" یااا! دستتو از دوست من بکش عوضی!" جونگده شنید کسی فریاد کشید. اما قبل از اینکه بتونه تشخیص بده صدا متعلق به چه کسی بود، به عقب کشیده شده بود و حالا پشت سر شخص خاصی ایستاده بود.
پشت سر بکهیون.
و دوباره، قبل از اینکه بتونه هضم کنه چه اتفاقی داشت میوفتاد، بکهیون به فریاد کشیدنش ادامه داد.
" مگه به وضوح نگفتم دست از سرش برداری وگرنه میگیرم لت و پارت میکنم؟"، فریاد کشید. سینه اش با تنفس سریعش، به سرعت بالا و پایین میشد و بدنش بخاطر موج ادرنالینی که درش به جریان افتاده بود، میلرزید. مشتش رو فشرد و صدای غرش و سیلیِ بلندی در کافه تریا پیچید. باعث شد کل اتاق در سکوت فرو بره و ده ها جفت چشم بهشون خیره بشه، که موجب خجالت و سرخ شدن جونگده و
جابجاییِ ناجورش شد. به دریافت این همه توجه عادت نداشت.
مخصوصا نه وقتی که حتی باعثش نبوده.
امگا سعی کرد دست های لرزان بکهیون رو بگیره و او رو برگردونه تا آرومش کنه. اما به محضی که دستش به ژاکت خاکستری پسر خورد، دستش پس زده شد و غرشی بم از دهان بکهیون خارج شد و با چرخیدن پسر بزرگتر، از ترس روح از تنش خارج شد.
چشم های قرمزش با اشک هایی که در حال جمع شدن در انها بود برق میزد، لب هایش محکم بهم فشرده شده بود و به جونگده چشم غره میرفت.
فکش رو منقبض کرد، نفس تیزی کشید و به جونگده که از ترس به خود لرزید و تو خودش جمع شد، خیره ماند.
از دیدن چهره ی سهمگین و خشمگین بکهیون زیادی ترسیده بود. البته که دیگری رو عصبانی و ناراحت دیده بود...اما این جنبه ی کاملا متفاوتی از بکهیون بود و مثل سگ ترسونده بودش.
اما چیز دیگری هم در چهره ی خشمگین بکهیون وجود داشت. چیزی ملایم تر، شبیه به نگرانی و جونگده نگهان چیزی رو به یاد اورد، بدنش تکانی خورد و قلبش از پشیمانی فشرده شد. بکهیون هر روز چندین بار باهاش تماس گرفته و حتی برایش پیام فرستاده بود و او میخواست که جواب بده.
اما شارژ باتری گوشیش تمام شده بود و فراموش کرده بود...
زمانی که جونگده متوجه شد چقدر باید باعث نگرانی دیگری شده باشه، حس کرد گلوله ای قلبش رو متلاشی کرد و تکانی خورد.
سیاهی زیر چشم هاش، پوست رنگ پریده و رگ های ریز قرمز شده ی چشم هاش، در این باره گواهی میدادند.
تعجبی نداشت بکهیون از دستش عصبانی بود.
اگر بکهیون این کار رو باهاش کرده بود، حتما از دستش عصبانی میشد.
موج دیگری از پشیمانی از تنش گذشت و با فکر به
اینکه این دو هفته که با مینسوک بود به بکهیون چی گذشته بود، به سختی آب دهانش رو قورت داد. تماس ها و پیام ها رو پاسخ نداده بود و دو روز اول هیتش که بکهیون برای ملاقاتش اومده بود در رو باز نکرده بود...
باید براش مثل جهنم بوده باشه. نداشتن هیچ نشانی از اینکه دوستش کجا یا چطور بوده، و یا اینکه با وجود اون رفتارهای غیراجتماعیش اصلا زنده بود یا نه. و سوزش دردناک دیگری رو در بدنش حس کرد و لرزان نفس کشید. منقبض شد و لب هاش رو لیسید، و با آگاهی از ماجرا، چهره اش از رنج و غم در هم کشیده شد.
اما قبل از اینکه دهانش رو باز کنه، بکهیون مانعش
شده بود. صداش لرزان و پر از تلخی، خستگی و نگرانی.
