Chapter Twenty Three (Final)

571 126 88
                                    

سلام عزیزای دلم، عاقا دلم براتون تنگ شده بووووود😭😭😭💔
شرمنده ی گل روی تک تکتونم ولی بخدا این دو سه ماه هزارتا بدبختی سر خودم و خونوادم خراب شد و واقعا دل و دماغ ترجمه رو نداشتم.
بازم ازتون عذرخواهی میکنم خوشکلا😘❤️
این قسمت آخر این فیک هست و ایشالا تا آخر هفته چپتر آخر و نهااااااییه این فیک که افتراستوری هست رو براتون آپ میکنم و این کارو میبندم...
اگه یووقت کاپلی چیزی در نظر دارید خوشحال میشم توی کامنتا بهم بگید تا برای کار بعدیم در نظر داشته باشم😊😀 البته این در صورتی هست که یه فیک خوب و آبدار از اون کاپل در بساط داشته باشم، ولی خب شما نظرتونو بدین😂😜😘❤️
                              ~~~~~

چپتر 23 فاکینگ آلفا

" خب, تبریک میگم جونگده! تو دو ماه و نیمه دوقلو بارداری!", خانم دکتر با لبخندی درخشان اعلام کرد, درحالی که فک جونگده باز موند و چشم هاش گشاد شد.
" د-دو قلو؟", با ناباوری و بیشتر به خودش گفت. در نتیجه با سر تکان دادن دکتر به نشانه ی تایید, ترسید.
" بله, دو تا بچه کوچولوی سالم. اینجا رو نگاه کن", گفت و عکس سونوگرافی را به جونگده ی متعجب نشون داد. بدون هیچ حرفی اون رو گرفت و بهش نگاه کرد.
اما تنها چیزی که میتونست ببینه ترکیبی از رنگ های سفید, مشکی و خاکستری بود و او از شدت گیجی ابروهاش رو در هم کشید و با بیچارگی به دکتر نگاه کرد.
دکتر فقط خندید و درحالی که لبخند گرمی بر لب داشت به دو نقطه ی سیاه کوچک در وسط عکس اشاره کرد.
" اینجا, این یدونه از ضربان قلب هایی هست که جنین داره دورش شکل میگیره و اینم دومی. الان کوچیکن, ولی این تغییر میکنه و توی سه تا چهار ماه آینده خیلی سریع رشد میکنن. در نتیجه این امکان وجود داره که دل پیچه های صبحگاهیت دوباره شدت بگیرن و زیاد بالا بیاری. پس حتما به اندازه کافی غذا بخور و آب بنوش. همچنین باید خیلی استراحت کنی. جدی میگم. بیش از حد کار نکن و خونه بمون. خیلی بهتر میشه اگه با جفتت صحبت کنی تا اگه امکانش باشه اون هم بمونه خونه تا ازت نگهداری کنه, محض احتیاط."
زمانی که جونگده این رو شنید بدنش منقبض و قلبش فشرده شد. دردی سوزناک اون رو سوراخ کرد, چون یک ماه از زمانی که با لوهان و بکهیون صحبت کرده بود میگذشت و هنوز چیزی به مینسوک نگفته بود.
بارها تلاش کرده بود تا به نامزدش بگه. اما هربار توسط کارمندان مینسوک یا منجرش, ییفان, براشون مزاحمت ایجاد شده بود, پس تصمیم گرفت بیخیالش شه.
و اینکه از همون اول هم سخت بود به مینسوک بگه که حامله بود. حالا چطوری باید به مینسوک بگه که دوقلو حامله بود؟
حس خفقان در بدنش طنین انداخت و باعث شد به لرزه بیوفته و لرزان نفسش رو بیرون بده. او سپس به دکتر نگاه کرد و سعی کرد به زور لبخند کوچکی بزنه, امیدوار بود نتونه ترس رو در چشم هاش و انقباض بدنش رو ببینه.
نمیدونست, که ایا او متوجهش شد و تصمیم گرفت بهش بی اعتنایی کنه, یا واقعا ندیدش, اما جونگده خوشحال بود که چیزی نگفت, و لبخندش گشادتر شد و سر تکان داد.
" خیلی خب, یک ماه دیگه میبینمت جونگده. و خیلی خوب میشه اگه بتونی جفتت رو با خودت بیاری. مطمئنم مشتاقه تا توله هاتونو بصورت زنده ببینه و شاهد رشدشون باشه.", گفت و قلب جونگده با اون حرف فشرده شد.
اما سعی کرد با لبخندی دروغین اون رو پنهان کنه و به سختی پاسخ داد, " حتما. ممنون دکتر لیو", که دکتر بتا رو به خنده انداخت.
" اوه خواهش میکنم انقدر موادب نباش و امبر صدام کن. همه‌ی دوست های لوهان دوست منم هستن و نیازی نیست بهم بگن 'دکتر'."
با دیدن رنگ صورتی ای که صورت جونگده رو فراگرفته بود خندید و جونگده سر تکان داد و اروم زمزمه کرد, " باشه. ممنون و میبینمت امبر.", و بعد از اتاق خارج شد. چشماش به روی دو نقطه ی سیاه روی عکس قفل شده بود و میلیون ها سوال از ذهنش میگذشت, ذهنش رو گیج و دیدش رو تار میکردند.
چون.... خداییش.... چجوری باید به مینسوک بگه؟
 
-

F*cking Alphas/persian translationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora