سلام عزیزای دلم! سال نو مبااااارک❤
امیدورام که حال همتون خوب باشهههه
این چپتر میکسی از فلاف و اسماته و عیدی من به شماست😂برید حالشو ببرید
فالو, ووت, کامنت و بازدید فراموش نشه😘~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اون بعد از ظهر، برای جونگده مثل یک رویا بود.
بی نقص بود. مینسوک خیلی مهربان و با محبت بود و از اینکه کاملا احساس راحتی و گرمی کنه اطمینان حاصل کرده بود.
همچنین، غذاهایی که خوردند خیلی خوش طعم بودند و زمانی که جونگده از ییشینگ خواسته بود تا از طرفش از سرآشپز تشکرکنه، ییشینگ خیلی شیک پاسخ داده بود، " اوه، خودت میتونی رو در رو ازش تشکر کنی. آشپز این غذاهای سنتیِ ایتالیایی درست
جلوتون نشسته قربان."، و دهن جونگده باز موند و فقط به مینسوک، که حالا کمی سرخ شده بود و ضربه ی ارومی به بازوی ییشینگِ در حال خنده میزد، نگاه کرد. اما این پسر جوانتر رو اذیت نکرد و او فقط به نشانه ی احترام خم شد و دو مرد سرخ شده رو تنها گذاشت، چون جونگده حرفی برای گفتن نداشت.
مینسوک اون غذاهارو فقط برای او درست کرده بود؟
طبق ظاهر و طعم غذاها آماده سازیشون باید حداقل چند ساعتی طول کشیده باشه.
چون اونها به طرز غیرقابل باوری خوشمزه بودند و جونگده تا حالا چیزی خوشمزه تر از اون رو نچشیده بود.
پس زمانی که شنید مینسوک اونها رو مخصوص او درست کرده بود، بالا رفتن ضربان قلبش رو احساس کرد و حسِ گرمی در تمام بدنش طنین انداخت که باعث شد صورتش به رنگ قرمز تیره در بیاد.
او همچنین با قوی تر شدن اون احساس کمی از جا پرید، باعث شد تا قلبش با حس شور و عشقش برای مینسوک بتپه و سعی کرد صورت قرمز شده اش رو با تموم کردن غذاش پنهان کنه.
هرچند که مینسوک موفق شد تا لحظه ای سرخی گونه های جونگده رو ببینه و بخنده، و اروم " هنوزم با این گونه های گل انداختت خوشکلی، لاو. درست مثل اولین روزی که دیدمت." رو زمزمه کنه؛ حتی با وجودی که خود مینسوک هم گونه هاش سرخ شده
بود. اما حرفش فقط باعث شد جونگده حتی قرمزتر شه و خیلی کیوت ناله کنه.
این باعث شد در حالی که پسر کوچکتر اسپاگتی و ترافلش رو تموم میکرد، مینسوک بلندتر بخنده. زمانی که نگاهش رو بالا اورد، توقع داشت ببینه مینسوک با چهره ای گستاخ و پوزخندی ازخودراضی از حرفی که زده بود بهش خیره شده باشه.
اما تمام چیزی که دید مردی بود با چشم هایی مملو از عشق، محبت، گرما و لطافت و لبخندی پر از حس افتخار که باعث عمیق تر شدن قرمزی گونه هاش شد و هردو بهم خیره موندند.
سپس با رسیدن دسر، مینسوک ناگهان بلند شد و به
طرفش رفت، که جونگده رو کمی عصبی کرد. اما زمانی که دسر مقابلش قرار گرفت، چیزی که میدید رو نمیتونست باور کنه. چشماش کاملا گشاد و ضربان قلبش از کنترل خارج شد و بدنش کمی شروع به لرزیدن کرد. باعث شد مضطرب و خیس عرق شه و سعی کنه ذهن متلاطمش رو کنترل کنه.
که کاملا ناموفق بود.
پس فقط به خیره شدن به چیزی که مقابلش بود ادامه داد.
چون جلوی چشماش یک پانا کوتا با جعبه ی مشکی رنگ کوچکی که رویش قرار داشت و درونش یک........حلقه بود، وجود داشت.
اما قبل از اینکه بتونه چیز بیشتری رو توی ذهنش پردازش کنه، صدای زنگ بلندی او رو از افکارش بیرون کشید و باعث شد از جا بپره.
سرِ هنوز گیج و منگش رو به طرف صدا چرخوند. و تمام مردم علاوه بر تمام دوستانشون اعم از لوهان، سهون، بکهیون، چانیول، جونگین، کیونگسو و جونمیون رو دید که بهشون، یا بهتره بگیم به مینسوک، که اون صدای زنگ رو با زدن ضربه ای به گلاس شرابش تولید کرده بود، نگاه میکردند.
سپس، پسر بلندتر اون رو گذاشت رو میز و دست هاش رو بهم مالید. و با بالا رفتن تنش و هیجان در اتاق هوفی کشید. مردم منتظر حرفی که میخواست بزنه بودند.
" خانم ها و اقایون، عصرتون بخیر و خیلی ممنون که امروز اینجا هستید و یک تشکر خاص به تمام دوستانمون که تونستند در این روز خاص به ما ملحق شن بدهکارم." سکوت کرد، و گلاسش رو به سمت میز دوست هاشون که همگی دست میزدند و بلند تشویق میکردند، بلند کرد و خندید و سپس مضطرب لب هاش رو تر کرد و به صحبتش ادامه داد.
" امروز اینجا هستیم تا چیز خیلی خاصی رو جشن بگیریم. چون دقیقا یک سال پیش در همچین روزی تونستم زیباترین مرد دنیا رو به عنوان دوست پسرم داشته باشم."
