
با کنجکاوی پرسیدم:" تو چرا اینجایی؟ من که هنوز پنج سال وقت دارم."
تا همین الانش هم ده سال از وقتی که من و یونگی با هم هستیم و این سفر رو شروع کردیم می گذره. که هفت سال از این مدت رو ازدواج کردیم.

پنج سال هم هست که من با رقصنده های مشهور به سفر و تور میرم و یونگی هم موسیقیش رو در سطح جهانی آماده میکنه.
شش ساله که بهترین دوستام ازدواج کردن و الانم دو تا بچه به فرزندی قبول کردن. سال های شگفت انگیزی گذروندم که هرگز فکر نمی کردم بتونم شانس تجربه شون رو داشته باشم.
لبخندش گشادتر شد و گفت:" خب... نمیدونم چرا اما توجهم خیلی به تو جلب میشه. این اشتباهه که هر از چندگاهی چک کنم ببینم چیکار میکنی یا نه؟ تو تحت تاثیرم قرار دادی. مردم زیادی هستن که از فرصت دوباره شون به درستی و خوبی استفاده نمیکنن، نه به اون درستی ای که تو استفاده کردی. و این باعث میشه که حس رضایت بهم دست بده."

نگاهی به اطراف تاریک مون انداختم:" دارم خواب میبینم یا همه ی اینا واقعیه؟"
"هر دوتاش. البته که داری خواب میبینی اما ما واقعی هستیم. به همین واقعی ای که زندگی دومت واقعیه."
سری تکون دادم و نشستم تا این هر چیزی که هست... این ناگهانی ظاهر شدنش رو تماشا کنم؟!
"من شادم..." گفتم و ادامه دادم: "خیلی زود قراره تمام اون جاهایی که تا قبل از این تو گذشتم حتی جرات نداشتم رویاشون رو ببینم اجرا داشته باشم. ممنون که این فرصت رو بهم دادی."
چشماش پر نور شد و گفت:" این باعث رضایت و خوشحالیه. من تو رو به یه دلیلی آوردم اینج و. به خاطر توجه خودم به تو... میخوام که یه نصیحتی بهت بکنم."
ابروم رو کمی خم کردم و آب دهنم رو به سختی قورت دادم:" چـ-چی شده؟ چیه؟"
اون به آرومی بهم نزدیک شد و گفت:" فردا عصر... تو و پارتنرت قراره به یه مراسمی برید... نرو."
پرسیدم: "چرا؟ چرا نرم؟"
" فقط بهم اعتماد کن و کاری که میگم رو انجام بده. مطمئن باش که از موندت تو خونه پشیمون نمیشی." و تاکید کرد تو خونه بمونیم.
تایید کردم و گفتم:" باشه تو خونه میمونیم."

" خیلی خوبه. حالا وقتشه که من دوباره تو رو به رویاهات بسپرم. به حساب من شب خوبی داشته باشی."

در حالی که عرق سرد روی بدنم نشسته، توی تاربکی نشستم. یونگی که متوجه حرکت ناگهانی من شده بود کنارم نشست و سریع دستاش رو دور من حلقه کرد:" چی شده، عزیزم؟"
اون رو به خودم نزدیک تر کردم و نگهش داشتم:" هـ-هیچی فقط خواب دیدم." زمزمه کردم، و چشمام رو بستم تا خودم رو توی عطرش گم و آروم کنم، این کم کم تپش قلبم رو آروم کرد.
پرسیدم:" ساعت چنده؟"
به پشت سرم نگاه کرد و گفت:" آاا، از 4 صبح رد شده. باید زودتر آماده بشم که برم." و گونه ام رو بوسید.
تایید کردم، و سرم رو آروم روی لبه ی تخت گذاشتم و اون هم بلند شد که یه لیوان آب برام بیاره. اون سخت کار می کرد.

Time; YoonMin | Per TranslationWhere stories live. Discover now