Chapter Nine

597 140 103
                                    

" خب، قرار چطور بود؟" بکهیون ناگهان پرسید و جونگده قبل از پاسخ، نگاه متعجبی بهش کرد.
" خوب...بود؟ فک کنم؟ نمیدونم؟" شانه بالا انداخت.
اما بعد مشکوک شد و ابروهاش رو با حالتی خطیر و جدی رو به دوست صمیمیش بالا داد. " اصلا چرا داری میپرسی؟ به تو ربطی نداره."
" اوه چرا! خیلیم داره!" بکهیون حاضرجوابی کرد،
" پس بهم بگو. میخوام همه چیو بدونم." پوزخند زد و جونگده چشم هاشو چرخوند و غرولند کرد. " اگه فک میکنی بهم دست زده یا، خدایی نکرده، منو به فاک داده، باید ناامیدت کنم. ببخشید، عوضی. نه. این اتفاق نیوفتاد و هیچوقت هم قرار نیست بیوفته." 
پسر بزرگتر در جواب لب هاشو آویزون کرد، اما جوانتر میدونست که وانمودی بیش نبود و قرار نبود گولشو بخوره.
بکهیون شاید بی گناه بنظر میرسید، اما در واقعیت کینکی ترین، بی تربیت ترین و رو اعصاب ترین ادمی بود که جونگده میشناخت.
و این با جمله ی بعدیش ثابت میشه.
" حیف! میتونم قسم بخورم امروز ریلکس تر و اروم تر ( اینجا شما اروم رو گشاد بخونین  خخخ) بنظر میای." بیشرمانه به جونگده لبخند زد، که در جواب، با کتاب زد تو سر پسر بزرگتر. " فاک یو، بک!" خجالت زده هیس کشید، و پسر بزرگتر فقط سر اسیب دیده اش رو نوازش کرد و زبانش رو به سمتش دراورد. اما لبخندش هیچوقت صورتش رو ترک نکرد، چون دید جونگده چقدر دستپاچه شد و این موضوع چقدر براش ناجور بود. میدونست که دیگری
بهش فکر کرده بود. حداقل در اعماق وجودش، امگاش این فکرو کرده بود، با وجودی که از بیرون منکرش میشد.
و با وجودی که میخواست دیگری رو بخاطر عکس العمل های خنده دارش بیشتر اذیت کنه، بر خلافش تصمیم گرفت و بی خیال موضوع شد.
اما در حقیقت، واقعا میخواست بدونه قرار چطور بوده و پسر جوانتر میخواد چطور عمل کنه. یا بهتر، چه حسی داشته.  پس دوباره تلاش کرد، " بیخیال، جونگده. بنال دیگه. چطور بود؟ جدی." دوباره گفت و جونگده عمیق اه کشید.
" اگه بگم، خفه میشی؟" با لبخند گشاد و شانه بالا انداختن بک، فقط غرولند کرد.
" بستگی به جزئیاتی که بهم میدی داره." پوزخند زد و پسر جوانتر زیر لب ناسزا گفت.
" تو و این "جزئیات" کوفتیت. هیچ "جزئیاتی" وجود نداره مردک منحرف! فقط رفتیم شهربازیِ هوشی و منم با سوار شدن همه ی ترن های هوایی انتقاممو ازش گرفتم. چون دوستشون نداشت، به این دلیل. بعدش رفتیم رستوران مومو. راستی تو میدونستی که اون صاحبشه؟ " جونگده ناگهان پرسید. به پسر بزرگتر نگاه کرد و صداش پر از شگفتی و ناباوری بود.
به نظر میرسید ان سوال باعث شگفتی بکهیون، که با ناباوری کمی خندید شد. " البته که میدونستم. همه میدونن. پایه ی همه ی شایعاتِ. مادر و پدرش یکی از گردن کلفت ترین های کره هستن و حتی
جاهای دیگه ی دنیا هم شناخته شدن. اصلا غیر ممک-" با دیدن لبخند احمقانه ی جونگده سکوت کرد و جرقه ای در ذهنش خرد. " وایسا بینم. تو... تو واقعا نمیدونستی؟ یعنی واقعا؟ مگه از یه قرن پیش اومدی یا تلویزیون یا یه موبایل کوفتی نداری؟" با دهانی باز از تعجب به پسر سرخ از خجالت نگاه کرد.
" خ-خب. م-منظورم اینه که. راجبه شرکت و رستوران میدونستم. ولی نمیدونستم مینسوک...انقدر پولدار بود. همین پنج روز پیش، که بردم اونجا و دوست صمیمیش بهم گفت، فهمیدم. " ناشیانه اعتراف کرد و بکهیون به خیره شدن بهش ادامه داد.
" از مد افتاده ترین ادمی هسی که میشناسم. و همچنین احمق ترین." بکهیون اضافه کرد و جونگده
در جواب خرناس کشید. " یاه! مشکل من نیست که مثل تو و سهون به دراما و غیبت کردن علاقه ای ندارم. ترجیح میدم خودم حقیقت رو پیدا کنم، تا به اون شایعات چرت گوش بدم. پس خفه!" پرخاش کرد.
" بهت گفتم که. هیچ چیز جالبی نبود، البته غیر از این موضوع. رفتیم رستوران، و خودش برام لازانیا با کِرِم برولی پخت. بعدشم بردم خونه." خیلی عادی توضیح داد.
البته چیزی هایی رو که نگفت، این بود که مینسوک سر غذا خوردن چیزهای نامناسبی میگفت و بخاطر سرخ شدنش اذیتش میکرد. که باعث شده بود جونگده بهش ناسزا بگه و هیس بکشه تا اینکه به
طرفش یه تکه لازانیا پرت کرده بود، که نهایتا به خنده و قهقهه زدن جفتشون به مدت ده دقیقه ختم شده بود.
تا زمانی که جونگده اون جمله رو گفت.
" بنظر نمیاد پسر خانواده ی کیم باشی، که هیچ اهمیتی به احساسات نمیده."
و بعد خنده متوقف شد. پسر بزرگتر سکوت کرد و جونگده میدونست که حرف خیلی بدی زده بود. میتونست در چشم دیگری ببینتش، با وجودی که چهره اش بی حس بود. چشم هاش به کل حرف دیگه ای برای گفتن داشت. مملو از  تاریکی، بی اعتمادی...و نفرت بود. با چنان نفرتی برق میزدند که جونگده هیچوقت شاهدش نبود و ان نگرانش میکرد. دیگری رو هیچوقت اونطور ندیده بود. ترسناک نبود، اما واقعا ناخوشایند بود. ولی، جونگده حس کرد که اهمیتی نمیده و بیصبرانه منتظر شناختن این مینسوک بود. چون چیز دیگه ای هم در چشم هاش بود. احساسی خیلی ضعیف. انگار در تلاش بود تا پنهانش کنه.
آزردگی.

F*cking Alphas/persian translationWhere stories live. Discover now