" از همسایه جدیدم متنفرم!"، جونگده بلند فریاد کشید و تو رختخوابش دست و پا زد.
پسر نگاهی به ساعتش انداخت.
1:30 صبح بود.
ساعت کوفتی 1:30 صبح بود و همسایه بغلی عزیزش پارتی راه انداخته بود.
مردم جیغ و هورا میکشیدند، میرقصیدند، بالا و پایین میپریدند و صدای بیس اهنگ انقدر بلند بود که تختش رو میلرزوند.
پس یکی تخم داشته باشه توضیح بده، چجوری یه انسان عاقل و سالم میتونه با داشتنِ همچی همسایه ی بیشعوری بخوابه؟
با عصبانیت نالید و دستی به صورتش کشید. او صددرصد از این کار پشیمون میشد، ولی بازهم بلند شد وبه خارج از اپارتمانش یورش برد. اینجوری بالاخره میتونست آشوبی به پا کنه و از شر همه ی عصبانیتی که این سه هفته تو خودش ریخته بود راحت بشه.
اولا که با کمبود خواب مواجه بود، دوما که باید کار میکرد و با ترم اول دانشگاهش دست و پنجه نرم میکرد و مهم تر از همه اینها باید مواظب میبود تا استفاده از عطرِ رایحه و قرص جلوگیری هیت هاش رو فراموش نکنه.
وگرنه به فاک میرفت و البته که اون اینو نمیخواد.
مخصوصا که درگیرِ این موقعیت کشنده بود.
در ناگهان باز شد و رایحه ای قوی به مشامش رسید. احساس خفقان کرد و این نیاز بالا اوردن رو در او بوجود اورد. میکسی از آلفا، امگا و سکس.
" شرم اوره" ، با خودش فکر کرد و قبل از اینکه به بالا و کسی که در رو باز کرد بود، نگاهی کنه، دماغش رو پوشوند.
مردی 3-4 سانت بلندتر از خودش، جلوش ایستاده بود. موهایی بلوند، چشمایی گرد و تک پلکیِ قهوه ای رنگ، دماغی دکمه ای و لبایی گوشتی داشت. تمام قسمت های بدنش که با لباس پوشیده نشده بود، تتو، و صورتش تعداد زیادی پیرسینگ داشت.
ولی در حال حاضر اینها اخرین چیزهایی بودند که توجه جونگده رو جلب میکردند.
او فقط میخواست بخوابه و پارتیِ این یارو، البته اگه مال او بود، این کار رو تقریبا غیرممکن کرده بود.
چیز دیگه ای که رو اعصاب جونگده راه میرفت پوزخند ازخود راضیِ پسر بود که وقتی به او نگاه کرد، بر لباش شکل گرفت.
اما مرد کوچکتر تصمیم گرفت که توجهی نکنه و شروع به صحبت، یا بهتره بگیم فریاد کشیدن کرد، " میشه یکم صدای آهنگ رو کمتر کنی؟ میخوام بخوابم و اون نابودگرِ گوش و خواب اصلا کمکی نمیکنه." و در اخر چشم غره ای به او رفت. امیدوار بود که به اندازه ی کافی تهدیدآمیز بنظر بیاد.
اما، مرد دیگر فقط متحیرانه خندید. ظاهرا حتی اندازه ی یه پِشکِل هم به حرفای جونگده اهمیتی نمیداد.
" اوه بیخیال. انقدر الکی شلوغش نکن بتا کوچولو. این فقط یه پارتیِ و، خب، اونا معمولا پر سرو صدان. نیازی نیست انقد عصبانی شی، میدونی؟" مکثی کرد، و در حالی که پوزخندِ بیشرمانش گشادتر میشد، به چشم چرونیِ سرتاپای جونگده مشغول شد، " ولی میدونی، میتونی بیای و با ما باشی، اگه میخوای."
مرد بلندتر کمی رو به پایین خم شد تا با جونگده رو در رو بشه و جونگده نفسش رو حبس کرد. با استشمام اینکه دیگری آلفا بود دندون هایش رو بهم فشرد.
و از اون بدتر، از تیپ هایی بود که از همه بیشتر ازشون نفرت داشت.
رایحه ای که به حس بویاییش حمله کرد گواهی از سکس و مستی( منظور مستی شهوانی هست) میداد، که به طور وصف ناپذیری باعث انزجارش شد، و حس تهوعی را در دلش برانگیخت.
" خب، مرسی، ولی نه، مرسی. با خوشحالیِ تمام پیشنهادت رو رد میکنم." با پرخاشگری به مرد بلندتر پرید.
" ترجیح میدم یه ستون فقرات رو بچپونم تو کونم تا به سکس گروهی شما ملحق شم." جونگده با خنده ای مصنوعی، طعنه ای به آلفای روبه روش، که پوزخندش با حرف مرد کوچکتر ناپدید شد، زد.
وقتی جونگده این رو دید در دلش خودش رو تحسین کرد و صحبت هایش رو ادامه داد،" و اینکه دوست دارم الان بخوابم، تا واسه کارهای فردام اماده باشم. نیازی به گفتن بقیه ی چیزای که مایه ی بدبختیمن و باید انجامشون بدم نیست. پس دوباره ازت میخوام، اگه میشه لطفا صدای اسپیکرها رو کمتر کن وگرنه زنگ میزنم پلیس."
با لحنی تهدیدآمیز برای تاکید بر کلماتش گفت و با لبخندی عصبی به آلفای روبه روش نگاه کرد.
اما بجای عذرخواهیِ مورد انتظارش مرد بلندتر فقط متحیرانه بلند خندید. معلوم بود که نه تحت تاثیر قرار گرفته نه از تهدیدات جونگده ترسیده.