" و تو...هیچ میدونی چقدر نگرانت بودم؟ چقدر از خودم پرسیدم حالت چطور بوده و کجا بودی؟ و اگه میشه لطفا توضیح بده چرا حتی یکی از تماس ها یا پیام های کوفتیِ منو جواب ندادی؟ مثل سگ نگرانت بود! لوهان بهم گفت هیتت شروع شده بود و هیچ نشانه ای از حیات و زنده بودن نداشتیم...میدونی چه حسی داشتم؟ میدونی چقدر بدبختی کشیدم؟ روزها نمیتونستم بخوابم چون ذهنم مدام درگیر این فکر بود که ممکنه تو...مرده باشی."
بکهیون لرزان نفس کشید. لب هاش رو خیس کرد و چشم هاش دوباره براق شد و طعنه آمیز خندید.
" و بعد واسه بار سوم توی هفته اومدم در خونه ات، و فهمیدم که مشغول سکس با یه آلفا بودی."، بیشتر بهش نزدیک و جونگده محکم آب دهانش رو قورت داد.
چشم هاش رو بست، چون انتظار داشت امگا سرش جیغ و فریاد بکشه یا حتی بلای بدتری سرش بیاره. با این فکر بدنش تکانی خورد و عضلاتش بدون هیچ کنترلی منقبض شدند و خودش رو برای چیزی که در انتظارش بود آماده کرد.
هرچند چیزی که انتظارشو نداشت درد تیزی در ناحیه ی سر و گونه اش بود، که باعث شد جا بخوره و بلند هیس بکشه. از اونجایی که درد با گذشت هر ثانیه بیشتر میشد، فهمید بکهیون با تمام زورش
با مشت زده بود توی سرش و با هر دو دستش به دو گونه اش سیلی زده بود. اما قبل از اینکه شانس اعتراض به بکهیون که چرا انقدر خشن باهاش برخورد کرده بود رو داشته باشه، حلقه شدن بازوانی باریک و کشیده دور بدنش رو حس کرد. جونگده سپس چشم هاش رو باز کرد و دید که کسی که به آغوشش کشیده بود بکهیون بود که هنوز کمی میلرزید و نامنظم نفس میکشید. جونگده رو محکم تر به خودش فشرد، و چیزی در ذهن جونگده جا افتاد تا او هم همین کار رو انجام بده. پس در حالی که هنوز هم نامطمئن بود و حس گناه در وجودش بیشتر میشد، بازوانش رو بالا اورد و به دور کمر پسری که کمی به سمتش خم شده بود
حلقه کرد و تا جایی که میتونست او رو به خود نزدیک کرد. با حس فشرده شدن دوباره ی قلبش و اشک هایی که با افزایش حس گناهش در چشم هاش حلقه زد، پارچه ی ژاکت بکهیون رو در مشت هاش فشرد و صورتش رو در گودیِ گردن پسر قایم کرد. باعث شد بدنش تکون بخورده و نفسش بند بیاد.
" متاسفم بک. واقعا خیلی متاسفم. باید جوابتو میدادم...ف-فقط نیاز داشتم تا...ممم-..."، با صدایی گرفته گفت، اما با فرار اشک ها از چشم هاش و فین فین کردن های خودش حرفش قطع شد.
" به یه سکس خوب و یه مدت تنهایی نیاز داشتی، اینو خودم فهمیدم احمق جون"، بکهیون حرفش رو
تمام کرد، خنده ی ریزی از دهانش خارج شد و باعث شد جونگده بخاطر بیش از حد رُک بودن جمله سرخ شه و غرولند کنه. دوباره به واکنش پاک و معصوم پسر کوچکتر خندید و برای بار آخر او رو فشرد و سپس رهایش کرد. دست هاش رو به روی شانه های جونگده گذاشت و دیگری به بالا و او نگاه کرد.
دوباره بکهیون خندید و سرش رو تکان داد، و سپس لبخند کوچکی بر لب هایش شکل گرفت.
" خدایا، واقعا که یه نفوذیِ کوچولویِ عوضی هسی! فقط کافیه لب هاتو آویزون کنی و گریه کنی و اون موقع دیگه هیچکس از دستت عصبانی نیست و همه چیز بخشیده میشه، آشغالِ کوچولو. بخاطر این
ازت متنفرم."، بکیهون گفت. اما اون لحن گرم نشون میداد که حرف هاش توهین آمیز نبوده و هیچ منظوری نداشته.
چشم های قرمزش ملایم شدند، آسودگی خیال کامل در آنها معلوم بود و لبخندش حالتی جدی و پرمعنی به خود گرفت و گونه های جونگده رو قاب کرد.
" فقط بهم قول بده دیگه این کارو نکنی. چون دفعی ی بعد که سکته ام بدی میکشمت، قول میدم." قسمت آخر رو به شوخی گفت و جونگده پهلوش رو نیشگون گرفت و با دلخوریِ ساختگی بلند فریاد کشید " یاه!".
اما لحظه ای بعد انگشت کوچک دست راستش رو
بالا اورد و متاسف به پسر بزرگتر نگاه کرد،
و دیگری با چهره ای پر محبت انگشت خود رو بالا اورد و در انگشت دیگری، اون رو قلاب کرد.
" قول میدم."، جونگده زمزمه کرد، لبخندش باز تر شد و بکهیون با محبت موهاش رو بهم ریخت، و سپس رهاش کرد. زمانی که دوباره چرخید تا با مینسوک که هنوز داشت گونه اش رو بخاطر مشت محکم بکهیون ماساژ میداد، رو به رو شه، دوباره چهره اش محکم شد.
" جنابعالی چرا هنوز اینجایی؟ مگه نگفتم گمشو؟!"، دندان هاشو بهم فشرد و دستش دوباره مشت شد.
" یا اینکه واقعا میخوای با استخون های شکسته و
برآمدگیِ عقیم شده ات راهیِ بیمارستانت کنم؟"، بکهیون با صدای بم خطرناکی تهدید کرد، اما
مینسوک جوابی نداد و با چهره ای از خودراضی بهش نگاه کرد.
" اگه این معنی رو میده که اینجوری میتونم با جفتم باشه، آره."، خیلی راحت جواب داد و از شدت رُک بودن حرفش فک جونگده باز موند. درست، قرار بود به دوست هاشون بگن...اما قدم به قدم و توی یک شرایط مناسب تر و راحت تر، نه اینکه تو صورت همه اونو بلند فریاد بزنن. و ابدا نه که اونو توی کافه تریای دانشگاه فریاد بزنن.
از اونجایی که خب...هر دو میدونستند که پاپاراتزی ها آخرین بار چه کاری انجام دادند و اینکه این راه خوبی برای ایجاد شایعه های جدید و یاداوری دوباره ی داستان ها و مشکلات قدیمی بود، که به هیچ وجه
نمیخواستند این اتفاق بیوفته. اما این نقشه خیلی راحت با جمله ی مینسوک نابود شده بود و جونگده نیمدونست باید چه واکنشی نشون بده، یا اصلا چی بگه، پس فقط مثل ماهی مرده به پسر بزرگتر خیره موند.
از سمتی دیگر، بکهیون بلند زیر خنده زد. از شدت سرگرمی قهقهه میزد و شکم منبض شده اش رو گرفته بود، سعی میکرد خودش رو اروم کنه و برگرده روی زمین.
" هه، خیلی خوب بود. منو باش که فکر میکردم اصلا شوخ نیستی."، اه کشید، سرش رو تکان داد و دوباره چهره اش محکم شد. لبخند عصبی ای بر لب هاش شکل گرفت. " خیلی خنده دار بود. جدی
میگم،"، طعنه زد. اما زمانی که چهره ی عبوس و جدیِ مینسوک رو دید لبخند ساختگیش ناپدید شد و گیجی چهره اش رو پر کرد. او سپس به سمت جونگده ای به شدت سرخ که فکش رو بست و خیلی ناجور مشغول خاراندن گردنش شد، درست جایی که مارکش به چشم اومد، برگشت، و چشم های بکهیون تقریبا از حدقه بیرون پریدند.
نگاهش رو بین مینسوک و جونگده چرخوند و هرچه بیشتر این کارو انجام میداد، بیشتر و بهتر موقعیت رو درک میکرد تا اینکه عملا تونست صدای کلیک درک موضوع رو تو ذهنش بشنوه.
جونگده. هیت. شروع شدن. آلفا. سکس. مینسوک. مارک.
با درک کامل موضوع فکش باز موند و با ناباوری به جونگده نگاه کرد و زمزمه کرد، " داری شوخی میکنی، مگه نه؟"، و جونگده یه درجه سرخ تر شد صورتش رو پشت دستش قایم کرد. چون، خدایا، یعنی این برای بکهیون چطور بنظر میرسید؟
یارویی که با تمام وجود از آلفاها متنفر بود، با یکیشون سکس داشت و حتی باهاش جفت شده بود. خب، حداقل آلفای سرنوشتش بود، ولی موضوع اصلی چیز دیگه ای بود.
و این به خودیِ خود مسخره بود.
پس کاملا واکنش بکهیون رو درک میکرد، ولی هنوز هم نمیدونست چطور باید بهش اعتراف کنه.
و زمانی که داشت راجبش فکر میکرد، بدنش به طور خودکار واکنش نشون داد و در جواب بکهیون سر تکان داد و از میان انگشت هاش به او نگاه کرد.
چشم های پسر بزرگتر انقدر گشادتر شد که نزدیک بود از کاسه بیرون بپرند و با لکنت گفت،
" چ-چطوری؟ کِی؟ چ-چرا؟ و وات دِ فاک؟! و اصلا چند نفر راجبه این موضوع میدونن؟!"
اما جونگده شانس پاسخ دادن نداشت چون
مینسوک شروع به صحبت کرد و بکهیون به سمتش برگشت.
" چطور، خب...واضحه که باهم سکس داشتیم و من
اونو مال خودم کردم. کِی، زمانی که تو هیت بود. چرا، چون عاشقشم و تو اولین کسی هستی که میدونه ما باهمیم." مینسوک محکم پاسخ داد و بکهیون تمسخرآمیز هوف کشید.
" آره جون خودت واقعا عاشقشی."، تلخ گفت.
" تو فقط از مردم سواستفاده میکنی و میندازیشون دور. تو عاشق دوست من نیستی، فقط داری ازش سواستفاده میکنی."
بکهیون به مینسوک نزدیک شد و خشونت آمیز یقه ی
لباسش رو گرفت، که باعث ترس جونگده شد و نفسش رو حبس کرد.
" فکر نکن نمیدونم تو گذشته ات چه اتفاق هایی افتاده و از بعد از انها با بقیه چطور رفتار میکردی. دیگران برات هیچ اهمیتی ندارن و از همون اول هم اجازه ی اینکه به جونگده نزدیک شی اشتباه بود. اولش نشناختمت، هرچند که برام آشنا بودی. من خیلی اهل ادم های معروف و این چرت و پرتا نیستم. اما بعد از اینکه جونگده راجبه گردش کوچولوتون به استودیوت برام گفت متوجه شدم و فهمیدم چه اشتباهی کردم. و از تمام تصمیم هایی که تا امروز گرفتم پشیمون شدم. و حالا حتی بیشتر، چون حالا جونگده گیرِ یه عوضی افتاده که به هیچ چیز و هیچکس اهمیتی نمیده. چون بعد از اون دوست پسر عوضیت تا الان "عاشق" کسی نشدی. بخاطر
کاری که باهات کرد واقعا متاسفم. هیچکس مستحق همچین چیزی نیست، ولی نکته این نیست. اما این رفتار عوضی طور و برخوردت با اونو توجیه نمیکنه."، بکهیون غرید، لب هاش رو خیس کرد و تمسخرآمیز خندید.
دوباره با مینسوک چشم تو چشم شد، نفرت در صداش موج میزد.
" تو بهش اسیب رسوندی، حتی شکوندیش. شکوندیش و زمانی که ناامید و درمانده بود ازش سواستفاده کرده تا به نیاز کثیف خودت رسیدگی کنی. و خدا میدونه چرا بعد از اینکه اونو مال خودت کردی بهش گفتی " عاشقشی". شرمنده ولی این موضوع اصلا با عقل و منطق من جور در نمیاد. و
بالفرض، اگه واقعا جونگده رو دوست داشتی، که به شدت شک دارم، این واقعیت رو پنهان نمیکردی و نمیذاشتی بقیه گرگ ها دورت رو بگیرن و فک کنن که میتونن باهات باشن. به همه نشون میدادی که جونگده جفتت هست و تو واقعا عاشقشی، مهم هم نبود بقیه چه چرت و پرت هایی پشت سرت بگن."، ارام هیس کشید، جوری که فقط مینسوک بشنوه.
" پس طلب پوزش میکنم که حرفتو باور نمیکنم."، مکث کرد، به جونگده ی بیش از حد نگران و منقبض نگاهی انداخت، و سپس دوباره با آلفا چشم تو چشم شد.
" و اگه واقعا اهمیت میدی پس ثابتش کن عوضی. یا اگه دوباره به جونگده اسیب برسونی از کل زندگیت
پشیمون میشی."، بکهیون تهدید کرد، چشم هاش قرمز بود و بالاخره مینسوکِ هنوز ریلکس رو رها کرد.
اما جونگده میتونست تنش، اضطراب و نگرانی رو در چشم هاش ببینه. اما چیز دیگری هم در کنار انها بود. چیزی قدرتمند شبیه به عزم و جونگده با خود فکر، چه اتفاقی بینِ اون دوتا افتاد.
اما او حتی نتونست دهنش رو باز کنه چون لحظه ای بعد مینسوک بلند شد و به روی میز رفت. محکم دست زد و بلند گفت. " هی همگی، به من گوش کنید! میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم لطفا؟"، تا بالاخره توجه تمام افرادی که در اتاق بودند بهش جلب شد. مردم با کنجکاوی بهش نگاه میکردند
و سطح هیجان با گذشت هر یک ثانیه افزایش پیدا میکرد و پچ پچ های دیگران ادامه یافت.
" خب، اول از هرچیز ممنون که بهم توجه کردید. حتی اگر فقط بعضیاتون واقعا این کارو انجام بدین. خب...چطوری شروع کنم؟..."، مینسوک ناگهان سکوت کرد، و ناجور گردنش رو خاراند.
اما ناگهان چشم هاش درخشید و "اه!" ارومی از دهانش خارج شد، و سپس لبخند کوچکی بر لب هاش شکل گرفت.
" فکر کنم دیگه همه منو میشناسید. معلومه که"،
مضطرب خندید.
" من پسر عوضیِ خانواده ی کیم هستم. یا حداقل
قبلا این عوضی بودم. اما این تغییر کرد. دیگه نمیخوام اونطوری باشم. دیگه نمیخوام این شخص باشم. میخوام تغییر کنم یا بهتره بگیم همین الان هم در حال تغییرم و با تشکر از یک شخص خاص، متوجه شدم عجب عوضی ای بودم."
سکوت کرد، به پایین به جونگده ی گیج و حالا خجالت زده از نگاه ناگهانی دیگران خیره شد، و نگاه مینسوک حالا پر از عشق و محبت بود.
" و این شخص کسی نیست جز عزیزترین و بهترین ادمی که توی این دنیا باهاش اشنا شدم. جفتم کیم مینسوک"، ادامه داد و در حالی که همه شوکه هین میکشیدند یانفسشون رو حبس کرده بودند و چشم هاشون کاملا گشاد شده بود، اتاق در سکوت فرو
رفت. هرچند که این بنظر نمیرسید حتی ذره ای مینسوک رو ازار بده، چون بدون هیچ اهمیتی حرفش رو ادامه داد.
" او دلیل تغییر منه. اینکه میخوام تغییر کنم. و اهمیت هم نمیدم که شما به ساسنگ ها و پاپاراتزی ها چی میگین و یا کلا با این اطلاعات چه غلطی میکنین. و به دوست دارم به کسایی که میخوان این کارهارو انجام بدن بگم که، کون لقتون! چون هیچی، هیچی نمیتونه منو از جفتم جدا کنه. چون من عاشقشم و براش مبارزه میکنم."، فریاد کشید. طعنه آمیز خندید، و سپس به روی زانوهاش نشست. درست جلوی جونگده ی قرمز از خجالت و دست هاش رو در دست گرفت، و عمیق به چشم هاش خیره شد.
" اشتباهات زیادی مرتکب شدم. بهت اسیب رسوندم و نمیدونی چقدر از این بابت متاسفم. هنوز هم میتونم بخاطر این حد از احمقی خودمو یه فصل کتک بزنم"، ادامه داد، و خنده ای بزرگ اما ناامن بر لب هاش نقش بست.
" اما خوشحالم که یک شانس دیگه بهم دادی. که بهمون یه شانس دادی. چون نمیدونم چه بلایی سرم میومد اگه دست رد به سینم میزدی. و میدونم که همش دو هفته اس که با همیم و ممکنه احمقانه بنظر برسه، ولی تو ناجیِ من هستی. فرشته ی شخصی من، کیم جونگده. و خیلی خیلی عاشقتم، عشق با ارزشم، و با تمام وجودم اینو بهت ثابت میکنم."
