" بالاخره انجامش دادم!"، جونگده بلند گفت، مثل یه بچه ی کوچولو اینور و اونور میپرید و ییشینگ و مینسوک فقط با قیافه های گیج و منگ بهش خیره شده بودند، و جونگده فقط چشم هاشو چرخوند.
لبخند زنان نوشته هاشو به اون دو پسر نشان داد.
" شعر عاشقانه رو تموم کردم! ما، یا در حقیقت مینسوک، میتونه امروز ضبطش کنه." هیجان زده توضیح داد، و برقی از چشمانش گذشت.
با رفتار بچگانه اش دو پسر بزگتر رو به خنده انداخت، و سپس ییشینگ لبخندی بهش زد.
" این عالیه جونگده. واقعا. ممنون. فکر نکنم بدون تو موفق میشدیم. این واقعا به کسی نیاز داشت، که واقعا عاشق یک شخص خاص بوده. درست نمیگم، مینسوک؟" پرسید، پوزخند آگاهی به جونگده زد و موهاشو بهم ریخت، و باعث سرخ شدنش شد.
میدونست این یه اشاره و کنایه به احساساتش نسبت به مینسوک بود و لبخندی که بر چهره ی ییشینگ نقش بسته بود گویای ان بود که از عمد این رو گفته، چون میدونست وقتی حرف از مینسوک میشد، جونگده چقدر خجالت میکشید.
" عوضی"، جونگده فکر کرد و نگاهش رو به سمت مینسوک سوق داد، و متوجه ی نگاه مینسوک به روی خودش و لبخندی که با گوشه های لبش بازی میکرد، شد. " اره، درست میگی ییشینگ"، جونگده رو بررسی کرد و سپس چشمانشان بهم قفل شد، که
از شدت گیرایی چشمانِ مینسوک، لرزه ای به کمر جونگده افتاد. به بدن جونگده نفوذ کرد و باعث لرزشش شد، چون میتونست چیزهایی زیادی رو در
انها ببینه. هر بار که به یکدیگر نگاه میکردند میتونست گرما و درخشش رو در انها ببینه. میتونست کششی که بینشون به وجود میامد و باعث میشد تمام چیزهایی که اطرافشون وجود داشت رو فراموش کنه، رو حس کنه. احساس میکرد اون چشم ها از پا درش میاوردن، داغونش میکردند، دستشو میخوندن، ضعیفش میکردند و بهش قدرت میبخشیدند و بهش حس امنیت میبخشیدند. و چیزی در وجودش بهش میگفت فقط خودش نبود که این حس رو داشت.
جوری که بدن مینسوک منقبض میشد و طرز نگاهش، و برعکس، به جونگده نشون میداد که او هم تحت تاثیر قرار گرفته بود. نه به اندازه ی خودش،
اما انقدری بود که جونگده متوجهش بشه، که باعث میشد قلب جونگده لحظه ای از کار بیوفته.
به دلایلی بعد از ملاقات دو هفته پیشش با لوهان، خیلی به مینسوک نزدیک تر شده بود.
نمیتونست توضیح بده چرا و چطور اتفاق افتاده بود، اما چیزی اتفاق افتاده بود، بینشون شکل گرفته بود.
چیزی شبیه به پیمان و پیوستگی، حس ارتباطی که برای جونگده فراتر از دوستی یا عشق ساده بود. انگار که اون پیمان توسط سرنوشت معین شده بود...
چون میشد گفت این دوهفته براش مثل....بهشت گذشته بود.
او و مینسوک به چهار قرار دیگه رفته بودن و هر بار
متوجه ی نکته های کوچکی درباره ی دیگری شده بود.
مثل کمی بالا پریدن ابروهاش، وقتی روی چیزی تمرکز یا درباره اش فکر میکرد. زمان هایی که تلاش میکرد بلند نخنده و گوشه های لبش بهم فشرده میشد یا درخشش چشم هاش وقتی راجبه کارش صحبت میکرد. یا زمان هایی که با صحبت درباره ی گذشته اش، مودی و مرموز میشد. مینسوک تا الان چیزهایی بهش گفته بود، اما هنوز هم چیزی راجبه اتفاقی که با دوست پسر سابقش افتاده بود، نگفته. و جونگده هم نمیخواست بهش فشار بیاره، چون میدید دیگری چقدر درد میکشید، چقدر براش سخت و عجیب بود که راجبش حرفی بزنه،
پس زمان هایی که میدید داشت از حدش رد میشد، بیخیالش میشد.
جونگده همچنین متوجه ی نرم شدن و برق چشم هاش وقتی بچه هایی که در حال بازی یا همراه با خانواده هاشون بودند رو میدید، شده بود. چطور زمانی که از ارزوی دوران جوانیش که داشتن خانواده بود و صرفا بخاطر اتفاقاتی که براش افتاده بود، بیخیالش شده بود، گرما و هاله ای درخشان و خیره کننده از بدن پسر بزرگتر ساطع میشد. اما جونگده هنوز میدید که مینسوک کاملا بیخیال نشده و شنیدن اون ناراحتی و نیاز در صداش و دیدنشون در چشم هاش، قلبش رو میشکوند. هربار که انها رو میدید قلبش میشکست. نیاز به اغوش کشیدن پسر رو
حس میکرد و میخواست بهش بگه بیخیال نشه...
و این کار رو دقیقا در قرار دومشون انجام داده بود.
از اون موقع، چیزی بینشون تغییر کرده بود و متوجه ی خیلی چیزها درباره ی مینسوک شده بود.
لمس های پرمحبت و کوچکی مثل، بهم ریختن موهاش، فشردن دستش، به اغوش گرفتن های یکم طولانی و تماس لطیف انگشت هاش با گونه هاش.
جوری که چشم های مینسوک تغییر میکرد و طوری که بهش نگاه میکرد. انگار چیز باارزشی بود، چیزی خاص، و این باعث افزایش ضربان قلب جونگده و هر بار که متوجه نگاه خیره ی دیگری میشد، سرخ میشد. اما ترس و رنج هنوز هم در
چشم های مینسوک وجود داشت، و جونگده مصمم بود تا با تمام وجود اونها رو از بین ببره.
تنها چیز عجیبی که متوجهش شده بود، گشاد شدن مردمک چشم مینسوک یا به نفس نفس افتادنش وقتی به جونگده نزدیک میشد، بود. یا محکم شدن دست هاش دورش. انگار نمیخواست از دستش بده، انگار میخواست ازش محافظت کنه.
یجورایی انگار حس هایی به جونگده داشت...
" نه" ذهنش گفت و پسر جوانتر نگاهش رو از چشم های مدهوش کننده ی مینسوک گرفت.
YOU ARE READING
F*cking Alphas/persian translation
Fanfictionخلاصــــه: جونگده امـگایی که هیچ دل خوشی از آلفاها نداره و تـظاهر به بتا بودن مـیکنه، با همسـایهی پر سر و صداش مـینسوک، که از شانـس کجش یه آلفاس، آشنا مـیشه. رابطـهای که از یک کشـش ساده شروع و با برملا شـدن رازهایی قدیمی به چالـش کشیده میشه. رابط...