آلفا ناگهان صورتش را بیشتر پایین اورد جوری که فقط چند سانتی با صورت جونگده فاصله داشت.
در حالی که جونگده به او چشم غره می رفت، نفس هایش تندتر شد.
تمام تنش احساس خطر میکرد و منقبض شد. کاملا آماده بود که در صورت حرکتی اشتباه از سمت آلفا اونو بمرگونه.
" خب، اولا که خیر، صدای اهنگ رو کم نمیکنم. بدون اهنگ فاز نمیده. دوما، تلاشتو بکن، شرط میبندم نمیتونی انجامش بدی، عزیزم." آلفا از خودراضی خندید.
دوباره اندامِ جونگده رو دید زد. اندام پسر رو تحسین میکرد، و این باعث اضطراب جونگده شده بود.
زمانی که دوباره چشم تو چشم شدن، میتونست برق شهوتی که ناگهان در چشم های دیگری به درخشش درامد رو ببینه، که باعث شد دلش با حسی تهوع اور به خودش بپیچه. این باعث یاداوری شد، که چرا او انقدر از آلفاها متنفره.
" ولی شاید بشه یجور دیگه راضیت کرد." به ارامی گفت. ته صدایی هاسکی در تُن او به گوش میرسید که باعث شد بدن جونگده از ترس به لرزش دربیاد.هیچوقت.
هیچوقت با همچین پیشنهاد کثیفی موافقت نمیکرد.
ذهنش پوچ شد و لحظه ای بعد پسر را با خشونت به عقب هل داد. بطرف مرد بلندتر غرشی کرد و با تصور ان پیشنهاد گونه هایش به رنگ صورتیِ روشن برافروخته شد.
" خدایا! نه! بس کن!" خونش با عصبانیت به جوش امد، و در ذهنش سر خود فریاد کشید.
چطور ممکن بود کسی انقدر بی نزاکت باشه؟ اون پسر ذره ای شرم و حیا نداشت؟
دوباره به طرف آلفا غرید.
" گمشو بابا! عمرا بذارم که حتی دستت به من بخوره! تو خواب و خیالت شاید!" فریاد کشید، و هنوز احساس خجالت شدیدی از پیشنهاد آلفا میکرد.
اما دیگری فقط لبخند مغرورانه ای تحویلش داد و دست به سینه ایستاد. " خب پس گمونم باید یه شب دیگه رو با بیخوابی بگذرونی. و درمورد موضوع دومی که گفتی،" پوزخندش گشادتر شد،" میخوای شرط ببندیم؟ مطمئنی؟ چون فک کنم بتونم مجبورت کنم که برای دیکم التماس کنی. مجبورت کنم که برای محکمتر به فاک دادنت با برآمدگیم التماس کنی، حتی با وجود اینکه یه بتایی."
با این حرف فک مرد کوچکتر افتاد وآلفا با دیدن ان فقط نیشخندی زد. البته ان نیشخند لحظه ای بعد به خنده ای بلند تبدیل شد، چون با فهمیدن ان حرف صورت جونگده حداقل صد بار قرمزتر شده بود.
" راسی این سرخ شدن بهت میاد، خوشکله. شرط میبندم وقتی داری روی دیکم بالا و پایین میپری جذابتر هم میشه. ولی متاسفانه الان نمیتونم، باید برگردم به پارتیم. شاید یه وقت دیگه، عزیزم."
قبل از بستن در، چشمکی به جونگده زد و زبونکی انداخت. و جونگده رو مات و مبهوت و بشدت دستپاچه و عصبی در راهروهای خالی تنها گذاشت.
بدنش هنوز با ادرنالین موجود از چرخش ان حرف ها در ذهنش، منقبض و عصبی بود.
اما ناگهان چیزی در ذهنش گسیخته شد و او را از حالت خلسه مانندش بیرون اورد و جونگده بلند غرید.
با فهم بهتر حرف هایش، حتی با وجود تلاش های زیاد برای بی توجهی به انها، و بخاطرِ جریحه دار کردن غرورش رو، احساس خفه کردن اون مرد رو داشت.
" شتر در خواب بیند پنبه دانه، عوضی! ترجیح میدم سرم رو از دست بدم تا بزارم دیکت حتی نزدیک سوراخم بشه. بیخیالِ اینکه حتی بخواد باسنم رو به فاک بده." در حالی که با قدم هایی کوبنده به سمت اپارتمانش میرفت، فریاد کشید. در رو محکم بهم کوبید و پرید توی تختش. عصانیت و خجالت با یاداوری تصوراتش حتی با سخت تلاش کردن برای فراموشیِ انها، در بدنش نفوذ کرد.
اما هیچ فایده ای نداشت و ان تصاویر با هر تلاش بدتر میشد.
با ناامیدی نالید.
اصلا این یارو فکر میکرد کیه؟
یه نوع خدای سکس یا یه سوپراستار که همچین حرفای از خودراضی و خودنمایی میزد؟
گاد...آلفاها رو نمیفهمید و خوشحال بود که ممکنه هیچوقت نفهمه.آلفاهای لعنتی.
YOU ARE READING
F*cking Alphas/persian translation
Fanfictionخلاصــــه: جونگده امـگایی که هیچ دل خوشی از آلفاها نداره و تـظاهر به بتا بودن مـیکنه، با همسـایهی پر سر و صداش مـینسوک، که از شانـس کجش یه آلفاس، آشنا مـیشه. رابطـهای که از یک کشـش ساده شروع و با برملا شـدن رازهایی قدیمی به چالـش کشیده میشه. رابط...