Chapter Eight

691 149 109
                                    

" وقتی گفتی برام یه "سورپرایز" داری، انتظار نداشتم بیاریم به یکی از معروف ترین رستوران های سئول."
جونگده با شگفتی به درب ورودی ساختمان روبه روش خیره بود.
در حالی که سعی میکرد هضم کنه چه اتفاقی داشت میوفتاد، فکش کاملا باز مونده بود.
این یه مدل شوخی بود یا واقعا داشت اتفاق میوفتاد؟
" باید شوخیت گرفته باشه." غیر ارادی گفت، که باعث شد پسر بزرگتر بخنده.
" نخیر. اصلا هم شوخی نمیکنم. واقعیت اوردمت اینجا. ولی لطفا دهنتو ببند وگرنه یه پشه یا یه چیز دیگه میره توش." پوزخند زد و جونگده سریعا اطاعت کرد و شدیدا سرخ شد. با عصبانیت به دیگری، که فقط دوباره خندید، نگاه کرد.
اما هنوز هم فراتر از تصورش گیج بود.
چرا اون پسر اورده بودش به مومو؟(اسم رستوران)
مگه این رستوران مال کسایی که از کلاس های بالاتر اجتماعی بودند، نبود؟ جایی که برای یه پُرس غذا پولی به ارزش حقوق ماهیانه اش پرداخت میکردند؟
غرق در افکارش فقط مینسوک رو به داخل ساختمان دنبال کرد و فضای داخلش رو  تحسین کرد. دیوار های اتاق به رنگ بژ و میزها و صندلی ها سفید بودند. از انجایی که پنجره ها با پرده های قهوه ای تیره پوشانده شده بودند، نور اتاق از چلچراغ بزرگی که از وسط اتاق اویزان بود، تامین میشد.
خیره کننده بود و وقتی به گوشه ای کم نور با میزی چیده شده رسیدند، جونگده افزایش ضربان قلبش رو حس کرد.

" راحت باش. میرم تو آشپزخونه کمک کنم غذا رو اماده کنن." مینسوک ترسوندش و از فکر و خیال بیرونش اورد و او با حالت پرسشی بهش نگاه کرد.
" میبینی. فقط صبر کن." مینسوک چشمک زد و کنار میز رهاش کرد، و در اتاقی در سمت چپشون ناپدید شد.
جونگده، که هنوز هم گیج بود، فقط خودشو رو صندلی نرم سفید رنگ انداخت و دوباره به نگاه کردن به فضای رستوران پرداخت.
اتاق کاملا خالی بود...مثل این بود که فقط بخاطر او باز شده بود...
ولی این امکان نداشت، نه؟
مینسوک همچین کار مجلل و گرونی واسش انجام نمیداد، نه؟
با عقل جور در نمیاد.
به هیچ وجه با عقل جور در نمیومد.
" سلام." صدای از کنارش گفت و جونگده از جاش پرید. به بالا نگاه کرد و چهره ی پسری رو دید. چهره ی دخترونه ی یک پسر.
"س-سلام." زمزمه کرد، واقعا نمیدونست باید چه عکس العملی داشته باشه و به پسر نگاه کرد. موهای قهوه ای روشن داشت و پیرهن سفید همراه با شلوار قرمز و پیشبند مشکی پوشیده بود، که یجورایی باعث شده بود شبیه گارسون ها بشه.
" اسمم لوهانِ. و خب، بیا بگیم که امروز من گارسون شخصیتم و یکی از دوست های نزدیک مینسوک. حتی یجورایی نزدیک ترین یا صمیمی ترین دوستشم. بهم گفت تا وقتی همه چیزو بپزه و اماده کنه پیشت باشم." با لبخندی تابان شروع به وراجی کرد و صندلی روبه روی امگا نشست.
" بهم بگو، باهاش چیکار داری؟ اما اول، اسمت چیه؟" لوهان هیجان زده لبخند زد و جونگده بیشتر از قبل عصبی شد.
اما قبل از اینکه بتونه جوابی بده، پسر با برق روشنی در چشم هاش مانعش شد.
" وایسا، بذا حدس بزنم." گفت و جونگده رو از سر تا پا نگاه کرد، و بعد با شیطنت لبخند گشادی زد،
" تو جونگده ای، مگه نه؟" با نگاهی که خبر از آگاهیش میداد پرسید، که باعث شد جونگده رو صندلیش با ناراحتی وول بخوره و سعی کنه خودشو جمع و جور کنه.
قبل از اینکه با صدایی نا مطمئن شروع به صحبت کنه، عمیق نفس کشید.
" آ-آره، خودمم. و-ولی تو از کجا میدونی؟" پرسید و لبخند گشاد پسر به پوزخندی مغرور تبدیل شد.
" البته که اون مینسوک احمق بهم گفته. این چند هفته ی اخیر خیلی راجبت حرف میزد." با اطمینان گفت که باعث شد فک جونگده بیوفته.
مینسوک راجبش حرف میزده؟ دنیا میخواست مسخرش کنه؟
چطور ممکن بود که این ابله راجبش حرف زده باشه،  وقتی تنها کاری که انجام میداد اتیش زدن به اعصابش بود؟
و از همه مهمتر، اصلا چرا الفا راجبش حرف زده؟
این نمیتونه حقیقت داشته باشه...
یا شایدم دوباره یه حقه بود؟
بنظر میومد لوهان متوجه ی عصبانیتش شد و ناباوری رو در چهره ی پسر دید، و حالت چهره اش به جدی و نگران تبدیل شد.
" بنظر میاد حرفمو باور نمیکنی، مگه نه؟"
این سوال باعث خنده ی تمسخر آمیز جونگده شد.
معلومه که بعد از اون همه اتفاق باور نمیکرد.
"صادقانه بگم. نه باور نمیکنم. چون وقتی راجبه یه نفر حرف میزنی معمولا برات ارزشمنده. اون یه نفر برات مهمه و وقتی راجبشون حرف میزنی داری علاقتو نشون میدی. اما از تجربه های این چند هفته ی اخیر، فهمیدم که برای مینسوک ارزشی ندارم. خیلی واضح توی دیدار های قبلیمون اینو روشن کرده. فقط به سوراخم علاقمند، هیمنو بس. معذرت میخوام اگه یکم رُک گفتم و لطفا منو ببخش که حرفتو باور نمیکنم. ولی فک نکنم بتونی سرزنشم کنی." توضیح داد و چهره اش تلخ شد.
به پایین، و سپس به پسر روبه روش نگاه کرد.
انتظار چهره ای عصبی بخاطر توهین به دوست صمیمیش رو داشت. اما در عوض دید پسر با لبخندی متاسف و نگاهی فهمیده بهش خیره شده، که باعث تعجب جونگده شد.
اگه کسی اینجوری راجبه دوستش جلوش حرف میزد، طرفو حسابی کتک میزد. اما، هیچکدوم از این حس های منفی در چهره ی اون پسر دیده نمیشد.
" متاسفم. واقعا باید واسه ی رفتار گُهش معذرت خواهی کنم." ناگهان صحبت کرد، که کمی جونگده رو ترسوند.
" باید بگم که منم خیلی شوکه شدم وقتی انقدر راجب تو حرف میزد. خیلی وقت بود این اتفاق
نیوفتاده بود و بیصبرانه میخواستم رو در رو ببینمت. ولی از قبل میدونستم که قراره اینجوری رفتار کنی، چون مینسوک رو میشناسم. میدونم نسبت به مردم چجور رفتار میکنه. میدونم بخاطر این مردم چه حسی راجبش دارن. حتی شوکه هم نمیشدم اگه سرم داد میکشیدی. واقعا متحیرم چقدر نسیت بهش صبور بودی و تا الان مشت نزدی تو صورتش. باید اعتراف کنم که حتی خود من تا حالا دو بار مشت زدم تو صورتش، که تازه دوست صمیمیشم."
دیگری خجالت زده گفت، که باعث شد جونگده کمی بخنده.
" اگه بخوام باهات صادق باشم، خودمم نمیدونم چرا تا حالا انجامش ندادم. این مدت واقعا یه
عوضیِ به تمام معنا بوده...اما بازم نتونستم انجامش بدم." اه کشید، " یجورایی داره گیجم میکنه."
لوهان به حرفش خندید، ظاهرا موقعیتشو به خوبی درک میکرد.
" اره، مینسوک...بذار بگیم که ادم پیچیده ایِ. مثل هر ادم دیگه ای رفتارهای مختلفی داره، ولی معمولا این چهره ی عوضیشو به مردم نشون میده. هرچند که بارها بهش گفتم یه روزی بهش اسیب میرسونه. و اینکه همین الانشم به کسایی که به سلامتیش اهمیت میدن اسیب میزنه." پسر سکوت کرد و نفس لرزانی کشید و جونگده میتونست قسم بخوره قبل از دوباره ناپدید شدنش، برقی از ناراحتی در چشم های بتا دید.
پسر مضطرب لب هاشو لیسید، و دوباره شروع به صحبت کرد.
" از طرفی هم میتونم درک کنم چرا اینجوری رفتار میکنه. ممکنه فک کنی چون درکش میکنم یه دیوونم، ولی باور کن. دلیل های خودشو داره، و وقتی چیزهای بدی سرش اومد باهاش بودم. هیچکس بدون داشتن یه دلیل خوب مثل اون رفتار نمیکنه. فک کنم بتونی حداقل اینو درک کنی. چون مینسوک قبلا اینجوری نبود. مهربون و با محبت بود، ولی بعد چیزی اتفاق افتاد که باعث شد اینطور رفتار کنه. و صادقانه، حتی اگه از این رفتارش متنفر باشم، نمیتونم سرزنشش کنم." لوهان با صدایی گرفته گفت، که باعث فشردگی قلب و بند اومدن نفس جونگده شد.
البته که درک میکرد چیزهای به خصوصی وجود دارن که باعث میشن مردم این رفتار رو داشته باشن. فقط نمیتونست بفهمه چه اتفاقی برای مینسوک افتاده که حالا همچین رفتار بد و زشتی باهاش داشت. حتی دلیلی وجود نداشت که بخواد این رفتار رو داشته باشه.
و وقتی متوجه معنی ان شد،قلبش بیشتر تیر کشید، و افکاری که به ذهنش امد فقط بدترش کرد.
" چه اتفاق افتضاحی براش افتاده که رفتار مینسوک رو انقدر شدید عوض کرده؟"
" ولی میدونی چیه؟ فک کنم داری عوضش میکنی."
دیگری خندید و جونگده رو از افکارش بیرون کشید، چشم هاش گشاد شد و پرسش گرایانه به خودش اشاره کرد.
لوهان به عکس العملش خندید." اره، تو. و ممکنه بدونم چرا، ولی مطمئن نیستم که خودت میدونی یا نه. ولی خب دیر یا زود میفهمیدی دیگه. این اتفاقا میوفته دیگه وقتی با پسر  رئیس شرکت بهره برداری کیم و صاحب مومو دوستی." بیخیال گفت و جونگده حس کرد فکش به زمین چسبید و چشم هاش از جمجمه اش بیرون پرید.
مینسوک صاحب مومو بود؟ و پسر کسایی که همچین کارخانه ی قدرتمندی داشتند؟
وات دِ فاک؟
چجور متوجه ی این نشده!؟
" تعجبی نداره این همه ادم تو دانشگاه دورش میپلکن." فکر کرد.
" دقیقا." صدایی ترسوندش و متوجه شد اون جمله رو بلند گفته، که باعث شد سرخ شه و صورتشو تو دستاش قایم کنه.
لوهان دوباره خندید. " نیازی نیست خجالت بکشی. فقط منطقی فکر میکنی." ناگهان لحنش تلخ شد و جونگده دوباره بهش نگاه کرد.
" اما اونا فقط دنبالش نمیکنن. اونا میخوان باهاش بخوابن، پولشو میخوان، از مقامش سوءاستفاده میکنن
و میخوان مثلا "جفتش" باشن. داستان ها کثیفی اتفاق افتادن تااینکه اون یکی اتفاق افتاد که انقدر شدید تغییرش داد. سرد شد و شروع کرد به با دیگران خوابیدن. دیگه نمیتونستم بشناسمش و اینکه اینجور میدیدمش قلبمو میشکوند...بارها تلاش کردم عوضش کنم، تا بهش بفهمونم که این راه برخورد با این موضوع نیست. اما بهم گوش نکرد. بهم اعتماد نداشت. اون موقع ها به هیچکس اعتماد نداشت. اما، بعد از مدتی، بعد از اینکه از چنتا موقعیت خیلی خطرناک نجاتش دادم، دوباره به من و بقیه ی دوستاش نزدیک شد. اما هنوز هم حس میکردم که کاملا بهم اعتماد نداشت. هنوز هم ماسکشو به صورت داشت و هنوز هم داره.
ولی دارم میبینم که یه تغییرایی کرده و فک میکنم بخاطر تو باشه." لوهان با جونگده که بنظر کنجکاو میومد، چشم تو چشم شد.
چرا مینسوک بخاطر اون باید تغییر کنه؟
پسر بلندتر نگاه پرسشی رو دید، اما بهش اعتنایی نکرد و به توضیحاتش ادامه داد.
" تو این دوماه گذشته رفتارش...میتونیم بگیم...متفاوت بوده. بنظر یکم خوشحال تر میومد و کمتر از خودراضی و عوضی بود و کنجکاو شدم، چرا. پس ازش پرسیدم و اون از بتایی که باهاش اشنا شده و خونه بغلیش زندگی میکنه حرف زد. بهم گفت که بهت پیشنهاد داده باهاش بخوابی، و تو قبول نکردی و این ظاهرا متعجبش کرده، چون اگه هر گرگ دیگه ای بود همونجا براش بلوجاب میرفت. پس ازت خوشش اومده و سعی کرده تا بیشتر راجبت بدونه. که ایا فقط داشتی تظاهر میکردی نمیشناسیش یا اینکه نه واقعا نمیدونستی کی بوده. پس سعی کرد بهت نزدیکتر شه. و با شناختی که ازش دارم، فک کنم یجورایی راه اشتباهی انتخاب کرده و بیشتر عصبانیت کرده. که بالاخره یه روز، میتونیم بگیم مجبور شدی، کوتاه بیای و شمارتو بهش بدی."  لوهان مکثی کرد و با لبخندی کوچک به جونگده نگاه کرد.
" اون روز هیچ وقت از یادم نمیره. اومد اینجا و برقی تو چشم هاش داشت که مدت زیادی بود ندیده بودم. اون لحظه بود که فهمیدم  که واقعا خاصی
و میخواستم بشناسمت. میخواستم کسی که برق نگاه دوست صمیمیم رو برگردونده بود رو ببینم. و حالا که دیدمت باید بگم که، اصلا ناامید نشدم.
همچنین یجورایی میخواستم به خودم ثابت کنم بهش دروغ نگفتی و فقط براش ناز نمیکردی." خجالت زده گفت.
" ولی وقتی دیدم چقدر متحیر بودی و عصبانیت و گیجی رو تو چشم هات دیدم میدونستم که تظاهر نمیکردی. چون ادمایی که میشناسنش، جور دیگه ای عکس العمل نشون میدن. پس واسه این ازت ممنونم." با صدایی اروم گفت.
ناگهان چهره اش نگران تر شد و لب هاشو لیسید.
" پس...میخواستم ازت بخوام، اگه بشه باهاش بمونی، اگه البته خواسته ی زیادی نباشه. میدونم که رفتار افتضاحی باهات داشته و هیچ دلیل موجهی واسه کاراش وجود نداره. اما، واقعا خوشحال میشم، اگه یه شانس دوباره بهش بدی، هرچند میدونم ممکنه گاهی اوقات اوضاع سخت بشه. میدونم ته قلبش هنوزم همون ادم دوست داشتنی و مهربون گذشته اس و اینکه فقط تو خودش پنهانش کرده و دیوارهایی ساخته تا از خودش محافظت کنه. ولی تو به نحوی، میتونی به راحتی و بی هیچ مشکلی ازشون عبور کنی باعث شدی دوباره خودش بشه. هیچکس دیگه ای نتونسته تا-"
" لوهان! بهت نیاز داریم، الان!"
صدایی از آشپزخانه فریاد کشید، هر دو پسر رو ترسوند و لوهان اه کشید.
" باشه، الان میام ییشینگ." داد زد و بلند شد.
" لطفا بهش یه شانس بده و باورم کن، به اندازه ای که ادعا میکنه عوضیه، نیست. فقط بهش فکر کن، باشه؟" بتا با لبخند کوچکی به جونگده گفت، و بعد به سمت آشپزخانه رفت.
و جونگده رو در ان اتاق بزرگ مات و مبهوت تنها گذاشت تا اطلاعات کامل در ذهنش پردازش شه.
پس مینسوک همیشه اینجوری نبوده؟ پس... چجوری بوده یا هست؟
جونگده  با کنجکاوی از خودش پرسید و خنده ی
زیبای ان روز مینسوک در ذهنش پدیدار شد. ان خنده ی نرم، بزرگ، مهربون که دندان هاشو به نمایش میگذاشت و هیچ خبری از گستاخی درش نبود.
جونگده دوسش داشت.
بیشتر از چیزی که دلش میخواست اعتراف کنه دوستش داشت.
پس...چی میشد اگه واقعا میتونست دیوارهای مینسوک رو بشکنه و ازشون عبور کنه و بتونه بهتر بشناستش؟ تا بتونه بجای اون لبخند نفس گیر،خود واقعیش رو بیشتر بشناسه، حتی وقتی میدونست میتونست خیلی مشکل ساز باشه؟
به ورودی آشپزخانه نگاه کرد و سعی کرد تصمیم بگیره.
اما در اعماق وجودش، همین الانشم تصمیمش رو گرفته بود.


سلام به همگی, دوستان لطفا تو گروه تلگرام جوین شید, از چپتر ده اونجا اپ میکنم کلا. 

https://t.me/joinchat/BkorAlb07hkrS6QjPAppvg

F*cking Alphas/persian translationHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin