Chapter Five

692 174 141
                                    

" سلام خوشکله" صدایی از پشت سرش گفت.
امگا حتی مجبور نبود برگرده و به پشت سرش نگاه کنه تا بدونه اون صدا مال کی بود. فقط عمیق نفس کشید، و قبل از برگشتن لبخند عصبی ای زد.
با چهره ی مینسوکِ از خود راضی، که به روی پیشخوان لم داده بود مواجه شد. مثل شکارچی ای که طعمه ی خودش رو تحت نظر گرفته بهش نگاه میکرد.
جونگده از درون عوق زد، اما موفق شد با چهره اش چیزی رو نشان نده.
" سلام! به سرزمین عجایب کیتی خوشامدید. چه سفارشی دارید؟" سعی کرد عادی رفتار کنه، اما هنوز هم لحن عصبیش رو در صدای خودش میشنید.
با دیدن گشاد شدن نیشخد مینسوک، متوجه ی شکستش شد.
" یه آمریکانو کاپوچینو . اما با خامه اضافه،"
سکوت کرد، و در حالی که باسن جونگده رو دید میزد، لبش رو لیسید،" و یکمم از اون کون خوش فرمِ خوش مزه ات." گفت.
لبخند ساختگی جونگده با این حرف با چهره ای پر از انزجار جایگزین شد. به الفای رو به روش نگاه هشدار دهنده ای کرد، و برگشت تا سفارش را اماده کنه.
چرا فقط یه مشت نمیخوابوند تو صورت الفا؟ اینجوری مشکلش حل میشد و زندگیش دوباره اروم میشد.
دیگه ابراز علاقه ای در کار نبود. دیگه خبری از جمله های تاثیرگذار و دنبال کردنی هم نبود.
خدایا، این شدیدا وسوسه انگیز بود.
اما، چرا نمیتونست شجاع باشه و فقط انجامش بده؟
با خودش فکر کرد حتما باید یه مازوخیسم باشه که هیچ کاری در برابر الفا نمیکرد. جونگده با اوقات تلخی نالید.
همین الانشم میدونست کیو به خاطرش سرزنش کنه.
امگای درونیِ احمقش، که به دنبال توجه بود و از چیزی که از الفادریافت میکرد، لذت میبرد. حتی اگه نوع مثبتی از توجه نبود.
لعنت به امگای خرش، جونگده فکر کرد و اماده سازی قهوه رو تمام کرد. سپس ان را توی پشقاب کوچکی گذاشت، و به سمت میزی که الفا نشسته بود رفت.
آن رو روی میز گذاشت و میخواست برگرده، که ناگهان با حس درد کمی روی باسنش بلند فریاد کشید. سریعا دستش رو روی باسن سمت چپش گذاشت و برگشت. با چشم هایی گشاد و چهره ای سفید از شوک ، احساس کرد که چجور گونه هاش گرم تر شدند و سعی کرد اتفاقی که افتاد رو هضم کنه.
فقط چند ثانیه طول کشید تا بفهمه چه اتفاقی افتاد، و با دیدن لبخند خوشحال مینسوک، بدنش از عصبانیت و خجالت جوش اورد. اون پسر چطور جرات کرد بدون اجازه اش و سرکار کوفتیش به باسنش سیلی بزنه.
یعنی واقعا ذره ای نزاکت تو وجودش نبود؟
دلش میخواست سر پسر روبه روش جیغ بکشه. به صورتش مشت بزنه تا از شر اون قیافه ی از خودراضی راحت بشه. اما قدرت انجام این کار رو نداشت.
هنوز بخاطر ان اتفاق تو شوک بود. پس فقط با چهره ای پوچ به پسر بلندتر خیره شد.
" خوش فرم. درست همونجور که فکر میکردم." صدایی کلیک مانند ایجاد کرد و به جونگده نگاه کرد. با این جونگده به واقعیت برگشت و مشتش رو فشرد. چهره اش تاریک شد و کل بدنش از شدت خشم شروع به لرزیدش افتاد.
" شوخیت گرفته لعنتی؟" با لحنی اروم و خطرناک پرسید.
" یعنی واقعا داری مسخرم میکنی؟ کی بهت اجازه ی کوفتی داد که به باسنم سیلی بزنی؟ مگه اینو روشن نکردم که میخوام از زندگیم ناپدید شی؟ که از هرچی الفا تو دنیا وجود داره متنفرم چون با هرکی که دور و برتونه مثه اشغال رفتار میکنین؟ فقط تنهام بزار دیگه! مشکل های دیگه ای دارم که نگرانشون باشم. به یه الفای دیگه که میخواد وارد شلوارم بشه نیاز ندارم ، اونم فقط چون نمیتونید هورمون های جنسیتون رو کنترل کنید. اگه انقدر شدید بهش نیاز داری، یکی از این امگاهایی که به پات افتادن و التماس میکننو انتخاب کن! همونایی که التماس میکنن تا به فاکشون بدی! یکی از اونارو بگیر و بزار یه زندگی اروم داشه باشم عوضی!"
سخت نفس میکشید و ریه هاش از نفس های تیزی که میکشید میسوخت. چشم هاشو بست وسعی کرد اروم شه. جونگده فقط خوشحال بود مشتری زیادی نبود تا این لحظه رو ببینن. نمیتوست به خودش توجه جلب کنه و کارشو از دست بده.
نه.
نه بخاطر یه الفای احمق.
وقتی دوباره چشم هاشو باز کرد، با چهره ی بی حس الفا مواجه شد. پوزخند روی صورتش بالاخره ناپدید شده بود و جونگده نمیتونست بیشتر از این خوشحال شه. از اون پوزخند تنفر داشت و خیلی وقت بود میخواست ناپدید شه.
اما وقتی با دقت بیشتری به چهره ی بی حس الفا نگاه کرد، چیز دیگری پشت ان چهره دید. چشم های پسر برق خاصی داشتند. چیزی که میشه بهش گفت جریحه دارشدن و ناراحتی. اما به محض اینکه جونگده آن رو دید، لحظه ای بعد ناپدید شده بود، مثل اینکه اصلا وجود نداشت. انقدر سریع اتفاق افتاد که جونگده فکر کرد خیالاتی شده.
چون لحظه ی بعد مینسوک دوباره لبخند زد، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. اما اون لبخند یه جورهایی متفاوت بود. مثل پوزخند قبل نبود. انگار چیزی کم داشت.
" ده، نیازی نیست انقدر عصبانی شی. اگه واقعا زیاده روی کردم معذرت میخوام.
و راجبه جمله ی دیگه ات میتونم بگم که اونقدرا هم زندگیت رو تیره و تار نمیکنم و اون امگاها به هیچ وجه برام جذاب نیستن. اصلا چرا باید اونها رو بخوام، وقتی توجه ام به تو جلب شده و تو رو میخوام؟" مطمئن گفت.
فَک جونگده از ناباوری افتاد، درست شنید؟ الفا واقعا ازش خوشش میومد؟
امکان نداره!
این چند هفته مثل گوه با اون پسر رفتار کرده بود و حالا اینو میگفت؟
اصلا معنی نمیداد!
وقتی مینسوک قیافه ی جونگده رو دید، به ارامی خندید. کاملا مشخص بود میتونست ببینه به چی فکر میکنه و شروع به صحبت کرد.
" اره. درسته. حتی اگه باورش نکنی. واقعا ازت خوشم اومده. چون مثل گرگ های دیگه ای که دیدم نیستی." با صدایی ملایم تر گفت و جونگده بیشتر شوکه شد.
" و اگه واقعا میخواستم زندگیتو جهنم کنم، یجور دیگه رفتار میکردم. یعنی اصلا متوجه نشدی از وقتی ترم شروع شده حتی یه پارتی هم راه ننداختم؟ پس یعنی به درخواستت توجه کردم،" توضیح داد و امیدوارانه به جونگده نگاه کرد. پسر جوان تر فقط دهنش رو بست و با نگاه خالیش به دیگری زل زد و به هفته ی پیش فکر کرد. و در کمال ناامیدی، یا نه، نمیدونست چه اسمی روش بذاره، متوجه شد دیگری راست میگفت. هفته ی پیش شب ها کاملا اروم بودن. حتی یک صدا هم در طول شب به گوش نمیرسید، که بخاطرش واقعا سپاسگزار بود. اما زیاد بهشون فکر نکرده بود و حالا که الفا بهش گفت، متوجه اش شد. جونگده سرش رو به نشانه ی شکست پایین انداخت، چون نمیتونست حرف الفا رو انکار کنه و با ناراحتی لب هاشو بهم فشرد.
مینسوک که میدونست دیگری نمیخواد جوابی بده، با لحن ملایمش ادامه داد،" متوجه شدی؟ پس باهام موافقی که درست میگم؟"
جونگده که هنوز هم نمیخواست جواب بده فقط سر تکان داد. و به الفا بخاطر مهارت های بررسی دقیقش لعنت فرستاد.
پسر بلندتر، راضی از جواب، ادامه داد،" پس میبینی زندگیت رو تیره نکردم. بعلاوه، دیگه رو اعصابت راه نمیرم و دنبالت نمیکنم اگه شمارتو بهم بدی، عزیزم." صداش دوباره اون لحن از خودراضیش رو بدست اورد.
سر پسر کوچکتر با این حرف بالا پرید و دهنش با ناباوری باز موند.
" جدی میگی؟" نفس نفس زنان طعنه زد، و نیشخند مینسوک برگشت.
"بعله." پسر بزرگتر خیلی ساده گفت.
جونگده میخواست مخالفت کنه. اما قبل از اینکه بتونه کلمه ای بگه، مینسوک با موفقیت متوقفش کرد.
" واگه بیشتر مخالفت کنی، زندگینو جهنم میکنم." مینسوک لبخند شیطانی زد و جونگده با صدا اب دهانش رو قورت داد.
فاک.
فقط با یک نگاه به چهره ی مینسوک میدونست به فاک میره.
بدجوری هم به فاک میرفت.
و کلمات بعدیِ دیگری حدس هاشو ثابت کرد.
" حالا که بهش فکر میکنم، میبینم مدتیه پارتی راه ننداختم، شاید واسه این جمعه، شنبه و یکشنه برنامه بریزم." یکی از ابروهاشو بالا داد. ظاهرا از اذیت کردن دیگری داشت لذت میبرد.
چشم های جونگده کاملا گشاد شد و با فکر به از دست دادن خواب عزیزش لرزشی به جونش افتاد.
نمیخواد دوباره اون حس گوه رو داشته باشه. ولی نمیخواست شمارش رو به اون الفای احمق بده.
بلند نالید چون با گذشت هر ثانیه بی چاره تر میشد.
چیکار باید بکنه؟
ناگهان حرف های روز دوشنبه ی کیونگسو ، یا دیروز، در ذهنش پدیدار شد.
" ممکنه بتونی یه مدت دور نگهش داری اگه بالاخره شمارتو بهش بدی"
دیروز که اینو شنید، انقدر مضحک نبود.
اماحالا انقدرا هم بد به نظر نمیرسید.
اما مینسوک واقعا دیگه رو اعصابش راه نمیره و دنبالش نمیکنه اگه شمارشو بهش بده؟
مطمئن نبود...
خدایا! چرا این بلاها سرش میاد! همین که با دقت بهش فکر کرد نالید. بین شیطان، در فرم مینسوک، و دریا در فرم اینده رو به خرابیش گیر افتاده.
" عالیه" با خودش فکر کرد، دوباره به دیگری، که از قیافه ی خوشحالش معلوم بود میدونست دقیقا به چی فکر میکرد، نگاه کرد.
عوضی. عوضی لعنتی، لعنت فرستاد و به سمت مرد دیگر رفت.
تصمیمش رو گرفته بود. هرچند میدونست قطعا پشیمون میشد.
" شایدم نه" صدایی از پشت مشت های ذهنش گفت.
وایسا بینم، بله؟
حتما پشیمون میشه. هیچ شکی وجود نداشت. هرچند که صدای کوچیک توی ذهنش چیز دیگه ای میگفت. اما تصمیم گرفت نادیده اش بگیره و دست راستش رو دراز کرد.
مینسوک پرسشی بهش نگاه کرد، انگار نمیدونست جونگده چی میخواست. هرچند که بقیه ی صورتش و کل بدنش چیز کاملا متفاوتی برای گفتن داشتن، چون کاملا میدونست پسر کوچکتر چی میخواست.
فقط میخواست جونگده رو کمی اذیت کنه تا درخواستش رو به زبان بیاره و جونگده بخاطر این رفتار بچه گانه فقط چشم هاشو چرخوند.
رفتار عادیِ الفاهای احمق.
" میشه لطفا گوشیتو بدی؟" با دیدن چهره ی خوشحال پسر بلندتر عصبی پرسید.
مینسوک سپس جیب شلوارشو زیر و رو کرد تاگوشیش رو پیدا کرد. به سمت جونگده گرفتش، که سریعا قاپیدش و شمارشو وارد کرد.
بعله، همین الانشم داشت پشیمون میشد.
همین حالا گور خودشو کند.
وقتی تمام شد، گوشی رو به سمت مینسوک پرت کرد، که فقط از خودراضی خندید.
به وضوح مشخص بود که پیروزیش رو جشن گرفته و جونگده چشم هاشو چرخوند.

" انقدر زود به خودت نناز. الان فقط شمارمو داری. وگرنه باچیز دیگه ای موافقت نکردم." با لحنی سرد گفت،" و هنوز هم عصبانیم که به باسنم سیلی زدی. پس کار مسخره ای نکن وگرنه نظرمو عوض میکنم و گوشیتو از پنجره میندازم بیرون." تهدید کرد.
اما مینسوک فقط خندید و بیشرمانه لبخندی بهش زد. " میبینیم جیگر. حالا هم برگرد سر کارت وگرنه یه چیزهایی خیلی سریع تر از وقتشون اتفاق میوفته." گفت، سکسی لب هاشو لیسید و به جونگده نگاه سنگینی کرد.
این باعث شد پسر کوچکتر نفس تیزی بکشه و صورتش به رنگ قرمز تیره در بیاد.
سریع برگشت و تلو تلو خوران به سمت پیشخوان رفت، بی توجه به خنده ی الفا به رفتارش.
بعله، از الفا متنفر بود.
و به چه دلیل کوفتی ای هر دفعه که الفا باهاش کثیف حرف میزد سرخ میشد و دست و پاشو گم میکرد؟
نباید احساس و رفتاری به این عجیبی داشته باشه!
جونگده دیگه هیچی نمیفهمید.
فقط میتونست امید داشته باشه که زندگی و کارما، که در حال حاضر بی هیچ دلیلی ازش متنفر بود، خیلی محکم به فاکش نده.

F*cking Alphas/persian translationWhere stories live. Discover now