او سپس به سمت جونگده ی هنوز شوکه با دهان باز چرخید، اما بنظر میرسید که روش تاثیری نداشت و
به صحبتش ادامه داد. هرچند که جونگده میتونست ببینه که اون پسر حسابی استرس داشت، چون صداش کمی میلرزید.
" دقیقا یک سال پیش دنیای من شروع به تغییر کرد. من کم کم عوض شدم و خوشحالم که این اتفاق افتاد. که تبدیل شدم به مردی که امروز هستم. اما نمیتونستم بدون این فرد زیبایی که جلوم نشسته انجامش بدم. و درسته اولش احساس ناامنی میکردم و ده ماه اول رابطمون مشکلات خیلی زیادی داشتیم. انگار سرنوشت میخواست امتحانمون کنه. تا ببینه میتونیم دوام بیاریم یا نه. اما با وجودی که ویرانگر، استرس زا، طاقت فرسا و خسته کننده بود، بازهم موفق شدیم. البته که با کمک دوستانمون بود، اما بیشتر اوقات، مخصوصا اوایل رابطمون، مجبور بودیم تنها مبارزه کنیم. اما موفق شدیم و بعد از اون همه چیز رو بهبود رفت و روز به روز بهتر شد. حتی از نظر من گاهی اوقات عالی و بی نقص بود. و حتی بیشتر عاشق مرد رو به روم شدم.
نه.
من با هر روزی که میگذشت بیشتر عاشقت میشدم، کیم جونگده. بیشتر عاشق لبخند پرنور و گربه مانندت میشدم. بیشتر عاشق خنده ی اروم اما پر انرژیت میشدم. حتی بیشتر عاشق برق نگاهت میشدم. بیشتر عاشق موهای ژولیده صبحت میشدم. بیشتر عاشق صدات میشدم و باید بگم که هنوز هم بی همتاس. حتی نمیتونم بگم که چقدر عاشق
وقتی هستم که با اون صدای فرشته گونت شروع به خوندن میکنی. باعث میشه قلبم سریع تر بتپه و هر بار که بهت نزدیک میشم باعث میشه کنترلم رو از دست بدم.
من دیوونتم، کیم جونگده.
تو منو تبدیل به ادم بهتری کردی و بهم نشون دادی چطور کوچکترین چیزهای زندگی رو عزیز بشمارم و اینکه اونها چقدر ارزشمندند. نمیدونم، میدونی چقدر توی این زمان کم برای من مهم و ارزشمند شدی. و ای کاش میتونستم با کلمات یا اعمالم اونها رو بیان کنم. اما هیچ چیزی در این دنیا برای نشان دادنش کافی نیست.
فرشته ی من، کیم جونگده.
حداقل میتونم با انجام این کار، چشمه ایش رو بهت نشون بدم."
سکوت کرد و گلاسش رو روی میز گذاشت و اون جعبه ی سیاه رو برداشت. به ارومی جلوی جونگده، که مثل یک ماهی بهش خیره بود، زانو زد، حتی با وجودی که بدن خودش هم میلرزید و تنفسش نامیزون بود.
" کیم جونگده، من عاشقتم. انقدر عاشقتم که احساس درد میکنم. میخوام تا اخر عمرم با تو باشم، کیم جونگده. دلم میخوام با تو کلی بچه(توله) داشته باشم و اونارو باهم بزرگ کنیم و همراه تو پیر شم تا جایی که هردومون موهامون سفید شه و شکمامون چاق. تا زمانی که مرگ ازهم جدامون کنه. میخوام باهم از بین تمام فرازو نشیب های زندگی بگذریم. و ممکنه که مردم بگن واسه این حرفا یکمی زوده، ولی من کاملا از اینکار اطمینان دارم. هیچوقت از انجام کاری انقدر مطمئن نبودم. پس..."، لرزان نفسش رو بیرون داد، جعبه ای که در دست داشتم کمی میلرزید و نگاهش رو به نگاه جونگده که دهانش رو با دستانش پوشانده بود، قفل کرد. اشک در چشم هاش جمع شده بود.
" کیم جونگده، عشق زندگیم، تا زمانی که باهم پیر شیم و مرگ از هم جدامون کنه، با من ازدواج میکنی؟"
مینسوک پرسید، حس ناامنی در صداش موج میزد و برق ترس در چشمانش مشخص بود، و قلبش
محکم و نامنظم در سینه اش کوبیده میشد. اما در حالی که لب هاش رو بهم میفشرد، عزم و امید هم در چهره اش به چشم میرسید.
منتظر جواب دیگری بود.
از سمتی، جونگده نفسش رو حبس کرد و دنیاش از چرخش ایستاد. فوران عشق زیادی رو در قلبش و ضربان محکم و بی پروای اون رو در قفسه ی سینه اش احساس میکرد. حس الکتریسیته ی قوی ای از بدنش گذشت که باعث میشد تا مضطرب و لرزون بشه و نتونه با حالت گیجیِ ذهنش جوابی بده.
چون همه ی این اتفاقات بیش از حد معمول خوب بنظر میرسیدند.
البته که میخواست با مینسوک ازدواج کنه، تا با او زندگی کنه. اما انتظار نداشت مینسوک انقدر زود ازش خواستگاری کنه و این شوکه اش کرده بود.
اما میدونست جوابش چی بود، همیشه میدونست چه جوابی به این سوال بده.
چون قلب در حال انفجارش، بدن لرزونش و ذهن گیج و منگش همه یه چیز رو فریاد میزدند.
" بله"، اروم زمزمه کرد.
با فوران حس های متفاوت و فراوانی در قلبش، اشک هاش به رو گونه هاش جاری شدند.
" بله، بله، بله!"، جونگده پشت سر هم تکرار کرد و اب بینی اش رو بالا کشید.( خیس گریه میکنه)
حس شادی، عشق و تمام اون حس های خوب بدنش رو شوکه و او رو بی حس کرده بودند.
اما بازهم موفق به گفتن " بله، میخوام باهات ازدواج کنم، کیم مینسوک." شد.
با این جواب، مردم شروع به تشویق کردند و مینسوک از اسودگی لرزان نفسش رو بیرون داد و چهره اش شاد شد. لبخندی درخشان بر لب هاش نقش بست و چشمانش هم خیس شد.
او سپس با دستی لرزان حلقه رو از جعبه خارج کرد و با دقت اون رو در انگشت حلقه ی چپ جونگده لغزاند، و بعد گونه های پسر رو قاب کرد و با ملایمت اما پر شور او رو بوسید.
لب هاشون با یکدیگر یکی شدند و بوسه عمیق تر شد. انگار میخواست طعم لب های جونگده رو به خاطر بسپاره. او سپس برای بار اخر لب هاش رو محکم به لب های جونگده فشرد و از پسر از نفس افتاده فاصله گرفت.
و اون موقع بود که اون رایحه رو استشمام کرد.
اون بوی شیرین پرتقال قوی تر شده بود. به کل سیستمش رخنه میکرد، انگار در تلاش بود تا کنترلش رو به دست بگیره.
این حس باعث شد ناله ای کنه و جونگده رو مثل یک عروس بلند کنه. باعث جیغ پسر کوچکتر شد، و جونگده محکم به مینسوک که حالا داشت از رستوران خارج میشد چسبید.
مردم فقط محکم تر و بلندتر دست میزدند و تشویق میکردند.
اما چیزی که بشدت باعث خجالت جونگده شد، فریاد بکهیون بود، " جوری به فاکش بده که دیگه اسم خودشم یادش نیاد، کیم مینسوک!"، و جونگده ناله ی خجالت زده ای کرد و مینسوک با ناباوری سر تکان داد و جونگده رو که هنوز چشم هاش خیس بود رو توی مرسدس گذاشت.
مینسوک ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد و جونگده سردرگم پرسید، " داریم کجا میریم، مینسوک؟"
اما پسر بزرگتر فقط بهش لبخند گرمی زد و دستی که حلقه در اون بود رو فشرد.
" این اخرین سورپرایزیِ که برات دارم، لاو." اروم زمزمه کرد.
_
بعد از تقربیا گذشت سه ساعت رانندگی به سمت شرق و خارج از سئول، بالاخره ساعت ده شب به منطقه ای جنگل مانند با خانه هایی ییلاقی رسیدند، و جونگده زمانی که متوجه شد کجا بودند چشم هاش گشاد شد.
انها توی منطقه ی ثروتمند نشین خلیج گیونگ پو بودند و زمانی که از چندین خانه ی گرون قیمت و مدرن گذشتند و بالاخره جلوی یکی از اونها ایستادند، جونگده دهنش باز موند.
دیوار های خانه سفید رنگ همراه با پنجره های بزرگ بود، و سقفی قهوه ای از جنس چوب کاج که نوکش مشکی رنگ بود، داشت. درست کنار خونه یک استخر خیلی بزرگ قرار داشت و اطرافش، و دور تا دور اون خانه ی ییلاقیِ یک طبقه، باغی بزرگی، و منظره ای بی نظیر از دریا قرار داشت.
زیبا و خیره کننده بود و جونگده با چرخش تعداد زیادی سوال در ذهنش، نفسش رو حبس کرد و ضربان قلبش بالا رفت.
به سمت مینسوک چرخید، چشم هاش هنوز گشاد و دهنش هنوز باز بود و سعی میکرد جمله ی قابل فهمی رو بسازه. اما نهایتا شکست خورد، چون تعداد سوالات ذهنش خیلی زیاد بود، انقدر ذهنش رو مشوش کرده بودند تا بالاخره خالی و پوچ شد و همه ی اونها رو از یاد برد.
هرچند که مینسوک حالت عصبیش رو دید، خندید و دهان جونگده رو بست، که باعث سرخ شدن پسر شد و زمزمه کرد، " این اخرین سورپرایز من برای سالگرد و نامزدیمونه. قراره یک هفته ی کامل رو اینجا باهم بگذرونیم. از اونجایی که...خب، ما نتونستیم وقت زیادی رو تنها باهم باشیم. پس، میخواستم که هر دومون ریلکس کنیم و باهم تنها باشیم. و..."، مکث کرد، به سمت جونگده خم شد و بینی اش رو بوسید، که باعث ناله ی خجالت زده و کیوت جونگده و دوبرابر سرخ شدنش، شد.
اما مینسوک فقط خندید و سپس پوزخند شروری بر
صورتش نقش بست، چشم هاش با درخششی مثل یک شکارچی تاریک شد، که شوک الکتریکی ای رو به کل بدن جونگده منتقل کرد و باعث شد صدادار آب دهانش رو قورت بده.
" و اینکه یکی از بهترین سکس های زندگیمونو داشته باشیم تا تو نتونی یک هفته ی کامل راه بری، لاو."، با صدایی بم گفت و جونگده به رنگ لبو در اومد، صورتش رو پشت دست هاش قایم کرد و از ماشین بیرون پرید. با صدایی نازک شده بلند گفت، " فاک یو، عوضی!"، که باعث گشاد شدن پوزخند ازخودراضی مینسوک شد، " با کمال میل، عشقم."،
گفت و از ماشین خارج شد.
قفلش کرد، و بعد سر نامزد کیوتش رو بوسید که با
بازیگوشی ضربه ای به سینه اش زد و به سمت خانه ی ییلاقی به راه افتادند.
و به محضی که واردش شدند، جونگده دوباره مثل یک ماهی مرده دهانش باز ماند، چون دکور داخلی خانه واقعا باشکوه بود.
کف اون از سنگ مرمر بود و فرش های قهوه ای رنگی روی زمین پهن شده بودند. مبلمان از جنس چرم مشکی و چوب قهوه ای گردو و دیوار ها میکسی از سنگ های بِژ و خاکستری بودند. شگفت انگیز بود و جونگده نه میتونست چیزی بگه نه کاری انجام بده، فقط میتونست خیره بمونه.
اما زمانی که مینسوک اروم به جلو هلش داد و با سر، به سمت دری از جنس شیشه ی مشبک اشاره کرد و
به ارومی گفت،" برو اونجا و لباس هایی که روی تخت هست رو بپوش. من اونجا منتظرتم."، از افکارش خارج شد.
مینسوک سپس به طرف اتاقی دیگر در سمت راست خانه اشاره کرد و جونگده میتونست دو حرف رو روی در بخونه. " ام.آر"، خواند و ابروهاش رو در هم کشید و با خود فکر کرد اون چه معنی ای میتونه داشه باشه.
اما زمانی که مینسوک ازش سوالی کرد و او رو از افکار متعجبش بیرون کشید، وقت نداشت بیشتر بهش فکر کنه. " متوجه شدی؟"، سعی کرد برای اطمینان خاطر دوباره بپرسه و جونگده با گیجی فقط کمی سر تکان داد، و سپس به سمت در
شیشه ای رفت. بازش کرد. و زمانی که چراغ هارو روشن کرد، یک تخت دونفره ی بزرگ وانیلی با ملحفه های قرمز خونی رنگ دید. سمت چپش یک کمد لباسی خردلی و سمت راستش یک سرویس بهداشتی با سنگ مرمر مشکی همراه با خط های سفید بود.
" واو"، حیرت زده زیر لب گفت و به تخت رو به روش، که چیزهایی که باید میپوشیدشون روی اون قرار داشت، نزدیک شد. اما به محضی که دید دقیقا باید چه چیزی رو میپوشید، ضربان قلبش بالا رفت، ذهنش مشوش شد و زانوهاش به لرزه افتاد.
چون اونجا فقط... یک حوله لباسی سفید...و یک لباس زیر توری مشکی رنگ قرار داشت.
با گذشت سناریو های سکسی و کینکیِ مختلف از ذهنش از خودش که فقط اینارو پوشیده بود و کنترل خشن بدنش توسط مینسوک، تنفسش نامنظم و گونه هاش صورتی شد. ضربان قلبش از هر زمان دیگه ای بالاتر رفته بود و صدادار اب دهنش رو قورت داد و لرزان لباس هاش رو در اورد.
زمانی که لباس زیر توری رو که همه چیز، عملا همه چیزش در اون معلوم بود رو همراه با حوله پوشید، شروع به حس ناامنی و خجالت کرد و از خودش پرسید اصلا چرا اینارو پوشیده.
یا...اصلا چرا مینسوک ازش خواسته اینارو بپوشه؟( نمیدونه یعنی)
و همینطور که به این فکر میکرد، از اتاق خارج شد و
با پاهای لرزان به سمت اتاقی که روی درش"ام.آر" نوشته شده بود، رفت. تنفسش هر چه بیشتر نامنظم و بدنش بیشتر مضطرب میشد.
او سپس نفس عمیقی کشید تا خودش رو اروم کنه، که اصلا موثر نبود، و در رو باز کرد و انتظار داشت خیلی چیزها اتفاق بیوفته.
اما چیزی که باهاش مواجه شد حسابی شوکه اش کرد، چون انتظار خیلی چیزها رو داشت، ولی نه این یکی رو.
جونگده انتظار نداشت با اتاقی کم نور، که تمام نورش رو شمع هایی که در کل اتاق قرار گرفته بودند تامین میکردند، اهنگی ارام و ارامش بخش که گوشش رو نوازش میکرد و در همین حال
مینسوکی نیمه لخت همراه با یک...تخت ماساژ؟، مواجه شه.
ناگهان جونگده متوجه شد که " سورپرایز" مینسوک دقیقا چی بود و به سختی اب دهانش رو قورت داد و موجی از گرما از بدنش گذشت. و با نزدیک شدن پسر بزرگتر، ذهنش از کنترل خارج و تنفسش سنگین شد.
لبخندی پاک بر لب هاش بود. اما نگاه تب دار و تاریکش چیز دیگه ای میگفتند و او حوله ی جونگده در اورد و اون رو اویزون کرد و در رو بست.
او سپس برگشت و به سر تا پای جونگده خیره شد، بدون اینکه خودش بدونه لب هاشو تر کرد و " عالیه" رو زمزمه کرد، و جونگده با دیدنِ صداقت و عشق
در چشم های مینسوک قرمز شد و موج گرمایِ دیگری از بدنش گذشت که باعث شد ناله کنه.
چون....مینسوک هم خودش خیلی خوب بنظر میرسید. با شلوار سفید گشاد، موهای مشکی رو به بالا و نحوه ای که چشم های گرسنه اش وجب به وجب اندام جونگده رو دید میزد، جونگده میتونست دیوونه شه. انگار که الان طعمه ی پسر بزرگتر بود و مینسوک میخواست او رو بخوره.
و زمانی که اون فکر از ذهن جونگده گذشت، ضربان هیجان زده ی عضوش رو حس کرد و موجی از لذت و شهوت از بدنش گذشت. با حس فرومون های سلطه گر نامزد آلفاش که او رو در بر گرفت، ذهنش گیج و منگ شد و ناله ای از ته گلوش رها کرد. باعث میشد بدنش داغ کنه، شهوت قدرت ذهنش رو به دست بگیره و بدنش شروع به لرزیدن کنه...
" فاک"، جونگده فکر کرد، چون همین الانشم اشفته شده بود و مینسوک حتی هنوز لمسش نکرده بود.
پس زمانی که نگاهش رو بالا اورد تقریبا ناله ی عصبی ای کرد، چون بنظر نمیرسید مینسوک حتی ذره ای تحت تاثیر دیگری قرار گرفته باشه. پسر بزرگتر بنظر اروم و تحت کنترل میرسید و اون پوزخند ازخودراضی ای که به روی لب هاش نقش بست اصلا کمکی به جونگده نمیکرد.
اما قبل از اینکه بتونه غر بزنه، مینسوک شروع به
حرف زدن کرده بود.
" سلام اقای کیم. خوشحالم که به دستورات من عمل کردید و لباس مناسب ماساژ رو پوشیدید. خیلی زیبا و خیره کننده بنظر میرسید. البته اگه اجازه گفتن این رو داشته باشم. لطفا دراز بکشید و راحت باشید."
مینسوک کاملا اغوا کننده گفت و جونگده با شنیدن اسمی که اون رو باهاش صدا زده بود و نحوه ی استفاده اش و تعریف ازش بدنش منقبض شد.
" قراره که ماساژتون بدم، اقای کیم. ماساژی که حتما ازش بذت میبرید. پس لطفا دراز بکشید."
مینسوک اضاف کرد، صداش کمی بم تر از معمول
بود و جونگده لرزان نفسش رو بیرون داد و به سمت تخت ماساژ رفت. زمانی که روی تخت دراز کشید و عضوش به سطح چرمی سفید رنگ تماس پیدا کرف سخت شدنش رو حس کرد، موجی سرد و گرم از بدنش گذشت و اروم نالید. حس هاش حسابی حساس شده بودند و بدنش درد گرفته بود و اون موج های لذت بخش و رایحه ی سرد و مردونه ی آلفای مینسوک که بینی اش رو مورد حمله قرار داده بود هیچ کمکی به وضعیتش نمیکردند.
او سپس شنید که مینسوک اهنگ رو به اهنگ
" پوست" از ریحانا تغییر داد و جونگده در دلش نالید چون میخواست مینسوک کنارش باشه. لمسش کنه. حس نیاز بدنش به لمس مینسوک، رایحه ی مینسوک، بدن مینسوک، و کلا همه چیز مینسوک رو حس میکرد.
و اینجا بود که اون رو مثل برخورد صاعقه به بدنش احساس کرد.
هیتش داشت خیلی زودتر شروع میشد.
اما قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی داشت میوفتاد، برخورد چیزی خیس و چرب با کمرش رو احساس کرد و بدون هیچ خجالتی بلند نالید، چون...خیلی حس خوبی داشت.
طوری که دست های مینسوک روی کمرش بالا و پایین میشدند. جوری که به میزان لازم روی تمام نقاط حساس بدنش مخصوصا بین دو کتفش فشار وارد میکردند که باعث میشد حسابی ناله کنه. هر بار که مینسوک پایین کمرش رو ماساژ میداد، بخاطر حس قلقلکش باسنش رو مدام تکان میداد و باعث میشد عضو سخت شده اش به سطح زمخت چرم مالیده بشه. بدنش رو به شدت حساس کرده بود و زیر نوازش های پسر بزرگتر به خودش میپیچید و پسر کوچکتر از کافی نبودن چیزی که خیلی بهش نیاز داشت نالید.
اما هربار که سعی میکرد چیز بیشتری به دست بیاره و کاری کنه تا دست های مینسوک باسنش رو لمس کنند، پسر بزرگتر او رو محکم رو به پایین فشار میداد و جلوی حرکتش رو میگرفت، که باعث ناله ی شکسته ی جونگده میشد.
پریشان بود، پریشان بود و به لمس مینسوک نیاز داشت و فقط پنج دقیقه دیگه تونست اذیت های مینسوک رو تحمل کنه تا بالاخره در حالی که نفس نفس میزد گفت، " لطفا...لطفا ب-بیشتر."
اما مینسوک وانمود کرد که هیچی نمیدونه و به فشردن دو چال پایین کمرش که درست بالای لپ های باسنش بود ادامه داد، که باعث شد جونگده به هق هق بیوفته و پسر بزرگتر با اغواگری زمزمه کنه،
" اما اقای کیم، اگه شما دقیق به من نگید چیکار کنم من نمیتونم چیز بیشتری به شما بدم."
و زمانی که جونگده این رو شنید نالید و گونه هاش از خجالت سرخ شد.
" آلفاهای لعنتی و بازی های سلطه گریِ لعنتیشون"، فکر کرد، اما بازهم به نقش بازی کردن ادامه داد، چون حسابی وضعش خراب بود و واقعا میخواست که بصورت جدی لمس بشه.
" ل-لطفا پایین تر رو م-ماساژ بده."، التماس کرد و باسنش رو لرزوند و زمانی که سر عضوش به روی سطح چرمی تخت کشیده شد، شکسته هق هق کرد.
اما خوشبختانه مینسوک به التماسش توجه کرد و محکم لپ های باسنش رو فشرد و زمانی که محکم به لپ سمت راستش سیلی زد، هینی کشید.
" اینجوری عزیزم؟"، او دوباره به هر دو سمت باسنش سیلی زد و جونگده شکسته گریید، " وقتی بهت
سیلی میزنم خوشت میاد؟ دوست داری وقتی به این باسن گردت حال میدم؟ اینو میخوای، اره؟ میخوای انقدر به این باسن کیوتت سیلی بزنم که دیگه نتونی بشینی. درست نمیگم بیبی؟"، مینسوک با صدای بمش گفت و دوباره به هر دو لپ سیلی محکمی زد و جونگده جا خورد و سریع سر تکان داد، و ناله های ریزی رها و شکسته گریه میکرد. چون اره، دوست داشت مینسوک بهش سیلی بزنه. اون درد تیزی که حسابی دیوونه اش میکرد رو دوست داشت. جوری که دست های مینسوک بدنش رو کنترل و جابجا میکردند و اون حس سوزاننده ای که از برخورد گوشت گرم به گوشت گرم بوجود میامد و هرچه بیشتر تحریکش میکرد رو دوست داشت.
و زمانی که مینسوک اسپنک محکمی بهش زد، بلند از لذت جیغ کشید. گیجش کرده بود و مینسوک مدام یا باسنش رو محکم میفشرد یا سیلی های سوزاننده ای به اونها میزد. و جونگده فقط بلندتر هق هق میکرد، و با حس خروج مایع پیش منی از سر عضوش و خیس شدن سوراخش اشک در چشم هاش جمع شد.
ناله میکرد و برای برقراری تماس بیشتر خودش رو به میز میمالید. بلند نفس نفس میزد، با حس گرما در زیر شکمش میدونست که به اوجش نزدیک بود. اما قبل از اینکه بتونه ارضا شه، ناگهان برگردونده شد و تا جایی جلو کشیده شد که باسنش به برامدگی عضو مینسوک چسبیده بود.
وقتی جونگده احساسش کرد، رایحه ی شدید آلفاش رو استشمام کرد و اون به سیستشم نفوذ کرد، اه کشید، ذهنش بی حس شد و موجی از لذت بدنش رو در بر گرفت که او رو به شدت به لمس بیشتر محتاج میکرد.
و اگه بخوایم از روی بالا و پایین شدن سریع سینه، چشم های ابی و مردمک گشاد شده و عرقی که بدنش رو پوشانده بود قضاوت کنیم، مینسوک تا الان متوجه هیت جونگده شده بود. عرق تنش بر تک تک خطوط و فرم بدن مینسوک تاکید میکرد، و بدون اینکه تماس چشمیشون قطع بشه، جونگده انگشت های مینسوک رو که با میله ی پیرسینگ سینه ی چپش بازی میکردند رو حس کرد و شکسته
اه کشید. اون رو کاملا چرخاند که باعث جیغ بلند جونگده و لرزش غیرقابل کنترل بدنش، و مالیده شدن باسنش به عضو تحریک شده ی مینسوک شد. این فقط باعث تشویق بیشتر مینسوک شد و او به پایین خم شد و نوک سینه ی راستش رو به دهان گرفت، محکم اون رو گزید و دیگری رو بین انگشت هاش چرخاند.
" م-مین...آه!...سوک!خدایا!"، جونگده بلند و با صدایی تیز جیغ کشید و دستش رو در موهای پسر بزرگتر فرو کرد. و زمانی که مینسوک اون کار رو تکرار کرد و حرفه ای زبانش رو به دور سینه اش کشید و سپس اون رو گزید، دست هاش رو مشت کرد. اون رو به بالا میکشید، و باعث وول خوردن-
های لذت بخش جونگده، تکان های ناگهانی باسنش و تنفس سنگینش شده بود.
دیگه به هیچ چیز فکر نمیکرد و بدنش انقدر بی حس شده که بود که نمیتونست مینسوک رو متوقف کنه. ولی خب نمیخواست هم مینسوک متوقف شه. چون اگه مینسوک الان دست از کارش بکشه، احتمالا آبغوره بگیره.
پس پسر رو به خودش نزدیکتر کرد و باسنش رو محکمتر، سریعتر و با پریشانی بیشتر به عضو سخت دیگری مالید و هق هق ها و ناله هایی بی صدا از دهانش خارج شدند و اون حس لذت بخش تمام بدنش رو تحت تاثیر قرار داد.
بدبختانه مینسوک خیلی زود از سینه هاش فاصله
گرفت و صاف ایستاد و در حالی که فقط به پسر کوچکتر خیره شده بود باعث ناله ی محتاج جونگده شد. چشم هاش پر از شهوت، اما با لطافت و چهره اش با نگاه هر چه بیشتر به بدن در حال پیچش و قرمز شده ی نامزدش، مهربان تر میشد.
به چشم های نیمه باز و موهای خیس از عرقش که به پیشونیش چسبیده بود، به لب های گوشتی و قرمزیِ گونه هاش که با تلاش جونگده برای اروم کردن تنفسش فقط بیشتر قرمز میشد، نگاه میکرد. چون چیزی بیشتر از عشق خالص، محبت و علاقه و شهوت در چشم هایی که به جونگده نگاه میکردند وجود نداشت. با صدای خش دارش زمزمه کرد، " فرشته ی خوشکل من"، و این باعث قرمز شدن بیشتر و پنهان
شدنش پشت دست هاش شد، که البته لحظه ای بعد اونها کنار سرش پین شدند و لب ها گرسنه ای که او رو پرشوق میبوسیدند حس کرد. مینسوک لب بالاش رو لیسید و جونگده سریع دهانش رو باز کرد تا دیگری دهانش رو مال خودش کنه، که آلفا با خوشحالی تمام انجامش داد.
زبانش رو در حفره ی خیس پسر کوچکتر میچرخاند تا تمام قسمت های خوش طعم اون رو بچشه و باعث ناله ی بلند جونگده شد. اون ارتعاشات مستقیما به عضو سخت شده اش منتقل میشدند پس مینسوک زبان دیگری گزید. اون رو گاز گرفت و به درون دهان مرطوب خودش کشید، و با خودش اون رو به بالا کشید و باعث شد جونگده به حالت نشسته در بیاد و مینسوک سریعا امگای ظریفش رو به آغوش کشید و سپس زبان پسر جوانتر رو رها کرد.
هر دو سنگین نفس میکشیدند، و بعد او گردن جونگده رو بوسید. دندان هاش رو به پوست حساس اونجا میکشید و اون رایحه ی بی همتا رو استشمام میکرد که باعث لرزش بدن جونگده در آغوش قدرتمندش میشد. با بوجود اوردن چندین کبودی و گزیدگی های کوچک آغشته به خون سرتاسر گردن جونگده، و وول خوردن دیگری در آغوشش، غرید.
" تو مال منی!"، غرید و جونگده تسلیم شده نالید،
و زمانی که مینسوک عضوش رو از روی لباس زیر در دست گرفت، هین کشید. چندین بار اون رو ماساژ
داد که باعث ناله و هق هق جونگده و تکان های شدیدش شد. به سرعت میان تنه اش رو در برابر دست مینسوک تکان میداد و خیلی زود پیچش شکمش رو احساس کرد، و جونگده اه کشید. مینسوک متوجه ی اون شد، و دستش رو محکم رو به پایین فشرد. این باعث شد باسن جونگده بلرزه و با فریاد بلند اسم مینسوک به کام برسه و اون رو روی دست دیگری و درون لباس زیرش رها کنه. اونهارو چسبنده کنه و سخت شدن خودش رو دوباره حس کنه. با گذشت موج سرد و گرم دیگه ای دوباره شکسته گریه کنه. باعث شه دست و پاهاش بی حس شن، بدنش ضعیف شه و سریع نفس بکشه. حس کنه که چطور ترشحاتش میز ماساژ رو خیس کرده بود و چطور سوراخش منقبض میشد و التماس میکرد تا بالاخره پر شه.
" م-مین...آ-آلفا...ننن!-ل-لطفا!"، التماس کرد و امیدوار بود مینسوک متوجه منظورش بشه.
اما دیگری فقط گستاخانه پوزخند زد، چشم هاش به رنگ آبی روشن میدرخشیدند و ناخنش رو به روی عضو سخت شده جونگده میکشید. و نفس پسر کوچکتر رو بند میاورد.
" لطفا چی، بیبی؟ باید بلند و واضح حرفتو بزنی، وگرنه نمیتونم کمکت کنم."، اروم گفت، و جونگده بلند و تیز اه کشید.
اما زمانی که دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه، با احساس چیزی سرد و چسبناک که عضوش رو احاطه کرده بود، گریید و اشک هاش به روی گونه هاش لغزیدند. و زمانی که به پایین نگاه کرد، دید مینسوک در حال ریختن مقدار زیادی از روغن اسطوخودوس به روی عضوش بود، و سپس بطری اون رو به کناری پرتاب کرد. ناخن هاش رو به روی رگ های جونگده تا نوک عضوش میکشید و او رو اذیت میکرد و باعث گریه شکسته ی مینسوک و ضربان عضوش شد. برای بیشتر التماس میکرد، چون اذیت های مینسوک برای عضو بیش از حد حساسش بیش از حد تحمل بود.
امواجی لذت بخش از بدنش میگذشتند و با حس
لذتی که در شکمش احساس کرد دوباره ذهنش پوچ شد. مینسوک با انگشتانش او رو اذیت میکرد و جونگده میلرزید و بدون هیچ خجالتی اه میکشید. محکم ناخنش رو به روی سر عضوش میکشید، اون رو میفشرد، و جونگده از لذت به خود میپچید و ناله میکرد.
اما با این حال هم باز موفق شد با صدایی گرفته چیزی بگه، " ل-لطفا...ف-فاک -م-می آلفا...آه!
الان!"، و با شنیدن غرش های مینسوک، شانه هاش رو محکم گرفت.
او سپس حس کرد که مینسوک لباس زیر توریش رو از تنش خارج کرد، و بعد لباس های رو اعصاب خودش رو در اورد.
عضو سرخ شده اش بیرون پرید و جونگده ناله کرد،
با دیدن شش پیرسینگی که تا نوک عضو مینسوک بود دهانش آب افتاد.
خارج شدن ترشحات بیشتری رو احساس کرد و سوراخش مدام منقبض میشد.
مینسوک سر پسر کوچکتر رو نگهداشت و مشغول بوسیدن او شد و دو انگشت اشاره و وسطش رو وارد سوراخ گرم جونگده کرد، باعث لرزش باسن او شد و بی رحمانه انگشتانش رو وارد و خارج میکرد.
جونگده در حین بوسه محتاجانه ناله میکرد و مینسوک لب پایین جونگده رو گزید و کبودی ای به روی اون بجا گذاشت و باعث ناله و هین لذت بخش جونگده شد. جونگده خودش رو از مینسوک جدا کرد و نگاهش رو بهش قفل کرد و با صدایی گرفته گفت، " س-سوک...ل-لطفا فقط-آه!فاک!...واردم شو دیگه!"، که باعث شد حرکت انگشتان مینسوک متوقف بشه و نگاه نگرانی به جونگده بکنه.
" مطمئنی؟" با نفس نفس گفت، " نمیخوام بهت آسیب برسونم."
اما جونگده فقط لبخند اطمینان بخشی زد و سر تکان داد و مینسوک رو کثیف بوسید، و اروم زمزمه کرد، " منو محکم به فاک بده، آلفا"، و با این حرف مینسوک بلند غرید و انگشتانش رو بیرون کشید و عضوش رو محکم به درون جونگده کوفت.
درون جونگده رو با فشار باز کرد و جونگده از
شدت لذت جیغ کشید و به روی چرم سرد افتاد. با لذت دردناکی که در بدنش طنین انداخت و ضربات محکم و خشن مینسوک به درونش، اشک های بیشتری به روی گونه هاش جاری شد.
او هم شروع به تکان دادن باسنش کرد و هر دو همزمان باهم اه کشیدند، مینسوک انگشتانشون رو در هم قفل کرد، ضرباتش رو قدرتمندتر و سریع تر به درون گرمای لذت بخش نامزدش میکوبوند و جونگده بلند هق هق میکرد.
" آ-آلفا!"، زمانی که مینسوک ضربه ای به پروستاتش وارد کرد، گریید، " محکمتر!"، شکسته التماس کرد و مینسوک خواسته اش رو براورده کرد.
سرعتش رو بیشتر کرد، بی رحمانه خودش رو درون
جونگده تکان میداد، و به نقطه ی حساس پسرک پشت سرهم ضربه میزد.
ضرباتش انقدر محکم شدند که تخت ماساژ هم باهاشون تکان میخورد.
و به محضی که جونگده تورم برامدگیِ مینسوک رو درونش احساس کرد، که دیواره هاش رو به خوبی نوازش میکرد، بلند جیغ کشید و از لذت به خودش پیچید. ذهنش منگ شده بود و مثل یک دعا اسم مینسوک رو ناله میکرد، انگار که مواد اعتیادآور شخصیش بود، و دیگری عملا تا مرز دیوونگی داشت او رو به فاک میداد.
و زمانی که برآمدگیِ مینسوک کاملا درونش متورم شده بود، اروم شدن حرکات دیگری رو حس کرد،
اما ضرباتش فقط خشن تر شدند و تک تک اونها به نقطه ی حساسش برخورد میکردند.
باعث شدند جونگده نزدیک شدن اورگاسم دومش رو حس کنه و بلرزه بیوفته و تنفس تند بشه.
طبق ناله ها و غرش هایی که از دهان مینسوک خارج میشدند، معلوم بود که او هم حسش کرده بود، دیواره های جونگده دور برآمدگیش منقبض میشدند و تقریبا او رو به داخل میمکیدند؛ ریتمش نامنظم شد و نگاهش رو به نگاه جونگده که نفس نفس میزد قفل کرد.
دست جونگده رو بالا اورد و انگشتی که حلقه دور اون قرار داشت رو بوسید، و جونگده با انفجار حس علاقه ای زیاد در قلبش نالید.
پسر بزرگتر به جلو خم شد و بوسه ی ریزی بر لب های جونگده زد، و سپس " باهم؟"، رو اروم زمزمه کرد و جونگده سریع سر تکان داد، اعتمادی به صداش نداشت.
و با چند ضربه ی دیگه، مینسوک کامش رو در گرمایِ منتظرِ پسر کوچکتر ازاد کرد و جونگده هم با گریه ای خفه شده به روی سینه و شکمش به اوج رسید.
البته که اون تنها راند اون شب نبود...یا بهتره بگیم دو روز آینده، که هردو باهم لحظاتی صمیمی تر و عاشقانه تری رو گذراندند.
و زمانی که هیت جونگده به پایان رسید، اونها به معنای واقعی تونستند ریلکس کنند.
هرچند که جونگده دو روز کامل نمیتونست راه بره و در روز دوم جونگده خیلی بخاطرش و اینکه مینسوک زیادی خشن بود غر زد.
اما مینسوک فقط خندیده بود و اروم گفته بود، " خب این درست، ولی خودت اینو ازم خواسته بودی و انکارشم نکن. میدونم چجوری دوست داری و میدونم که عاشقشی."، و این باعث سرخ شدن جونگده و اویزون شدن کیوت لب هاش شد، چون حق با پسر بزرگتر بود. او واااقعا از اون سکس خشن لذت برده بود. اما نمیخواست علنا بهش اعتراف کنه، چون هنوزم یکم خجالتی بود.
اما در نهایت فراموشش کرد و بخاطر بوسه های کوتاه و لطیف مینسوک به روی سرتاسر صورتش
شروع به خندیدن کرد و " عاشقتم" های ارومی زمزمه میکردند، و سپس پسر بزرگتر او رو بلند کرد و به سمت میز غذاخوری برد تا صبحانه بخورند.

YOU ARE READING
F*cking Alphas/persian translation
Fanfictionخلاصــــه: جونگده امـگایی که هیچ دل خوشی از آلفاها نداره و تـظاهر به بتا بودن مـیکنه، با همسـایهی پر سر و صداش مـینسوک، که از شانـس کجش یه آلفاس، آشنا مـیشه. رابطـهای که از یک کشـش ساده شروع و با برملا شـدن رازهایی قدیمی به چالـش کشیده میشه. رابط...