قاب انگشت هاش رو نوازش کرد، سپس تک تک
انگشت هاش رو بوسید و بوسه ی پر محبتی رو بر پیشانیِ جونگده ی به شدت سرخ شده، کاشت، که باعث افزایش ضربان قلب جونگده شد. حس کرد قلبش از شدت عشق بزرگتر شد و اروم نالید. از شدت موج های الکتریکی ای که از بدنش میگذشت تمام بدنش مور مور میشد، باعث میشد تکان های ناگهانی ای بخوره و مینسوک به واکنش های کیوتش میخندید.
او سپس به سمت ماهی ای بنام بیون بکیهون که فقط دهانش باز و بسته میشد چرخید و دوباره شروع به صحبت کرد. چهره اش قوی و امیدوار، اما صداش لرزان ولی پرمعنابود.
" واقعا جدی ام بکهیون. عاشقشم و میخوام
امتحانش کنم. اما رضایت تو رو هم میخوام، چون خیلی اسون ترش میکنه. اما حتی اگه بازهم بگی نه، منو از کنار جونگده بودن منع نمیکنه. حتی تو هم بعنوان دوست صمیمیش نمیتونی مانع از باهم بودنمون بشی. من عاشقشم و تمام تلاشم رو میکنم تا خوشحالش کنم، حتی اگه تو و بقیه ی دوستاش موافق نباشید و برامون ارزوی خوشبختی نکنید."
با گفتن این سخنان، جونگده تپش نامنظم قلبش در قفسه ی سینه اش رو حس کرد و با لرزش دست های مینسوک و بالا پریدن ابروهاش، و برق چشم هاش بخاطر موج حس های متفاوتی که در اون لحظه داشت، متوجه شد که دیگری هم مثل خودش بود، و به بکهیون که کاملا بی حرکت بود نگاه کرد.
و از اینکه کاملا ثابت بود و فقط با چشم های سرد و خالیش به مینسوک خیره شده بود، باعث شد جونگده مضطرب کمی جابجا شه و نبضش تا جایی که حس میکرد داشت بدنش رو تکه تکه میکرد، افزایش پیدا کنه. چون جوری که بکهیون، مینسوک رو نگاه میکرد و جوری که بدنش با حالتی دفاعی منقبض میشد، به هیچ وجه نشانه ی خوبی نبود.
و جونگده ابدا نمیخواست بین دوست صمیمیش و دوست پسرش یکی رو انتخاب کنه.
حتی اگه اصلا تواناییش رو داشته باشه...
اما ناگهان چیزی در چشم های بکهیون درخشید و
چهره اش خیلی ریز ملایم شد، جوری که ادم هایی
که نمیشناختنش به هیچ وجه متوجه ی ان نمیشدند.
اما جونگده متوجهش شد. متوجه ی حسی که چشم های پسر رو پر کرد شد و تا انجایی که جونگده میدونست، اون حس خیلی شبیه به چیزی مثل...رضایت بود(؟).
نمیتونست دقیق بهش اشاره ای کنه، چون حس های بیشتر و خیلی منفی تری هم وجود داشتند، که اون حس خاص رو میپوشاندند.
ناگهان بکهیون چرخید، و زیرلب چیزی زمزمه کرد. " هر کاری میخواید بکیند. اما اگه به جونگده اسیبی برسونی یا اذیتش کنی دیگه خدا باید به دادت برسه."، و از انجا دور شد.
و جونگده، مینسوک و تمام کسانی که توی اتاق بودند رو گیج و منگ رها کرد.
و لحظه ای بعد اکثریت مردم درحال تشویق و جیغ کشیدن بودند و جونگده یک جفت لب گرم رو که روی لب های خودش فشرده میشد، حس کرد. او رو کثیف میبوسید و زبانی وارد دهانش شد. زبانش رو میمکید و گاز میگرفت، که باعث ناله ی جونگده و هومِ از سر رضایت مینسوک شد، و سپس مینسوک، جونگده رو رها کرد.
و جونگده میتونست قسم بخوره که تا اون لحظه هیچوقت مینسوک رو انقدر درخشان ندیده بود.
YOU ARE READING
F*cking Alphas/persian translation
Fanfictionخلاصــــه: جونگده امـگایی که هیچ دل خوشی از آلفاها نداره و تـظاهر به بتا بودن مـیکنه، با همسـایهی پر سر و صداش مـینسوک، که از شانـس کجش یه آلفاس، آشنا مـیشه. رابطـهای که از یک کشـش ساده شروع و با برملا شـدن رازهایی قدیمی به چالـش کشیده میشه. رابط...